نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محسن مخبلباف» ثبت شده است

نوشتم که در این داستان، اشخاصی تغییر جایگاه می‌دهند؛ اما دقیقا "مو بور" با "مو مشکی" و شاید چیزهایی که به اونها وابسته‌ست، مثل شغل.اما گزل، مادرش، قاضی، پیرمرد و دیگر عناصر داستان چی؟

من بر این باورم که تغییر بسیار کوچکی در هر آنچه دنیای ماست و یا شاید ما جزیی از آن دنیاییم، ماهیت ِ همه‌ی اتفاقات رو تغییر می‌ده؛ شاید عبور متفاوت رهگذری، پرواز پرنده‌ای، نگاه ساده‌ای.

زندگی مجموعه‌ای از تار و پودهای به هم بافته‌ایست از همه‌ی آنچه در اوست؛ سرنوشت‌های به هم آمیخته، و پدیده‌ای به نام ِ اختیار که گفته شده تنها در ما انسان‌هاست."نوبت عاشقی" بررسی کوچکی از اختیار ِ یک مرد است؛ بدون در نظر گرفتن نقشی برای دیگر انسان‌هاش (دست‌کم برای گزل)

و بخش آخر داستان:

 

پارک، روز.

پیرمرد لای درخت‏هاست. صدای افتادن در قفس را می‏شنود. خود را به قفس می‏رساند. قناری به دام افتاده است.

 

کشتی، روز.

گزل روی صندلی نشسته، واکسی موبور هم می‏آید کنار گزل می‏نشیند. بساط واکس را به همراه دارد.

گزل: اون پیرمردو می‏بینی؟ (موبور نگاه می‏کند.) خیلی وقته دنبال ماست. دو دفعه تا حالا با شوهرم صحبت کرده. بیا از این جا بریم.

برمی‏خیزند و به عرشه کشتی مسافربری می‏روند. پیرمرد که قفس قناری را به دنبال دارد، پس از لحظه‏ای خود را به عرشه می‏رساند. گزل و موبور کنار دیواره‌ی کشتی ایستاده‏اند و با هم صحبت می‎کنند. پیرمرد آرام‏ آرام خود را به ‏آن‏ها نزدیک می‏کند. وقتی می‏بیند آن‏ها متوجه او شده‏اند، نزدیک تر می‏رود.

پیرمرد: کفشهامو می‏خوام واکس بزنم.

موبور او را به نشستن روی یک صندلی دعوت می‏کند، کفشهایش را درمی‏آورد و زیر پای پیرمرد پارچه‏ای پهن می‏کند و کفش‏ها را می‏برد.

موبور: الان می‏آرم. اول باید بشورمش.

وارد قسمت مسقّف کشتی می‏شود. در آخرین لحظه از لای در به گزل اشاره می‏کند که دنبالش برود. گزل می‏رود. پیرمرد می‏چرخد و گزل را می‏پاید. کشتی لنگر می‏گیرد. گزل و موبور همراه مسافران پیاده می‏شوند. پیرمرد همچنان منتظر مانده است.

 

خانه گزل، شب.

زنگ در به صدا می‏آید. گزل از آشپزخانه بیرون می‏آید و در را باز می‏کند. پیرمرد پشت در است. گزل نمی‏داند چه بگوید. پیرمرد برّوبرّ او را ورانداز می‏کند. گزل در را می‏بندد. پیرمرد بلافاصله زنگ می‏زند. گزل همان طور پشت به در می‏ایستد. پیرمرد بارها زنگ می‏زند تا گزل مجبور می‏شود در را باز کند. باز هم پیرمرد چیزی نمی‏گوید.

گزل: چی می‏خوای؟

پیرمرد: کفشهام.

گزل: چرا همیشه دنبال من می‏آی؟

پیرمرد: یه رازه.

گزل: کفشهات پیش من نیست.

گزل در را می‏بندد. پیرمرد دوباره زنگ می‏زند. گزل پشت به در مستأصل می‏ایستد. زنگ در مدام صدا می‏کند. کم‏کم با دست و مشت هم به در کوبیده می‏شود.

گزل از در دور می‏شود و از گوشه خانه یک جفت کفش شوهرش را برمی‏دارد، در را باز می‏کند و کفش‏ها را بیرون می‎اندازد و در را می‏بندد. پیرمرد کفش‏ها را به پایش می‎کند. اندازه اوست. دوباره آن‏ها را درمی‏آورد و زنگ می‏زند. در باز نمی‏شود. بارها زنگ می‏زند. در باز می‏شود و گزل لای در می‏ایستد و وحشتزده و عصبی او را نگاه می‏کند.

 پیرمرد: این کفشها نوتر از کفش‏های منه. شما چطور راضی می‏شین سر شوهرتون کلاه بذارین؟

گزل: خواهش می‏کنم برین. نمی‏خوام شوهرم چیزی بفهمه.

پیرمرد کفش‏ها را پایش می‏کند و می‏رود.

 

جلوی خانه‌ی گزل، لحظه‏ای بعد.

تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو می‏رود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه می‏کوبد. مومشکی شیشه را پایین می‏دهد.

پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی می‎خوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏های خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه می‏کنه.

مومشکی: زن من؟

پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.

از جیبش ضبط را درمی‏آورد و از داخل آن نواری را بیرون می‏کشد و به دست مومشکی می‏دهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه می‏کند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را می‏گذارد. صدای پرنده می‏آید.

پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر می‏برد اما باز هم صدای پرنده می‏آید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را می‏گذارد و هر چه کنترل می‏کند باز هم صدای پرنده می‏آید.) می‎تونی همراه من بیای تو پارک ببینی‏شون.

 

خانه‌ی گزل، ادامه.

مومشکی وارد خانه می‏شود. گلی را که برای گزل خریده در دست دارد. گزل در آشپزخانه است. آوازی را زمزمه می‏کند. مومشکی جلوی در آشپزخانه می‏ایستد. به گزل نگاه می‎کند. گزل نگاه او را جور دیگری می‏یابد. وحشتزده می‏شود. نگاه می‏دزدد اما طاقت نمی‏آورد. دوباره او را نگاه می‏کند. مومشکی به چشم گزل خشمگین زل می‏زند و گلبرگ‏های گل را یکی یکی می‏کند و به زمین می‏اندازد. بعد آرام کمربندش را از کمرش باز می‎کند. دور دستش می‏پیچد و به گزل حمله می‏کند. گزل جیغ می‏کشد و به خود او پناه می‏برد. مومشکی همچنان او را می‏زند. گزل از آشپزخانه می‏گریزد. دوربین رو به آشپزخانه می‏ماند. مومشکی به سراغ گزل می‏رود. صدای شلاق و جیغ گزل و جا به جا شدن اشیاء خانه می‏آید. غذای روی چراغ ته گرفته و دود می‏کند.

 

تاکسی، شب.

گزل خونین عقب تاکسی افتاده است و مومشکی رانندگی می‏کند. می‏چرخد و با نفرت گزل را نگاه می‎کند و عکس او را که روی فرمان چسبیده می‎کند و با دندان جر می‏دهد.

 

بیمارستان، ادامه.

پرستاری گزل را پانسمان می‏کند. مومشکی نگاه می‎کند.

پرستار: چی شده؟

گزل سکوت کرده است.

مومشکی: شوهرش زده‏تش.

پرستار: چرا؟

مومشکی: از بس عاشقشه.

 

خانه گزل، ساعتی بعد.

گزل پانسمان شده به همراه مومشکی به خانه باز می‎گردند. گزل ساکت در گوشه‏ای می‏نشیند. مومشکی جای دیگری می‏نشیند. بعد برمی‏خیزد. کمربندش را درمی‏آورد و به دنبال گزل می‏گذارد. گزل جیغ می‎کشد و می‏گریزد. دوربین آن‏ها را از داخل آینه می‎بیند. گاهی به دنبال هم از جلوی آینه رد می‏شوند و گاهی آن‏ها را نمی‏بینیم. چیزی به آینه می‏خورد و آینه می‏شکند. حالا صدا می‏آید، اما در شکستگی آینه چیزی پیدا نیست.

 

تاکسی، لحظه‏ای بعد.

گزل با پانسمانی که دیگر از خون پر است، روی صندلی عقب افتاده است و مومشکی تاکسی را می‏راند، آواز «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم» از ضبط شنیده می‏شود.

 

بیمارستان، لحظه‏ای بعد.

پرستاری دیگر پانسمان خونی گزل را باز می‎کند، مومشکی ایستاده است.

پرستار جدید: چی شده؟

گزل ساکت است.

مومشکی: شوهرش زده‏تش؟

پرستار جدید: چرا؟

مومشکی: از بس ازش متنفره.

 

خانه گزل، ساعتی بعد.

گزل با پانسمان جدید اما درمانده‏تر از پیش همراه مومشکی به خانه باز می‏گردند. گزل از وحشت به پای مومشکی می‏افتد.

گزل: دیگه منونزن طاقتشو ندارم.

مومشکی: او را بلند می‏کند و با مهربانی روی تخت می‏خواباند. از کنار تخت برمی‏خیزد و پرده‌ی پنجره را کنار می‏زند. دیگر روز است. به آشپزخانه می‏رود و چاقویی را برمی‏دارد، در جیب می‏گذارد و از خانه خارج می‏شود.

 

پارک، روز.

موبور سرمی‏رسد. آن‏ها را می‏بیند. می‏خواهد بازگردد که پیرمرد او را صدا می‏کند.

پیرمرد: واکسی، واکسی.

موبور نزدیک می‏شود. تردید می‏کند، اما می‏آید.

مومشکی: بیا کفش منو واکس بزن.

موبور بساطش را پهن می‏کند و کفش مومشکی را واکس می‏زند. مومشکی انگشتش را در جعبه واکس فرو می‏کند با همان دستی که چاقو به دست دارد آرام به صورت موبور می‏مالد. موبور به روی خودش نمی‏آورد، و واکس کفش مومشکی را تمام می‎کند. پیرمرد پاهایش را روی جعبه می‏گذارد تا کفش او را واکس بزند. موبور صورتش را با شال گردن پاک می‏کند و به مومشکی نگاه می‏کند. صورت او را خون گرفته است و با چاقویی بازی می‏کند. موبور مشغول واکس زدن کفش پیرمرد می‏شود. پیرمرد جعبه‌ی واکس او را برمی‏دارد و به تقلید از مومشکی واکس‏ها را به جاهای دیگر صورت موبور می‏مالد. یکباره موبور برمی‏خیزد و می‏گریزد. مومشکی به دنبال او می‏رود.

 

خیابان، روز.

موبور در خیابان با صورت سیاه شده از واکس می‏دود و با شال گردن سیاهی‏ها را پاک می‎کند. مومشکی به دنبال او می‏آید.

 

اسکله کشتی‏های مسافربری، ادامه.

موبور وارد اسکله می‏شود و از روی میله‏ای که مانع عبور مسافران بی‏بلیط است، می‏پرد و به سمت یک کشتی پهلوگرفته می‏رود. مومشکی نیز از روی میله‏ها می‏دود. مأموری جلوی او را می‏گیرد. مومشکی از جیبش چند اسکناس درآورده به جای بلیط توی دست مأمور می‏گذارد و خود را به کشتی می‏رساند.

 

جاهای مختلف در کشتی، ادامه.

مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور می‏گردد او را نمی‏یابد. در توالت‏ها را یک به یک باز می‏کند. موبور نیست. به روی عرشه می‏رود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را می‏بیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او می‏رود و حمله می‏کند. زد و خوردی در می‏گیرد که هیچ لحظه‏ای از آن را نمی‏توانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان می‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی می‏رود. چاقو را روی گردن مومشکی می‎گذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.

موبور: نمی‏کشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه‏ رو بکشیم. (چاقو را به او می‎دهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش می‏گذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمی‏تونم عاشقش نباشم.

 

رستوران عروسی، روز.

رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آن‏هاست و مومشکی با همان لباس همیشگی‏اش از مهمانان پذیرایی می‏کند.

مادر گزل می‎خواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش می‏کند که حضور داشته باشد.

قاضی: مدتهاست که دلم می‏خواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعی‏مو انجام می‏دادم. از هفته‌ی پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی می‏خوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . . 

پیرمرد وارد رستوران می‏شود. قفس قناری‏هایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی می‏گردد. از صدای سازی که پخش می‏شود دلخور است. خود را به مومشکی می‏رساند. 

پیرمرد: قناری‏هامو آوردم برات، از تنهایی درت می‏آرن. ولی چرا این کارو کردی؟

مومشکی او را کنار میزی می‏نشاند. به قناری‏ها نگاه می‏کند. بعد چشم در چشم پیرمرد می‎دوزد.

مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها می‏اومدم پای پنجره‏ شون آواز می‏خوندم. اون آب می‏ریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش می‏کرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریه‏اش می‏گیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من می‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمی‏تونه عاشق باشه؟

پیرمرد طاقت شنیدن حرف‏های مومشکی را ندارد. گریه‏اش گرفته است. سمعکش را درمی‏آورد و به صورت مومشکی نگاه می‎کند. صدا از تصویر می‏رود. مومشکی باز هم حرف می‏زند، گریه می‏کند و حتی گاهی می‏خندد اما صدای او را نمی‏شنویم. پیرمرد پا به پای او می‏خندد و گریه می‏کند. بعد برمی‏خیزد، سر میز عروس و داماد می‏رود. آن‏ها را بدجوری نگاه می‏کند و از عروسی خارج می‏شود. با خروج او صدا به عروسی بازمی‏گردد. مومشکی با قناری‏ها سر میز گزل می‏رود.

قاضی: (دست به پشت مومشکی می‎گذارد.) می‏دونی ما شخصیت‏های واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمی‏کنه. تو باید این مردو می‏کشتی. منم باید تو رو اعدام می‏کردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا می‏کرد.

مومشکی حلقه را از دستش درمی‏آورد و به دست گزل می‏دهد. 

مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.

 

تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.

مومشکی ماشین را می‎راند. گزل و موبور در صندلی عقب نشسته‏اند و هر یک از شیشه‌ی کنار خود بیرون را نگاه می‏کنند. ماشین جلوی در خانه‌ی گزل می‏رسد، به موازات ریل توقف می‏کند. طوریکه نورش به روی ریل می‏دود. مومشکی پیاده می‏شود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور می‏دهد.

مومشکی: هدیه‌ی عروسیتون. خداحافظ.

مومشکی با قفس قناری‏ها روی ریل دور می‏شود. نور ماشین از او سایه‏ای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه می‎کنند.

موبور: ما به هم رسیدیم؟

گزل: من بازم خوشبخت نیستم.

موبور: خوشبختی چیه؟

گزل: نمی‎دونم. حالا احساس می‏کنم اونو بیشتر دوست دارم.

موبور: می‏رم می‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده می‏شود و به دنبال مومشکی می‏دود.)

موبور: آهای وایسا وایسا.

خود را به مومشکی که از پشت دور می‏شود، می‏رساند به شبحی می‏ماند. به پشتش می‏زند. شبح می‏چرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه می‎کنند. بعد پیرمرد دست می‏اندازد و موبور را بغل می‏کند.

پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمی‏تونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟

پاییز و زمستان 1368

 

 

  • سیاوش اکبریان

آیا این "عشق" است که در نوبت زندگی‌است یا زندگی‌ که در نوبت عشق؟آن‌که بزرگ‌تر باشه، کوچک‌تر رو در بر می‌گیره.درست اما آیا کدام یک (عشق یا زندگی) بزرگ‌اند؟آیا این تعبیر درستیه؟

در تعابیری اساطیری، زندگی عشق و عشق زندگی‌است؛ عشق نه به پدیده‌هایی کامل، عشق به معنای واقعی کلمه؛ به یک شخص و نه شاید به معنایی افلاطونی.آیا اساس زندگی عشق است؟ و اگر هست تنها انسان رو شامل ‌می‌شه؟

از دید من این داستان، بخشی از چیزهایی که در عشق ِ هرچند ممنوع می‌تونه اتفاق بیفته رو ترسیم کرده، اما نه همه‌ی آن‌ها رو.روند این داستان شبیه به کارتون‌های ژاپنی دوران کودکی‌است؛ آنجا که حرکت، تنها در شخصیت اصلی دیده می‌شد؛ مردم در تصویر بی‌حرکت بودند، افتاب نمی‌تابید، آسمان نمی‌بارید، باد نمی‌وزید؛ تنها کاراکتر داستان در پس‌زمینه‌ای که ثابت بود حرکت می‌کرد.

اجازه دهید به ادامه‌ی داستان برسیم: بخش دوم

پارک، روز.

پیرمرد با وسواس خاصی بساطش را می‏چیند. میکروفون کوچکی را به قفس وصل می‏کند و سیم آن را به سمعکش متصل می‏کند و لای درخت‏ها مخفی می‏شود. صدای پرنده از ضبط کوچک همراه پیرمرد پخش می‏شود و مشابه همان صدا از لای درختان به پاسخ شنیده می‏شود.

 

قطار، روز.

گزل سوار بر قطار می‏آید. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگیری فال می‏‏فروشد. پیرزنی که رو به روی گزل نشسته، فالی برمی‏دارد و باز می‏کند و آن را به دست فالگیر می‏دهد.

پیرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.

فالگیر: منم سواد ندارم.

پیرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داری؟

گزل اعتنایی نمی‎کند. جوانی که دستش را به میله‏ای گرفته جلو می‏آید و فال را از دست پیرزن می‏گیرد تا بخواند.

جوان: (از روی فال) « من

پری کوچک غمگینی را 

می‏شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را یک نی‏لبک چوبین

می‏نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‏میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. »

قطار می‏ایستد. گزل برمی‏خیزد که پیاده شود.

 

پارک، ادامه.

گزل می‏آید. به اطراف نگاه می‏کند و خود را به نیمکتی که روی آن قفس است، می‏رساند. آرام می‏نشیند و با کس دیگری که روی نیمکت نشسته و ما هنوز او را ندیده‏ایم صحبت می‏کند. پیرمرد چون بار اول کنجکاو شده است و با ولوم سمعکش بازی می‏کند. مدتی صدای آن‏ها را نمی‏شنود. بعد قطعه‏ای از سیمی را که قطع شده، می‏یابد، آن را وصل می‎کند. صدا شنیده می‏شود.

گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی. کاشکی تو راننده‌ی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو می‏داد به تو.

صدای یک مرد: می‏بینی خوشبختی به چی بستگی داره! به تاکسی داشتن! به سربازی رفتن.

توی صورت پیرمرد می‏بینیم که آن‏ها از جایشان راه افتاده‏اند و از جلوی او رد می‏شوند. وقتی پشت به پیرمرد می‏شوند، آن‏ها را می‏بینیم. مرد، مومشکی است. ولی هنوز به خوبی معلوم نیست. پیرمرد به دنبال آن‏ها راه می‏افتد.

 

ریل راه‏آهن و جلوی خانه‌ی گزل، ادامه.

گزل به سمت خانه‏اش می‏رود و مومشکی با نگاه حسرتبار گزل را که روی ریل‏ها دور می‏شود، دنبال می‏کند. پیرمرد راه ریل را به دنبال گزل می‏رود. گزل وارد خانه می‏شود و پیرمرد از جلوی خانه‌ی گزل به مومشکی که روی ریل ایستاده نگاه می‏کند. تاکسی شوهر گزل از راه می‏رسد. در حالی که این بار موبور آن را می‏راند. پیرمرد جلو می‏رود و راهنمایی می‏کند تا موبور تاکسی‏اش را بهتر پارک کند. موبور پیاده می‏شود. پیرمرد با دست مومشکی را که روی ریل ایستاده به او نشان می‎دهد. 

پیرمرد: شما اون مردو می‏شناسین؟

موبور: کدوم مرد؟

مومشکی روی ریل دور می‏شود و دیگر از پشت او را می‏بینیم.

پیرمرد: اون مردی که داره دور می‏شه.

موبور: کدوم؟

پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. می‏دونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناری‏ام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته می‎بینم با این مرد. . . (تردید می‏کند.) ولش کن می‏ترسم کار بیخ پیدا کنه.

موبور: راجع به زن من صحبت می‏کنین؟

پیرمرد: راجع به قناری خودم صحبت می‏کنم. یه جفت داشت مرد. بعد یه روز اتفاقی تو پارک صدای یه قناری رو شنیدم. می‏خوام بگیرمش قناری‏ام از تنهایی دربیاد. از وقتی جفتش مرده دیگه آواز نمی‏خونه. شما خسته‏این باید برین خونه.

و خودش می‏رود. در حالی که موبور همانطور ایستاده است و به دورشدن او نگاه می‎کند. وقتی می‏خواهد به خانه برود از توی ماشین شاخه‌ی گلی را که خریده است برمی‏دارد.

 

خانه‌ی گزل، روز.

موبور وارد خانه می‏شود. گزل در آشپزخانه غذا می‏پزد و همان آوازی را می‏خواند که بار پیش در حمام می‏خواند: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز می‏کند. گزل او را می‏بیند. سلام می‎کند و به آشپزی‏اش ادامه می‎دهد. موبور گل به دست کنار آشپزخانه می‏ایستد.

موبور: امشب بریم خونه‌ی مادرت؟

گزل: چه خبره! تازه خونه‌ی مادرم بودیم.

موبور: توکه می‎دونی من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.

گزل به آوازخواندن خود ادامه می‎دهد. موبور همان آواز را با او زمزمه می‏کند. گزل آوازش را قطع می‏کند و کاسه‏ای آب در ماهیتابه می‏ریزد که صدای جزش به هوا می‏رود و بی‏اعتنا به موبور از جلوی او رد می شود و به اتاق می‎رود و در را می‏بندد. موبور پشت در بسته‌ی اتاقی که گزل در آن است، می‏رود و چند بار او را صدا می‏کند. جوابی نمی‏شنود.

 

قطار، روز.

مومشکی در قطار دستفروشی می‏کند. آب‏لیموگیر دستی‏اش را در دل لیمو‏ها فرو می‎کند. لیمو را با مشت فشار می‏دهد و آب لیمو را در لیوان می‏ریزد و به دست مشتری‏ها می‎دهد.

 

تاکسی و قطار، ادامه.

گزل در خیابان می‏آید. موبور با تاکسی او را تعقیب می‏کند. گلی که موبور دیشب برای گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار می‏شود. موبور تاکسی را رها کرده و به دنبال گزل در آخرین لحظه سوار قطار می‏شود. گزل روی نیمکتی می‏نشیند. موبور کنار اوست. گزل حیرت‏زده او را نگاه می‎کند.

گزل: تو کجا بودی؟

موبور: تو کجا می‏روی؟

گزل: می‎رم خرید.

موبور: چرا چیزی می‎خوای نمی‎گی من بخرم؟

گزل: تنهایی حوصله‏ام تو خونه سرمی‏ره.

مومشکی متوجه آن‏ها شده در قطار راه می‏رود و برای فروش آب‏لیمو فریاد می‏زند. اما فقط چشمش به گزل است. دست یکی دو مشتری برای خرید آب لیمو به سمت او دراز می‏شود؛ او به خود نیست تا آن‏ها را ببیند. موبور متوجه او می‏شود. او را صدا می‏کند. مومشکی جلو می‏رود. وسیله‌ی آب‏لیموگیری خود را در دل لیمویی فرو می‏کند و لیمو را با مشت فشار می‏دهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمه‌ی شوهرش، رویش را از پنجره به بیرون می‎دهد. لیوان در دست موبور است. مومشکی همچنان آب‏لیمو می‏گیرد و در لیوان خالی می‏کند. طوری که از لیوان سرمی‏رود.

 

پارک، روز بعد.

پیرمرد در پی صید پرنده‏ای است که بالای درخت‏ها می‏خواند. مومشکی سرمی‏رسد و کنار قفس می‏نشیند. پیرمرد خود را مخفی می‏کند و ضبط صوتش را روشن می‏کند. گزل هم از راه می‏رسد و کنار او می‏نشیند. پیرمرد آماده شنیدن گفتگوی آن‏هاست که لای درخت‏ها موبور را می‏بیند که از تاکسی‏اش پیاده شده، دسته‌ی جکی در دست اوست و به سمت آ‏ن‏ها می‏آید. پیرمرد خود را مخفی می‏کند. صدای سازی که از ابتدای صحنه می‏آید، نزدیک‏تر می‏شود. طوری که پیرمرد به سختی می‏تواند گفتگوی مومشکی و گزل را بشنود. صدای ساز مانع از آن است که باز هم چیزی بشنود. حالا بچه‏های دوره‏گرد درست روبروی پیرمرد ساز می‏زنند. و از او پول طلب می‏کنند. پیرمرد سعی می‏کند بچه‏ها را دور کند ولی آن‏ها با سماجت می‏نوازند. موبور به گزل و مومشکی نزدیک شده است. پیرمرد از عصبانیت سمعکش را از گوشش درمی‏آورد. صدای ساز و صدای زمینه قطع می‏شود. موبور به مومشکی حمله می‏کند، بچه‏ها همچنان بی‏صدا ساز می‏زنند. گزل می‏خواهد مانع حمله موبور به مومشکی شود که ضربه‏ای به خودش می‏خورد و نقش زمین می‏شود. پیرمرد دوباره سمعکش را به گوشش می‏گذارد. صدای بلند ساز به صحنه بازمی‏گردد. دسته‌ی جک به دست مومشکی می‎افتد. با چند ضربه موبور را از پای درمی‏آورد و می‏گریزد.

 

دادگاه، روز.

قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.

مومشکی: من راضی‏ام. در راه عشقی که داشتم کشته می‏شم.

قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع می‏کنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم می‎خواست برات یه کاری بکنم.

مادر گزل: (برمی‏خیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت می‏کنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.

قاضی با چکش به روی میز می‏کوبد که مادر گزل ساکت شود.

قاضی: وصیتی نداری؟

مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. می‏خوام بهش بگم (رویش را به آسمان می‏کند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.

قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟

مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت می‏گذشت. از این که غیر از این مدت همه‌ی عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت می‎خوام.

قاضی: دلم برات می‏سوزه. اما نمی‎تونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو می‏تونی خودت تعیین کنی. فقط نمی‏تونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصره‏ای ما رو از این کار منع می‏کنه.

مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم می‏خوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.

قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟

مومشکی: منم نمی‏دونم. ولی اگه می‏شه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.

قاضی: (به روی میز می‏کوبد.) ختم دادرسی اعلام می‏شود.

 

پارک، روز.

مومشکی را سوار بر درشکه‏ای می‏کنند. دو درشکه‌ی دیگر او را اسکورت می‏کنند. وقتی به کنار همان درخت همیشگی می‏رسند، او را پیاده می‏کنند. دست‏های او با طناب از پشت بسته است. طناب اعدام را به گردن او می‏اندازند. درشکه‏چی‏ها حمایل از گردن اسب‏ها باز می‏کنند. وقتی فرمان اعدام می‏آید، دستی طناب اعدام را می‏کشد. اسب‏های رها شده به سمت دریا می‏روند.

 

 

بیمارستان، روز.

دوربین در راهروی بیمارستان حرکت می‎کند. رفت و آمد به چشم می‏خورد. وقتی به اتاقی که گزل در آن بستری است، می‏رسد، ابتدا پیرمرد و بعد مادر گزل آن‏جا را ترک می‏کنند و گزل تنها می‏ماند. گزل لختی درنگ می‎کند، برمی‏خیزد و بیهوده به این‏سو و آن‏سو می‏رود؛ تا فکری به خاطرش می‏رسد. به سراغ شیشه دواها می‏رود. در آن را باز می‏کند و به کف دست سرازیر می‏کند. قرصی در آن نیست. به دنبال چاره‏ای دیگر می‏گردد.

دوربین دوباره از راهروی بیمارستان به سمت اتاقی که گزل در آن است، حرکت می‎کند.

راهرو خلوت است و آرام‏ آرام همان صدای آوازی که گزل در آشپزخانه می‏خواند، از رادیو به گوش می‏رسد. وقتی دوربین به اتاق می‏رسد، گزل کف اتاق افتاده است.

 

 

  • سیاوش اکبریان

فیلمنامه:

نوبت عاشقی

 

گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی

سعدیا دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یکچندی

سعدی

استامبول، قطار، روز.

« گزل» از قطار پیاده می‏شود. شاخه گلی به دست دارد. از ایستگاه خارج می‏شود.

 

پارک، ادامه.

پیرمرد وارد پارک می‏‏شود. قفس خالی‏اش را در جایی می‏گذارد و در لای درختان به دنبال پرنده‏ای می‏گردد که آواز دلنشینش فضای درختان پارک را پر کرده است. برای لحظه‏ای سمعکش را از گوشش درمی‏آورد. صدا از تصویر می‏رود. سیم و دوشاخه‏ای را که متصل به سمعک اوست، به ضبط صوتش وصل می‏کند و صدای پرنده‏ای را از ضبطش می‏شنود. بعد صدای ضبط را در فضا پخش می‏کند. پس از لحظه‏ای سکوت، پرنده به صدا پاسخ می‏دهد. پیرمرد شنگول است. قفس را روی نیمکتی می‏گذارد و مقداری دانه را در خط سیری که نهایت آن به داخل قفس می‏رسد می‏ریزد. بعد با دستش ادای پرنده‏ای را درمی‏آورد که در پی دانه، خود را داخل قفس می‏کند. در قفس بسته می‏شود و دستش گیر می‏افتد. به توفیق نقشه‌ی خود مطمئن است. میکروفون متصل به سیم نازک بلندی را کنار قفس می‏گذارد و خودش دور می‏شود و لای درختان مخفی می‏شود. لحظاتی به انتظار می‏گذرد تا کم‏کم صدای پرنده‏ای را که دانه برمی‏چیند در گوشی سمعک می‏شنود. بعد صدای افتادن در قفس می‏آید. پیرمرد با سرعت خود را به قفس می‏رساند. کلاغی به دام افتاده است. در قفس را باز می‏کند و کلاغ را می‏تاراند و دوباره از جیبش دانه می‏ریزد. طوری که پرنده مجبور باشد ادامه‌ی دانه‏ها را در دل قفس بیابد. همچنان صدای زیبای پرنده‏ای که پیرمرد مسحور آن است در فضا حاکم است. پیرمرد دوباره لای درخت‏ها مخفی می‏شود. واکسی موبوری، روی نیمکت می‏نشیند و به اطراف نگاه می‏کند. قفس توجه‏اش را جلب می‎کند. به هر طرف سر می‏چرخاند کسی را نمی‎بیند. پیرمرد به ناچار از پشت درختی که کمین کرده بیرون می‏آید و دست تکان می‏دهد که جوان موبور از پیش قفس دور شود. اما موبور متوجه جای دیگری است. در ادامه‌ی نگاه جوان موبور، «گزل» زنی زیبا که روسری سر و شانه‏اش را پوشانده است، می‏آید و کنار قفس می‏نشیند، پیرمرد زن را به جا می‏آورد و خود را مخفی می‏کند. حالا قفس بین موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه می‏کند. چیزی نمی‏بیند. پیرمرد از این که خود را خوب مخفی کرده، لذت خاصی می‏برد و خنده‌ی ملیحی می‏کند. گزل و واکسی موبور هم می‏خندند. گزل به موبور شاخه‏ای گل می‏دهد. پیرمرد که کنجکاوی‏اش تحریک شده، ولوم سمعکش را بالا می‏برد. صدای موبور از سمعک پیرمرد شنیده می‏شود. 

موبور: من کفش همه رو به یاد قدم تو واکس می‏زنم. 

و در مقابل پاهای گزل می‏نشیند و کفش او را واکس می‏زند. گزل می‏خواهد مانع شود اما موبور به سرعت کفش‏های او را واکس می‏زند. از نزدیک صورت موبور را در تقلایی غریب می‏بینیم. پیرمرد همچنان با ولوم سمعکش بازی می‏کند. تا هر صدای احتمالی را بشنود. 

گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی. 

کاشکی تو راننده‌ی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو می‏داد به تو.

حالا واکسی در اوج تقلای خود برای واکس زدن کفش گزل است. با دست حتی کف کفشش را پاک می‏کند. پیرمرد تعجب کرده است. گزل هم روی زمین می‏نشیند و فرچه‌ی واکس را از دست موبور می‏گیرد و کفش او را واکس می‏زند. پیرمرد پاک کلافه شده است. 

 

تاکسی در خیابان، شب.

تاکسی خالی است. مومشکی آن را می‏راند. زنی دست بلند می‏کند. تاکسی می‏ایستد و زن سوار می‏شود. 

از ضبط تاکسی یک موسیقی سوزناک که به ناله‌ی یک انسان شبیه است، پخش می‏شود. تاکسی راه افتاده است. مومشکی ـ شوهر گزل ـ عکس همسرش را روی فرمان چسبانده که با هر چرخش آن، عکس گزل به چرخش در‏می‏آید.

زن مسافر: من یه زن تنهام. شما شب جایی رو نداری من پیش شما بمونم؟ (مومشکی می‏چرخد و نگاهی به زن می‏کند و ترمز می‏کند و از گل‏فروش خیابانی یک شاخه گل می‏خرد و راه می‏افتد. زن گمان می‏برد که مومشکی گل را برای او خریده، دستش را دراز می‏کند که گل را بگیرد اما مومشکی اعتنایی نمی‏کند.) تو هم مثل من تنهایی؟

مومشکی: (عکس گزل را نشان می‏دهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. این تاکسی را قسطی خریدم تا بتونم بگیرمش. من تنها نیستم. برو برای خودت یه فکر دیگه بکن. 

ترمز می‏کند تا زن پیاده شود. زن پیاده نمی‏شود.

زن: من فقط تنهام، منظوری نداشتم. یه موقعی شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خیلی عاشقش بودم. منو می‏بری زنتو ببینم؟

مومشکی پیاده می‏شود. در صندلی عقب را باز می‏کند. لنگی را که از داشبورت برداشته دور دستش می‏پیچد و زن را بیرون می‏کشد.

مومشکی: من به زنم قول دادم دستم به هیچ زنی جز او نخوره. 

زن تنها در خیابان کنار اسکله‏ای رها شده است و تاکسی دور می‏شود. 

 

جلوی خانه و خانه‌ی گزل، ادامه.

تاکسی جلوی خانه پارک می‏شود و مومشکی رقص‏کنان و آوازخوانان وارد خانه می‏شود. خانه‌ی کوچکی است. زن در خانه نیست. مومشکی او را صدا می‏کند و جوابی نمی‏شنود. بعد گل را درون ظرفی می‏گذارد و لباسش را عوض می‏کند و خودش را در آینه نگاه می‏کند و به موهایش دست می‏کشد. کفش‏های از واکس برق افتاده‌ی گزل روبروی آینه است. مومشکی در آینه یکباره متوجه چیزی می‎شود. ابتدا به آینه خیره می‏شود. بعد می‏چرخد و روبروی آینه را می‏‎بیند. گزل در گوشه‏ای نشسته خوابیده است. مومشکی گل را برمی‎دارد و در حالی که آرام آواز می‏خواند، به سمت او می‏رود و گل را جلوی بینی گزل می‏گیرد. گزل چشم باز می‏کند. 

 

خانه‌ی پیرمرد، همان زمان.

کنار قفس خالی، قفس دیگری است که یک قناری در آن زندانی است. پیرمرد پشت میزی که پر از وسایل برقی و سیم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعکش را به گوشش دارد و صدای گزل و موبور را می‏شنود. بعد دوبار نوار را سر می‏کند و از نو می‏شنود. 

 

پارک، روز بعد.

قفس در کناری است. پیرمرد میکروفون و سیم را به صندلی پارک وصل می‏کند. اما این بار به قصد آن که مکالمه‌ی آن دو را بشنود، مخفی می‏شود. باز هم ابتدا واکسی موبور و سپس گزل می‏آیند و روی نیمکتِ رو به روی نیمکت دیروزی می‏نشینند. پیرمرد نمی‏تواند صدایشان را بشنود. هرچه ولوم سمعکش را می‏پیچاند، فقط صدای آن پرنده‌ی زیبا را که به دنبال دستگیری اوست، بیشتر می‏شنود. گزل گلی را که دیشب مومشکی آورده بود، به موبور می‏دهد. بعد از جایشان برمی‏خیزند و از کنار پیرمرد رد می‏شوند. صدای گزل را پیرمرد وقتی از کنار او رد می‏شود می‏شنود. 

گزل: امروز باید زود برم. فردا بیا همون جا ناهارو با هم می‏خوریم. 

پیرمرد نیز با قفس و سمعکش سایه به سایه آن‏ها می‏رود.

 

ریل راه‏آهن، روز و شب.

گزل به راه‏آهنی می‏رسد که به سمت مجتمع آپارتمانی‏ای که در آن سکونت دارد، امتداد یافته. موبور نگران می‏ایستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال می‏کند. پیرمرد در پی گزل مسیر راه‏آهن را تا در خانه‌ی او دنبال می‏کند. گزل وارد خانه می‏شود و پیرمرد می‏ایستد تا هوا تاریک می‏شود و تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. پیرمرد جلو می‏رود. از دور او را می‏بینیم که با مومشکی خوش و بش می‏کند و به سمت خانه می‏آیند. 

پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقت‏ها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون می‏کنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چیکار می‏کنه؟

سکوتی برقرار می‏شود. مومشکی گلی را که در دست دارد، به بازی می‏گیرد. بعد سعی می‏کند به خودش مسلط شود.

مومشکی: راجع به زن من صحبت می‏کنین؟

پیرمرد: پس شما این گل‏ها رو براش می‏خرین؟

بعد گویی پشیمان شده باشد، می‏رود. مومشکی او را با نگاه تعقیب می‏کند و لحظه‏ای بعد به خانه می‏رود. اما برخلاف شب قبل آواز نمی‏خواند و کلید در را آهسته می‏چرخاند و بی‏صدا و ناغافل وارد خانه می‏شود.

 

خانه گزل، ادامه.

صدای آواز گزل از حمام می‏آید و بخار از زیر در بیرون می‏زند. گزل آوازی می‏خواند که مفهوم آن اینست: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم.»

«تو گریه نکن، قلبم نمی‏تواند گریه‌ی ترا تحمل کند.»

«بگیر. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پیش من باشد، می‏میرم.»

مومشکی با تردید سراغ کیف دستی زنش می‏رود. در کیف جز یک دستمال سفید که روی آن گلی سرخ رنگ گلدوزی شده چیزی نمی‏یابد. مومشکی روبروی آینه می‏ایستد و به تصویر غمزده‌ی خودش نگاه می‏کند. صدای آواز گزل همچنان می‏آید.

 

خیابان و تاکسی، روز بعد.

گزل با سبدی که وسایل پختن غذا در آن است از خانه بیرون می‏آید. مومشکی درون تاکسی است او را از کمی عقب‏تر تعقیب می‏کند. گزل جلوی تاکسی‏ها را می‏گیرد. مومشکی طاقت نمی‏آورد و تاکسی را راه می‏اندازد و جلوی گزل ترمز می‎کند. گزل ابتدا اسم جایی را که می‏خواهد برود می‏گوید. بعد که شوهرش را می‏بیند جا می‏خورد و مجبور می‏شود سوار تاکسی شود. 

مومشکی: کجا می‏ری؟

گزل: می‏خوام برم خرید.

مومشکی: چرا چیزی می‏خوای نمی‏گی من بخرم؟

گزل: آخه حوصله‏ام توخونه سر می‏ره.

گزل را در جایی دیگر پیاده می‎کند. 

مومشکی: زود برگرد خونه.

گزل برای او دست تکان می‏دهد و می‏رود. تاکسی دور می‏زند و در پیچ خیابان بعدی یک جایی که توقف ممنوع است، ترمز می‏کند. تاکسی را رها می‎کند و پیاده به سمتی که گزل رفته است، می‏رود.

 

بازار، ادامه.

گزل از میان ماهی‏ها یک ماهی و از میان سبزی‏ها یک دسته سبزی و از نانوایی یک نان می‏گیرد و سوار درشکه‏ای می‏شود و در پیچ کوچه‏ای گم می‏شود. مومشکی در پی درشکه بافاصله می‏دود.

 

جنگل، دریا، ادامه.

گزل هیزم‏هایی را که جمع کرده است با دست و زانو می‏شکند و آن‏ها را به آتشی که افروخته، روشن می‏کند. ماهیتابه را روی سنگ‏هایی که اجاقی ساخته‎اند، می‏گذارد و ماهی را از سبدش بیرون می‏آورد و درون ماهیتابه می‏اندازد. موبور سرمی‏رسد. بساط واکسش را از درخت می‏آویزد و جلو می‏آید. چشمش از چشم گزل به ماهی و ماهیتابه سر می‏خورد. دستپاچه می‏دود و ماهی را از ماهیتابه برمی‎دارد.

موبور: فکر نکردی که این ماهی هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده می‏افتد. اما موبور مصمم است و دور می‏شود.) شاید تو دریا یکی منتظرش باشه. (به سمت دریا می‏دود. گزل به دنبال او می‏دود. هر دو از لای درخت‏ها می‏دوند. شال گردن موبور به شاخه‎ای گیر می‏کند و می‏افتد. گزل آن را برمی‏دارد و خود را به موبور می‏رساند. موبور به دریا رسیده است. دو دستش را در دریا فرو می برد. ماهی در حوضِ دست اوست. حالا کم‏کم جان می‏گیرد و تکان می‎خورد و جلوی چشم‏های گزل به دل دریا می‏رود.) عشق زنده‏اش کرد!

گزل محو ماجراست.

موبور: (پاهایش را در آب می‏گذارد.) این دریا منو عاشق کرد. یه وقتی می‏نشستم لب دریا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو دیدم.

گزل شال گردن موبور را روی دوش او می‏اندازد.

گزل: حالا هم معشوق نداری، چون منو از دست دادی.

و دوان دوان دور می‏شود. موبور آرام به دنبال او می رود. مومشکی آن‏ها را از دور می‏پاید.

 

محوطه درشکه‏ها و راه‏های پیچ در پیچ جنگل، ادامه.

گزل سوار درشکه‏ای می‏شود و به سرعت دور می‏شود. موبور مجبور می‏شود به دنبال او بدود و کم‏کم خود را به موازات درشکه می‏رساند. اسب‏ها به شلاق درشکه‏چی با تقلا می‏دوند. موبور هم سوار می‏شود و شال گردنش را درمی‏آورد و به خارج کادر دراز می‏کند. پس از لحظه‏ای دست گزل روسری‏اش را وارد کادر موبور می‏کند. موبور روسری او را به سرش می‏اندازد. در نمای بعد گزل شال گردن او را به سر کرده است و فقط چشم‏هایش بیرون است. اسب‏ها می‏دوند. کالسکه‏چی شلاق می‏زند. باد روسری گزل را از گردن او با خود می‏برد و به شاخه‏ای گیر می‏دهد. صدای جیغ گزل و فریاد موبور می‏آید. از دور می‏بینیم که شال گردن موبور هم از باد روی هواست تا به روی روسری گزل می‏افتد. اسب‏ها شلاق می‏خورند و می‏دوند. مومشکی پیدایش می‏شود و از پی کالسکه می‏دود. صورت موبور عرق کرده است. اسب‏ها، اسب‏ها، اسب‏ها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازی با بازی شال گردن و روسری که از باد درهم می‏پیچند. مومشکی هنوز با دسته‌ی جکی که در دست دارد به دنبال درشکه می‏دود. هنوز شلاق در هوا فرود می‏آید. مومشکی بالای درشکه است. با دسته‌ی جکی که در دست دارد به سر موبور و گزل می‏زند. جیغ گزل. فریاد موبور. فریاد مومشکی. شلاق درشکه‏چی. صورت اسب‏ها که می‎دوند و درشکه را با خود به سمت دریا می‏برند.

 

خیابان و تاکسی، لحظاتی بعد.

مومشکی موبور را کول کرده به سمت تاکسی می‏آورد و او را روی صندلی عقب می‏اندازد و پشت فرمان می‏نشیند. گزل روی صندلی جلو بیهوش است. تاکسی حرکت می‏کند. مومشکی نگران گزل است. او را صدا می‏کند و قربان صدقه‏اش می‏رود. اما گزل بیهوش است و مومشکی دستپاچه رانندگی می‏کند.

موبور تکان می‏خورد و می‏خواهد به هوش بیاید که مومشکی متوجه می‏شود. ترمز می‏کند و با دسته جک که از زیر داشبورت درمی‏آورد، دوباره توی سر موبور می‏زند. موبور از حال می‏رود. تاکسی بوق‏زنان خیابان‏های مختلف را با سرعت در حالی که خلاف جهت می‏رود، طی می‏کند.

 

بیمارستان، شب. درشکه، روز.

پیرمرد از راهرو می‏گذرد و وارد اتاقی می‏شود که گزل در آن بستری است. با ورود پیرمرد گزل به او نگاه می‏کند. پیرمرد جلو می‏آید و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل می‏دهد.

پیرمرد: ببخشید من فکر اینجاشو نمی‏کردم.

گزل شال گردن را می‏گیرد. بو می‏کند. بعد آن را به هوا پرتاب می‏کند. تصویر کوتاهی از شال گردن که باد آن را از درشکه به هوا می‏برد.

 

دادگاه، روز.

دادگاه کوچکی برپا کرده‏اند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

مومشکی: راننده‌ی خوبی بودم. همیشه جریمه‏هامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همه‌ی زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمی‏کردم یه روزی قاتل باشم.

قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو می‏شنویم.

مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمی‏کردم خودمو نمی‏بخشیدم. من به وظیفه‏ام عمل کردم. من راضی‏ام، خوشبختم.

قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع می‏کند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی‏رو نداره. . . چقدر دلم می‏خواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک می‎کنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو می‏تونی خودت انتخاب کنی.

مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم می‏گفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا می‏آد.

مادر گزل: (از جایش برمی‎خیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضی‏ام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.

قاضی روی میز می‏کوبد که مادر گزل سکوت کند.

قاضی: دیگه حرفی نداری؟

مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم می‏کنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه راننده‌ی تاکسی چی‏اش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر می‏کنین من از اون زشت‏تر بودم؟

 

دریا، کشتی، غروب.

یک کشتی در دریا پیش می‏رود. چند ملوان، مومشکی را به عرشه‌ی کشتی می‏آورند. یکی از آن‏ها پرچمی را که رویش ترازوی عدالت کشیده شده، با طناب بالا می‏دهد. ملوانان دست و پای مومشکی را می گیرند و او را درون تابوتی می‏گذارند. در تابوت را می‏بندند. اما به نظر می‏آید یکی از آن‏ها در تابوت را درست چفت نمی‏کند. بعد به فرمان سرکرده‌ی ملوانان، تابوت به دریا پرتاب می‏شود. 

 

بیمارستان، روز.

دوربین در راهروی بیمارستان حرکت می‏کند. رفت و آمد جریان دارد. آوازی را که گزل در حمام می‏خواند، از رادیو می‏شنویم. دوربین به اتاقی که گزل در آن بستری است می‏رسد. مادر گزل کنارش نشسته است. گزل سکوت کرده است و در چشم‏های مادرش خیره شده. لحظاتی به سکوت می‏گذرد.

گزل: مادر چرا منو مجبور کردی با کسی که دوست نداشتم ازدواج کنم؟!

مادر گزل: دخترم تو زندگی رو هنوز نمی‏فهمی. همه‌ی زندگی عشق نیست. من اینو سه بار تجربه کردم.

دوربین دوباره از راهرو، از همان جایی که بار پیش حرکت کرده بود راه می‏افتد. هنوز صدای همان آواز می‏آید. در راهرو رفت و آمدی نیست وقتی دوربین به اتاق می‏آید، گزل تنهاست. برمی‏خیزد. شیشه قرص را در دستش خالی می‏کند و چند تا چند تا در دهانش می‏گذارد و با جرعه‏های آب آن‏ها را پایین می‏دهد. آن وقت از توی کمد، لباس‏هایش را درمی‏آورد و می‏پوشد. آرام به راهرو نگاه می‏کند و از اتاق خارج می‏شود.

 

بازار، دریا، ادامه.

گزل به بازار می‏رود. یک ماهی می‏خرد. خود را به لب دریا می‏رساند. ماهی را توی حوضی که با دست‏هایش ایجاد می‏کند می‏گذارد؛ اما هر چه منتظر می‏ماند ماهی جان نمی‏گیرد. به ناچار ماهی را رها می‏کند و می‏رود.

 

محوطه‌ی درشکه‎ها و جنگل، روز.

گزل به محوطه‌ی درشکه‏ها می‏رسد. چند بچه دوره‏گرد مشغول ساز زدن هستند. درشکه‏ای می‏گیرد و بچه‏ها را با خود سوار می‏کند. درشکه حرکت می‏کند. حالا بچه‏ها ساز می‏زنند و درشکه می‏رود و حال گزل کم‏کم بد می‎شود. دلش را می‏گیرد و از درد به خود می‏پیچد. بچه‏ها ساز می‏زنند. تا به محوطه‏ای می‏رسند که گزل اجاق را بار پیش روشن کرده بود. پایین می‏آید و کنار اجاق سرد می‏نشیند. بعد آن را روشن می‏کند و به درشکه‏ای که ایستاده و بچه‏هایی که ساز می‏زنند، خیره می‏ماند. بچه‏ها ساز می‏زنند. گزل کم‏کم حالش بدتر می‏شود. از کیفش هرچه پول دارد درمی‏آورد و بین درشکه‏چی و بچه‏ها تقسیم می‏کند و اشاره می‏کند که آن‏ها بروند. بچه‏ها سوار درشکه می‏شوند و در حالی که هنوز می‏نوازند با درشکه دور می‏شوند. گزل رو به مرگ است به درشکه‏ای که با خود موسیقی می‏برد نگاه می‏کند. گویی دیگر نگاهش ثابت مانده است.

 

 

  • سیاوش اکبریان