نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۱ مطلب با موضوع «گاه‌نوشته‌ها و خاطره‌ها» ثبت شده است

درِ کلاس با صدای قیژی باز شد و آقای کوشا، دبیر زبان عربی وارد شد.قامت بلندی داشت و سیه چهره بود.اگر دفعه ی اول باهاش برخورد می کردی، یک مرد عبوس و عصا قورت داده و خشک می دیدی با سرفه های پیاپی و صدای خش دار.
در کلاس  که یکی از لولاهاش خراب بود را با فشار پهلوش بست و جلوی تخته سیاه ایستاد.یک  بعد از ظهر اردیبهشتی کسالت بار بود و گویا آقای کوشا هم حوصله ی درس دادن نداشت.
_برجا
 ما که با فرمانِ برپای مبصر کلاس برخاسته بودیم، با اشاره کوچک آقای کوشا و فرمان برجای مبصر نشستیم.
آقای کوشا به سمت پنجره های بزرگ رو به جنوب کلاس حرکت کرد و نیمه ی دیگر پنجره را هم باز کرد و چند سرفه ی خشک کرد، سرفه هایی که می دانستیم از سیگار کشیدن زیاده.
برخلاف ظاهر خشک و بد اخلاقش، باطن مهربانی داشت؛ کم حرف بود، کم می خندید اما هوای بچه ها را داشت و شاید فقط برای این بود که بچه ها که از درس عربی دل خوشی نداشتند،هم درس را می خواندند و هم او را دوست داشتند.
معمولا وقتی آخرهای کلاس وقت، اضافه می آمد، یکی یکی از میان داوطلبها صدا می کرد که معما یا جک تعریف کنند؛اما آن روز...
آن روز، به سمت میز فلزی با روکش مشکی پلاستیکی رفت و روی صندلی خاک گرفته نشست؛ کسالت بهاری دامنگیر او هم شده بود.حتی حاضر غایب هم نکرد.
می دانستیم که آزادیم و از درس خبری نیست اما باید اصول آقای کوشا را هم رعایت می کردیم؛دامنه ی صدایمان نباید زیاد بالا می رفت. و همینجور یک ساعت گذشت.
آقای کوشا از پشت میز بلند شد و به سمت تخته سیاه رفت؛ یک مستطیل کشید و گفت:
_اینجا یه زندونه، این طرفش (و با دستانش سمت راست را نشان داد)یه نگهبون ایستاده و اون طرفش هم یکی دیگه
این وسط (یک ضربدر کشید) یکی زندونیه
_یکی از نگهبونا راستگو و اون یکی دروغ گو، اما زندونیه نمی دونه کی راست می گه و کی دروغ...
سرفه ی خشکی کرد و نگاهی به بچه ها انداخت و ادامه داد:
_به زندونیه می گن حق داری یه سوال کنی، اما فقط یکی؛ اونم از یکی از نگهبونا
یکی پرسید:
_آقا اجازه، چه سوالی؟
_سوالی که به زندونی بفهمونه راه آزادی کدوم یکی از این دراست
یکی دیگه پرسید:
_یعنی اگه بپرسه،آزاده؟
_آره... آزاده ...اما یادتون باشه این نگهبونا یکیشون راست می گه و اون یکی دروغ، اگه اشتباه بپرسه  و راهو عوضی بره اعدام میشه.
معماهای آقای کوشا همیشه سخت بود، اما این یکی توش یه چیزی داشت که نمی دونستم چیه! دلم ریخت.بچه ها اول سکوت کردند و بعد شروع کردند به پچ پچ.آقای کوشا گویا می دانست کسی جواب معماش را نمی داند.گفت:
_وقت دارید...الآنم سر و صدا نکنید تا زنگ بخوره
و به سمت در کلاس راه افتاد.

سیاوش اکبریان/ 30 فروردین 1388

  • سیاوش اکبریان