نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش نخست
فیلمنامه:
نوبت عاشقی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یکچندی
سعدی
استامبول، قطار، روز.
« گزل» از قطار پیاده میشود. شاخه گلی به دست دارد. از ایستگاه خارج میشود.
پارک، ادامه.
پیرمرد وارد پارک میشود. قفس خالیاش را در جایی میگذارد و در لای درختان به دنبال پرندهای میگردد که آواز دلنشینش فضای درختان پارک را پر کرده است. برای لحظهای سمعکش را از گوشش درمیآورد. صدا از تصویر میرود. سیم و دوشاخهای را که متصل به سمعک اوست، به ضبط صوتش وصل میکند و صدای پرندهای را از ضبطش میشنود. بعد صدای ضبط را در فضا پخش میکند. پس از لحظهای سکوت، پرنده به صدا پاسخ میدهد. پیرمرد شنگول است. قفس را روی نیمکتی میگذارد و مقداری دانه را در خط سیری که نهایت آن به داخل قفس میرسد میریزد. بعد با دستش ادای پرندهای را درمیآورد که در پی دانه، خود را داخل قفس میکند. در قفس بسته میشود و دستش گیر میافتد. به توفیق نقشهی خود مطمئن است. میکروفون متصل به سیم نازک بلندی را کنار قفس میگذارد و خودش دور میشود و لای درختان مخفی میشود. لحظاتی به انتظار میگذرد تا کمکم صدای پرندهای را که دانه برمیچیند در گوشی سمعک میشنود. بعد صدای افتادن در قفس میآید. پیرمرد با سرعت خود را به قفس میرساند. کلاغی به دام افتاده است. در قفس را باز میکند و کلاغ را میتاراند و دوباره از جیبش دانه میریزد. طوری که پرنده مجبور باشد ادامهی دانهها را در دل قفس بیابد. همچنان صدای زیبای پرندهای که پیرمرد مسحور آن است در فضا حاکم است. پیرمرد دوباره لای درختها مخفی میشود. واکسی موبوری، روی نیمکت مینشیند و به اطراف نگاه میکند. قفس توجهاش را جلب میکند. به هر طرف سر میچرخاند کسی را نمیبیند. پیرمرد به ناچار از پشت درختی که کمین کرده بیرون میآید و دست تکان میدهد که جوان موبور از پیش قفس دور شود. اما موبور متوجه جای دیگری است. در ادامهی نگاه جوان موبور، «گزل» زنی زیبا که روسری سر و شانهاش را پوشانده است، میآید و کنار قفس مینشیند، پیرمرد زن را به جا میآورد و خود را مخفی میکند. حالا قفس بین موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه میکند. چیزی نمیبیند. پیرمرد از این که خود را خوب مخفی کرده، لذت خاصی میبرد و خندهی ملیحی میکند. گزل و واکسی موبور هم میخندند. گزل به موبور شاخهای گل میدهد. پیرمرد که کنجکاویاش تحریک شده، ولوم سمعکش را بالا میبرد. صدای موبور از سمعک پیرمرد شنیده میشود.
موبور: من کفش همه رو به یاد قدم تو واکس میزنم.
و در مقابل پاهای گزل مینشیند و کفش او را واکس میزند. گزل میخواهد مانع شود اما موبور به سرعت کفشهای او را واکس میزند. از نزدیک صورت موبور را در تقلایی غریب میبینیم. پیرمرد همچنان با ولوم سمعکش بازی میکند. تا هر صدای احتمالی را بشنود.
گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی.
کاشکی تو رانندهی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو میداد به تو.
حالا واکسی در اوج تقلای خود برای واکس زدن کفش گزل است. با دست حتی کف کفشش را پاک میکند. پیرمرد تعجب کرده است. گزل هم روی زمین مینشیند و فرچهی واکس را از دست موبور میگیرد و کفش او را واکس میزند. پیرمرد پاک کلافه شده است.
تاکسی در خیابان، شب.
تاکسی خالی است. مومشکی آن را میراند. زنی دست بلند میکند. تاکسی میایستد و زن سوار میشود.
از ضبط تاکسی یک موسیقی سوزناک که به نالهی یک انسان شبیه است، پخش میشود. تاکسی راه افتاده است. مومشکی ـ شوهر گزل ـ عکس همسرش را روی فرمان چسبانده که با هر چرخش آن، عکس گزل به چرخش درمیآید.
زن مسافر: من یه زن تنهام. شما شب جایی رو نداری من پیش شما بمونم؟ (مومشکی میچرخد و نگاهی به زن میکند و ترمز میکند و از گلفروش خیابانی یک شاخه گل میخرد و راه میافتد. زن گمان میبرد که مومشکی گل را برای او خریده، دستش را دراز میکند که گل را بگیرد اما مومشکی اعتنایی نمیکند.) تو هم مثل من تنهایی؟
مومشکی: (عکس گزل را نشان میدهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. این تاکسی را قسطی خریدم تا بتونم بگیرمش. من تنها نیستم. برو برای خودت یه فکر دیگه بکن.
ترمز میکند تا زن پیاده شود. زن پیاده نمیشود.
زن: من فقط تنهام، منظوری نداشتم. یه موقعی شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خیلی عاشقش بودم. منو میبری زنتو ببینم؟
مومشکی پیاده میشود. در صندلی عقب را باز میکند. لنگی را که از داشبورت برداشته دور دستش میپیچد و زن را بیرون میکشد.
مومشکی: من به زنم قول دادم دستم به هیچ زنی جز او نخوره.
زن تنها در خیابان کنار اسکلهای رها شده است و تاکسی دور میشود.
جلوی خانه و خانهی گزل، ادامه.
تاکسی جلوی خانه پارک میشود و مومشکی رقصکنان و آوازخوانان وارد خانه میشود. خانهی کوچکی است. زن در خانه نیست. مومشکی او را صدا میکند و جوابی نمیشنود. بعد گل را درون ظرفی میگذارد و لباسش را عوض میکند و خودش را در آینه نگاه میکند و به موهایش دست میکشد. کفشهای از واکس برق افتادهی گزل روبروی آینه است. مومشکی در آینه یکباره متوجه چیزی میشود. ابتدا به آینه خیره میشود. بعد میچرخد و روبروی آینه را میبیند. گزل در گوشهای نشسته خوابیده است. مومشکی گل را برمیدارد و در حالی که آرام آواز میخواند، به سمت او میرود و گل را جلوی بینی گزل میگیرد. گزل چشم باز میکند.
خانهی پیرمرد، همان زمان.
کنار قفس خالی، قفس دیگری است که یک قناری در آن زندانی است. پیرمرد پشت میزی که پر از وسایل برقی و سیم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعکش را به گوشش دارد و صدای گزل و موبور را میشنود. بعد دوبار نوار را سر میکند و از نو میشنود.
پارک، روز بعد.
قفس در کناری است. پیرمرد میکروفون و سیم را به صندلی پارک وصل میکند. اما این بار به قصد آن که مکالمهی آن دو را بشنود، مخفی میشود. باز هم ابتدا واکسی موبور و سپس گزل میآیند و روی نیمکتِ رو به روی نیمکت دیروزی مینشینند. پیرمرد نمیتواند صدایشان را بشنود. هرچه ولوم سمعکش را میپیچاند، فقط صدای آن پرندهی زیبا را که به دنبال دستگیری اوست، بیشتر میشنود. گزل گلی را که دیشب مومشکی آورده بود، به موبور میدهد. بعد از جایشان برمیخیزند و از کنار پیرمرد رد میشوند. صدای گزل را پیرمرد وقتی از کنار او رد میشود میشنود.
گزل: امروز باید زود برم. فردا بیا همون جا ناهارو با هم میخوریم.
پیرمرد نیز با قفس و سمعکش سایه به سایه آنها میرود.
ریل راهآهن، روز و شب.
گزل به راهآهنی میرسد که به سمت مجتمع آپارتمانیای که در آن سکونت دارد، امتداد یافته. موبور نگران میایستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال میکند. پیرمرد در پی گزل مسیر راهآهن را تا در خانهی او دنبال میکند. گزل وارد خانه میشود و پیرمرد میایستد تا هوا تاریک میشود و تاکسی مومشکی از راه میرسد. پیرمرد جلو میرود. از دور او را میبینیم که با مومشکی خوش و بش میکند و به سمت خانه میآیند.
پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقتها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون میکنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چیکار میکنه؟
سکوتی برقرار میشود. مومشکی گلی را که در دست دارد، به بازی میگیرد. بعد سعی میکند به خودش مسلط شود.
مومشکی: راجع به زن من صحبت میکنین؟
پیرمرد: پس شما این گلها رو براش میخرین؟
بعد گویی پشیمان شده باشد، میرود. مومشکی او را با نگاه تعقیب میکند و لحظهای بعد به خانه میرود. اما برخلاف شب قبل آواز نمیخواند و کلید در را آهسته میچرخاند و بیصدا و ناغافل وارد خانه میشود.
خانه گزل، ادامه.
صدای آواز گزل از حمام میآید و بخار از زیر در بیرون میزند. گزل آوازی میخواند که مفهوم آن اینست: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه میدارم.»
«تو گریه نکن، قلبم نمیتواند گریهی ترا تحمل کند.»
«بگیر. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پیش من باشد، میمیرم.»
مومشکی با تردید سراغ کیف دستی زنش میرود. در کیف جز یک دستمال سفید که روی آن گلی سرخ رنگ گلدوزی شده چیزی نمییابد. مومشکی روبروی آینه میایستد و به تصویر غمزدهی خودش نگاه میکند. صدای آواز گزل همچنان میآید.
خیابان و تاکسی، روز بعد.
گزل با سبدی که وسایل پختن غذا در آن است از خانه بیرون میآید. مومشکی درون تاکسی است او را از کمی عقبتر تعقیب میکند. گزل جلوی تاکسیها را میگیرد. مومشکی طاقت نمیآورد و تاکسی را راه میاندازد و جلوی گزل ترمز میکند. گزل ابتدا اسم جایی را که میخواهد برود میگوید. بعد که شوهرش را میبیند جا میخورد و مجبور میشود سوار تاکسی شود.
مومشکی: کجا میری؟
گزل: میخوام برم خرید.
مومشکی: چرا چیزی میخوای نمیگی من بخرم؟
گزل: آخه حوصلهام توخونه سر میره.
گزل را در جایی دیگر پیاده میکند.
مومشکی: زود برگرد خونه.
گزل برای او دست تکان میدهد و میرود. تاکسی دور میزند و در پیچ خیابان بعدی یک جایی که توقف ممنوع است، ترمز میکند. تاکسی را رها میکند و پیاده به سمتی که گزل رفته است، میرود.
بازار، ادامه.
گزل از میان ماهیها یک ماهی و از میان سبزیها یک دسته سبزی و از نانوایی یک نان میگیرد و سوار درشکهای میشود و در پیچ کوچهای گم میشود. مومشکی در پی درشکه بافاصله میدود.
جنگل، دریا، ادامه.
گزل هیزمهایی را که جمع کرده است با دست و زانو میشکند و آنها را به آتشی که افروخته، روشن میکند. ماهیتابه را روی سنگهایی که اجاقی ساختهاند، میگذارد و ماهی را از سبدش بیرون میآورد و درون ماهیتابه میاندازد. موبور سرمیرسد. بساط واکسش را از درخت میآویزد و جلو میآید. چشمش از چشم گزل به ماهی و ماهیتابه سر میخورد. دستپاچه میدود و ماهی را از ماهیتابه برمیدارد.
موبور: فکر نکردی که این ماهی هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده میافتد. اما موبور مصمم است و دور میشود.) شاید تو دریا یکی منتظرش باشه. (به سمت دریا میدود. گزل به دنبال او میدود. هر دو از لای درختها میدوند. شال گردن موبور به شاخهای گیر میکند و میافتد. گزل آن را برمیدارد و خود را به موبور میرساند. موبور به دریا رسیده است. دو دستش را در دریا فرو می برد. ماهی در حوضِ دست اوست. حالا کمکم جان میگیرد و تکان میخورد و جلوی چشمهای گزل به دل دریا میرود.) عشق زندهاش کرد!
گزل محو ماجراست.
موبور: (پاهایش را در آب میگذارد.) این دریا منو عاشق کرد. یه وقتی مینشستم لب دریا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو دیدم.
گزل شال گردن موبور را روی دوش او میاندازد.
گزل: حالا هم معشوق نداری، چون منو از دست دادی.
و دوان دوان دور میشود. موبور آرام به دنبال او می رود. مومشکی آنها را از دور میپاید.
محوطه درشکهها و راههای پیچ در پیچ جنگل، ادامه.
گزل سوار درشکهای میشود و به سرعت دور میشود. موبور مجبور میشود به دنبال او بدود و کمکم خود را به موازات درشکه میرساند. اسبها به شلاق درشکهچی با تقلا میدوند. موبور هم سوار میشود و شال گردنش را درمیآورد و به خارج کادر دراز میکند. پس از لحظهای دست گزل روسریاش را وارد کادر موبور میکند. موبور روسری او را به سرش میاندازد. در نمای بعد گزل شال گردن او را به سر کرده است و فقط چشمهایش بیرون است. اسبها میدوند. کالسکهچی شلاق میزند. باد روسری گزل را از گردن او با خود میبرد و به شاخهای گیر میدهد. صدای جیغ گزل و فریاد موبور میآید. از دور میبینیم که شال گردن موبور هم از باد روی هواست تا به روی روسری گزل میافتد. اسبها شلاق میخورند و میدوند. مومشکی پیدایش میشود و از پی کالسکه میدود. صورت موبور عرق کرده است. اسبها، اسبها، اسبها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازی با بازی شال گردن و روسری که از باد درهم میپیچند. مومشکی هنوز با دستهی جکی که در دست دارد به دنبال درشکه میدود. هنوز شلاق در هوا فرود میآید. مومشکی بالای درشکه است. با دستهی جکی که در دست دارد به سر موبور و گزل میزند. جیغ گزل. فریاد موبور. فریاد مومشکی. شلاق درشکهچی. صورت اسبها که میدوند و درشکه را با خود به سمت دریا میبرند.
خیابان و تاکسی، لحظاتی بعد.
مومشکی موبور را کول کرده به سمت تاکسی میآورد و او را روی صندلی عقب میاندازد و پشت فرمان مینشیند. گزل روی صندلی جلو بیهوش است. تاکسی حرکت میکند. مومشکی نگران گزل است. او را صدا میکند و قربان صدقهاش میرود. اما گزل بیهوش است و مومشکی دستپاچه رانندگی میکند.
موبور تکان میخورد و میخواهد به هوش بیاید که مومشکی متوجه میشود. ترمز میکند و با دسته جک که از زیر داشبورت درمیآورد، دوباره توی سر موبور میزند. موبور از حال میرود. تاکسی بوقزنان خیابانهای مختلف را با سرعت در حالی که خلاف جهت میرود، طی میکند.
بیمارستان، شب. درشکه، روز.
پیرمرد از راهرو میگذرد و وارد اتاقی میشود که گزل در آن بستری است. با ورود پیرمرد گزل به او نگاه میکند. پیرمرد جلو میآید و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل میدهد.
پیرمرد: ببخشید من فکر اینجاشو نمیکردم.
گزل شال گردن را میگیرد. بو میکند. بعد آن را به هوا پرتاب میکند. تصویر کوتاهی از شال گردن که باد آن را از درشکه به هوا میبرد.
دادگاه، روز.
دادگاه کوچکی برپا کردهاند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشستهاند.
مومشکی: رانندهی خوبی بودم. همیشه جریمههامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همهی زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی قاتل باشم.
قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو میشنویم.
مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمیکردم خودمو نمیبخشیدم. من به وظیفهام عمل کردم. من راضیام، خوشبختم.
قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمیبره. این جامعه است که نفع میبره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع میکند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسیرو نداره. . . چقدر دلم میخواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک میکنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو میتونی خودت انتخاب کنی.
مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم میگفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا میآد.
مادر گزل: (از جایش برمیخیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضیام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.
قاضی روی میز میکوبد که مادر گزل سکوت کند.
قاضی: دیگه حرفی نداری؟
مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم میکنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه رانندهی تاکسی چیاش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر میکنین من از اون زشتتر بودم؟
دریا، کشتی، غروب.
یک کشتی در دریا پیش میرود. چند ملوان، مومشکی را به عرشهی کشتی میآورند. یکی از آنها پرچمی را که رویش ترازوی عدالت کشیده شده، با طناب بالا میدهد. ملوانان دست و پای مومشکی را می گیرند و او را درون تابوتی میگذارند. در تابوت را میبندند. اما به نظر میآید یکی از آنها در تابوت را درست چفت نمیکند. بعد به فرمان سرکردهی ملوانان، تابوت به دریا پرتاب میشود.
بیمارستان، روز.
دوربین در راهروی بیمارستان حرکت میکند. رفت و آمد جریان دارد. آوازی را که گزل در حمام میخواند، از رادیو میشنویم. دوربین به اتاقی که گزل در آن بستری است میرسد. مادر گزل کنارش نشسته است. گزل سکوت کرده است و در چشمهای مادرش خیره شده. لحظاتی به سکوت میگذرد.
گزل: مادر چرا منو مجبور کردی با کسی که دوست نداشتم ازدواج کنم؟!
مادر گزل: دخترم تو زندگی رو هنوز نمیفهمی. همهی زندگی عشق نیست. من اینو سه بار تجربه کردم.
دوربین دوباره از راهرو، از همان جایی که بار پیش حرکت کرده بود راه میافتد. هنوز صدای همان آواز میآید. در راهرو رفت و آمدی نیست وقتی دوربین به اتاق میآید، گزل تنهاست. برمیخیزد. شیشه قرص را در دستش خالی میکند و چند تا چند تا در دهانش میگذارد و با جرعههای آب آنها را پایین میدهد. آن وقت از توی کمد، لباسهایش را درمیآورد و میپوشد. آرام به راهرو نگاه میکند و از اتاق خارج میشود.
بازار، دریا، ادامه.
گزل به بازار میرود. یک ماهی میخرد. خود را به لب دریا میرساند. ماهی را توی حوضی که با دستهایش ایجاد میکند میگذارد؛ اما هر چه منتظر میماند ماهی جان نمیگیرد. به ناچار ماهی را رها میکند و میرود.
محوطهی درشکهها و جنگل، روز.
گزل به محوطهی درشکهها میرسد. چند بچه دورهگرد مشغول ساز زدن هستند. درشکهای میگیرد و بچهها را با خود سوار میکند. درشکه حرکت میکند. حالا بچهها ساز میزنند و درشکه میرود و حال گزل کمکم بد میشود. دلش را میگیرد و از درد به خود میپیچد. بچهها ساز میزنند. تا به محوطهای میرسند که گزل اجاق را بار پیش روشن کرده بود. پایین میآید و کنار اجاق سرد مینشیند. بعد آن را روشن میکند و به درشکهای که ایستاده و بچههایی که ساز میزنند، خیره میماند. بچهها ساز میزنند. گزل کمکم حالش بدتر میشود. از کیفش هرچه پول دارد درمیآورد و بین درشکهچی و بچهها تقسیم میکند و اشاره میکند که آنها بروند. بچهها سوار درشکه میشوند و در حالی که هنوز مینوازند با درشکه دور میشوند. گزل رو به مرگ است به درشکهای که با خود موسیقی میبرد نگاه میکند. گویی دیگر نگاهش ثابت مانده است.