نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش نخست

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۴۱ ق.ظ

فیلمنامه:

نوبت عاشقی

 

گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی

سعدیا دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یکچندی

سعدی

استامبول، قطار، روز.

« گزل» از قطار پیاده می‏شود. شاخه گلی به دست دارد. از ایستگاه خارج می‏شود.

 

پارک، ادامه.

پیرمرد وارد پارک می‏‏شود. قفس خالی‏اش را در جایی می‏گذارد و در لای درختان به دنبال پرنده‏ای می‏گردد که آواز دلنشینش فضای درختان پارک را پر کرده است. برای لحظه‏ای سمعکش را از گوشش درمی‏آورد. صدا از تصویر می‏رود. سیم و دوشاخه‏ای را که متصل به سمعک اوست، به ضبط صوتش وصل می‏کند و صدای پرنده‏ای را از ضبطش می‏شنود. بعد صدای ضبط را در فضا پخش می‏کند. پس از لحظه‏ای سکوت، پرنده به صدا پاسخ می‏دهد. پیرمرد شنگول است. قفس را روی نیمکتی می‏گذارد و مقداری دانه را در خط سیری که نهایت آن به داخل قفس می‏رسد می‏ریزد. بعد با دستش ادای پرنده‏ای را درمی‏آورد که در پی دانه، خود را داخل قفس می‏کند. در قفس بسته می‏شود و دستش گیر می‏افتد. به توفیق نقشه‌ی خود مطمئن است. میکروفون متصل به سیم نازک بلندی را کنار قفس می‏گذارد و خودش دور می‏شود و لای درختان مخفی می‏شود. لحظاتی به انتظار می‏گذرد تا کم‏کم صدای پرنده‏ای را که دانه برمی‏چیند در گوشی سمعک می‏شنود. بعد صدای افتادن در قفس می‏آید. پیرمرد با سرعت خود را به قفس می‏رساند. کلاغی به دام افتاده است. در قفس را باز می‏کند و کلاغ را می‏تاراند و دوباره از جیبش دانه می‏ریزد. طوری که پرنده مجبور باشد ادامه‌ی دانه‏ها را در دل قفس بیابد. همچنان صدای زیبای پرنده‏ای که پیرمرد مسحور آن است در فضا حاکم است. پیرمرد دوباره لای درخت‏ها مخفی می‏شود. واکسی موبوری، روی نیمکت می‏نشیند و به اطراف نگاه می‏کند. قفس توجه‏اش را جلب می‎کند. به هر طرف سر می‏چرخاند کسی را نمی‎بیند. پیرمرد به ناچار از پشت درختی که کمین کرده بیرون می‏آید و دست تکان می‏دهد که جوان موبور از پیش قفس دور شود. اما موبور متوجه جای دیگری است. در ادامه‌ی نگاه جوان موبور، «گزل» زنی زیبا که روسری سر و شانه‏اش را پوشانده است، می‏آید و کنار قفس می‏نشیند، پیرمرد زن را به جا می‏آورد و خود را مخفی می‏کند. حالا قفس بین موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه می‏کند. چیزی نمی‏بیند. پیرمرد از این که خود را خوب مخفی کرده، لذت خاصی می‏برد و خنده‌ی ملیحی می‏کند. گزل و واکسی موبور هم می‏خندند. گزل به موبور شاخه‏ای گل می‏دهد. پیرمرد که کنجکاوی‏اش تحریک شده، ولوم سمعکش را بالا می‏برد. صدای موبور از سمعک پیرمرد شنیده می‏شود. 

موبور: من کفش همه رو به یاد قدم تو واکس می‏زنم. 

و در مقابل پاهای گزل می‏نشیند و کفش او را واکس می‏زند. گزل می‏خواهد مانع شود اما موبور به سرعت کفش‏های او را واکس می‏زند. از نزدیک صورت موبور را در تقلایی غریب می‏بینیم. پیرمرد همچنان با ولوم سمعکش بازی می‏کند. تا هر صدای احتمالی را بشنود. 

گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی. 

کاشکی تو راننده‌ی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو می‏داد به تو.

حالا واکسی در اوج تقلای خود برای واکس زدن کفش گزل است. با دست حتی کف کفشش را پاک می‏کند. پیرمرد تعجب کرده است. گزل هم روی زمین می‏نشیند و فرچه‌ی واکس را از دست موبور می‏گیرد و کفش او را واکس می‏زند. پیرمرد پاک کلافه شده است. 

 

تاکسی در خیابان، شب.

تاکسی خالی است. مومشکی آن را می‏راند. زنی دست بلند می‏کند. تاکسی می‏ایستد و زن سوار می‏شود. 

از ضبط تاکسی یک موسیقی سوزناک که به ناله‌ی یک انسان شبیه است، پخش می‏شود. تاکسی راه افتاده است. مومشکی ـ شوهر گزل ـ عکس همسرش را روی فرمان چسبانده که با هر چرخش آن، عکس گزل به چرخش در‏می‏آید.

زن مسافر: من یه زن تنهام. شما شب جایی رو نداری من پیش شما بمونم؟ (مومشکی می‏چرخد و نگاهی به زن می‏کند و ترمز می‏کند و از گل‏فروش خیابانی یک شاخه گل می‏خرد و راه می‏افتد. زن گمان می‏برد که مومشکی گل را برای او خریده، دستش را دراز می‏کند که گل را بگیرد اما مومشکی اعتنایی نمی‏کند.) تو هم مثل من تنهایی؟

مومشکی: (عکس گزل را نشان می‏دهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. این تاکسی را قسطی خریدم تا بتونم بگیرمش. من تنها نیستم. برو برای خودت یه فکر دیگه بکن. 

ترمز می‏کند تا زن پیاده شود. زن پیاده نمی‏شود.

زن: من فقط تنهام، منظوری نداشتم. یه موقعی شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خیلی عاشقش بودم. منو می‏بری زنتو ببینم؟

مومشکی پیاده می‏شود. در صندلی عقب را باز می‏کند. لنگی را که از داشبورت برداشته دور دستش می‏پیچد و زن را بیرون می‏کشد.

مومشکی: من به زنم قول دادم دستم به هیچ زنی جز او نخوره. 

زن تنها در خیابان کنار اسکله‏ای رها شده است و تاکسی دور می‏شود. 

 

جلوی خانه و خانه‌ی گزل، ادامه.

تاکسی جلوی خانه پارک می‏شود و مومشکی رقص‏کنان و آوازخوانان وارد خانه می‏شود. خانه‌ی کوچکی است. زن در خانه نیست. مومشکی او را صدا می‏کند و جوابی نمی‏شنود. بعد گل را درون ظرفی می‏گذارد و لباسش را عوض می‏کند و خودش را در آینه نگاه می‏کند و به موهایش دست می‏کشد. کفش‏های از واکس برق افتاده‌ی گزل روبروی آینه است. مومشکی در آینه یکباره متوجه چیزی می‎شود. ابتدا به آینه خیره می‏شود. بعد می‏چرخد و روبروی آینه را می‏‎بیند. گزل در گوشه‏ای نشسته خوابیده است. مومشکی گل را برمی‎دارد و در حالی که آرام آواز می‏خواند، به سمت او می‏رود و گل را جلوی بینی گزل می‏گیرد. گزل چشم باز می‏کند. 

 

خانه‌ی پیرمرد، همان زمان.

کنار قفس خالی، قفس دیگری است که یک قناری در آن زندانی است. پیرمرد پشت میزی که پر از وسایل برقی و سیم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعکش را به گوشش دارد و صدای گزل و موبور را می‏شنود. بعد دوبار نوار را سر می‏کند و از نو می‏شنود. 

 

پارک، روز بعد.

قفس در کناری است. پیرمرد میکروفون و سیم را به صندلی پارک وصل می‏کند. اما این بار به قصد آن که مکالمه‌ی آن دو را بشنود، مخفی می‏شود. باز هم ابتدا واکسی موبور و سپس گزل می‏آیند و روی نیمکتِ رو به روی نیمکت دیروزی می‏نشینند. پیرمرد نمی‏تواند صدایشان را بشنود. هرچه ولوم سمعکش را می‏پیچاند، فقط صدای آن پرنده‌ی زیبا را که به دنبال دستگیری اوست، بیشتر می‏شنود. گزل گلی را که دیشب مومشکی آورده بود، به موبور می‏دهد. بعد از جایشان برمی‏خیزند و از کنار پیرمرد رد می‏شوند. صدای گزل را پیرمرد وقتی از کنار او رد می‏شود می‏شنود. 

گزل: امروز باید زود برم. فردا بیا همون جا ناهارو با هم می‏خوریم. 

پیرمرد نیز با قفس و سمعکش سایه به سایه آن‏ها می‏رود.

 

ریل راه‏آهن، روز و شب.

گزل به راه‏آهنی می‏رسد که به سمت مجتمع آپارتمانی‏ای که در آن سکونت دارد، امتداد یافته. موبور نگران می‏ایستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال می‏کند. پیرمرد در پی گزل مسیر راه‏آهن را تا در خانه‌ی او دنبال می‏کند. گزل وارد خانه می‏شود و پیرمرد می‏ایستد تا هوا تاریک می‏شود و تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. پیرمرد جلو می‏رود. از دور او را می‏بینیم که با مومشکی خوش و بش می‏کند و به سمت خانه می‏آیند. 

پیرمرد: چه جوری بگم. . . من دیگه یه سنی ازم گذشته. . . گاهی وقت‏ها از این که یه چیزی رو به موقع نگفتم، پشیمون شدم. شما از صبح تا شب جون می‏کنی که زنتو خوشبخت کنی. . . نه این که اون آدم بدی باشه ولی روزها که شما نیستی با یه مرد دیگه تو اون پارک خلوت چیکار می‏کنه؟

سکوتی برقرار می‏شود. مومشکی گلی را که در دست دارد، به بازی می‏گیرد. بعد سعی می‏کند به خودش مسلط شود.

مومشکی: راجع به زن من صحبت می‏کنین؟

پیرمرد: پس شما این گل‏ها رو براش می‏خرین؟

بعد گویی پشیمان شده باشد، می‏رود. مومشکی او را با نگاه تعقیب می‏کند و لحظه‏ای بعد به خانه می‏رود. اما برخلاف شب قبل آواز نمی‏خواند و کلید در را آهسته می‏چرخاند و بی‏صدا و ناغافل وارد خانه می‏شود.

 

خانه گزل، ادامه.

صدای آواز گزل از حمام می‏آید و بخار از زیر در بیرون می‏زند. گزل آوازی می‏خواند که مفهوم آن اینست: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم.»

«تو گریه نکن، قلبم نمی‏تواند گریه‌ی ترا تحمل کند.»

«بگیر. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پیش من باشد، می‏میرم.»

مومشکی با تردید سراغ کیف دستی زنش می‏رود. در کیف جز یک دستمال سفید که روی آن گلی سرخ رنگ گلدوزی شده چیزی نمی‏یابد. مومشکی روبروی آینه می‏ایستد و به تصویر غمزده‌ی خودش نگاه می‏کند. صدای آواز گزل همچنان می‏آید.

 

خیابان و تاکسی، روز بعد.

گزل با سبدی که وسایل پختن غذا در آن است از خانه بیرون می‏آید. مومشکی درون تاکسی است او را از کمی عقب‏تر تعقیب می‏کند. گزل جلوی تاکسی‏ها را می‏گیرد. مومشکی طاقت نمی‏آورد و تاکسی را راه می‏اندازد و جلوی گزل ترمز می‎کند. گزل ابتدا اسم جایی را که می‏خواهد برود می‏گوید. بعد که شوهرش را می‏بیند جا می‏خورد و مجبور می‏شود سوار تاکسی شود. 

مومشکی: کجا می‏ری؟

گزل: می‏خوام برم خرید.

مومشکی: چرا چیزی می‏خوای نمی‏گی من بخرم؟

گزل: آخه حوصله‏ام توخونه سر می‏ره.

گزل را در جایی دیگر پیاده می‎کند. 

مومشکی: زود برگرد خونه.

گزل برای او دست تکان می‏دهد و می‏رود. تاکسی دور می‏زند و در پیچ خیابان بعدی یک جایی که توقف ممنوع است، ترمز می‏کند. تاکسی را رها می‎کند و پیاده به سمتی که گزل رفته است، می‏رود.

 

بازار، ادامه.

گزل از میان ماهی‏ها یک ماهی و از میان سبزی‏ها یک دسته سبزی و از نانوایی یک نان می‏گیرد و سوار درشکه‏ای می‏شود و در پیچ کوچه‏ای گم می‏شود. مومشکی در پی درشکه بافاصله می‏دود.

 

جنگل، دریا، ادامه.

گزل هیزم‏هایی را که جمع کرده است با دست و زانو می‏شکند و آن‏ها را به آتشی که افروخته، روشن می‏کند. ماهیتابه را روی سنگ‏هایی که اجاقی ساخته‎اند، می‏گذارد و ماهی را از سبدش بیرون می‏آورد و درون ماهیتابه می‏اندازد. موبور سرمی‏رسد. بساط واکسش را از درخت می‏آویزد و جلو می‏آید. چشمش از چشم گزل به ماهی و ماهیتابه سر می‏خورد. دستپاچه می‏دود و ماهی را از ماهیتابه برمی‎دارد.

موبور: فکر نکردی که این ماهی هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده می‏افتد. اما موبور مصمم است و دور می‏شود.) شاید تو دریا یکی منتظرش باشه. (به سمت دریا می‏دود. گزل به دنبال او می‏دود. هر دو از لای درخت‏ها می‏دوند. شال گردن موبور به شاخه‎ای گیر می‏کند و می‏افتد. گزل آن را برمی‏دارد و خود را به موبور می‏رساند. موبور به دریا رسیده است. دو دستش را در دریا فرو می برد. ماهی در حوضِ دست اوست. حالا کم‏کم جان می‏گیرد و تکان می‎خورد و جلوی چشم‏های گزل به دل دریا می‏رود.) عشق زنده‏اش کرد!

گزل محو ماجراست.

موبور: (پاهایش را در آب می‏گذارد.) این دریا منو عاشق کرد. یه وقتی می‏نشستم لب دریا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو دیدم.

گزل شال گردن موبور را روی دوش او می‏اندازد.

گزل: حالا هم معشوق نداری، چون منو از دست دادی.

و دوان دوان دور می‏شود. موبور آرام به دنبال او می رود. مومشکی آن‏ها را از دور می‏پاید.

 

محوطه درشکه‏ها و راه‏های پیچ در پیچ جنگل، ادامه.

گزل سوار درشکه‏ای می‏شود و به سرعت دور می‏شود. موبور مجبور می‏شود به دنبال او بدود و کم‏کم خود را به موازات درشکه می‏رساند. اسب‏ها به شلاق درشکه‏چی با تقلا می‏دوند. موبور هم سوار می‏شود و شال گردنش را درمی‏آورد و به خارج کادر دراز می‏کند. پس از لحظه‏ای دست گزل روسری‏اش را وارد کادر موبور می‏کند. موبور روسری او را به سرش می‏اندازد. در نمای بعد گزل شال گردن او را به سر کرده است و فقط چشم‏هایش بیرون است. اسب‏ها می‏دوند. کالسکه‏چی شلاق می‏زند. باد روسری گزل را از گردن او با خود می‏برد و به شاخه‏ای گیر می‏دهد. صدای جیغ گزل و فریاد موبور می‏آید. از دور می‏بینیم که شال گردن موبور هم از باد روی هواست تا به روی روسری گزل می‏افتد. اسب‏ها شلاق می‏خورند و می‏دوند. مومشکی پیدایش می‏شود و از پی کالسکه می‏دود. صورت موبور عرق کرده است. اسب‏ها، اسب‏ها، اسب‏ها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازی با بازی شال گردن و روسری که از باد درهم می‏پیچند. مومشکی هنوز با دسته‌ی جکی که در دست دارد به دنبال درشکه می‏دود. هنوز شلاق در هوا فرود می‏آید. مومشکی بالای درشکه است. با دسته‌ی جکی که در دست دارد به سر موبور و گزل می‏زند. جیغ گزل. فریاد موبور. فریاد مومشکی. شلاق درشکه‏چی. صورت اسب‏ها که می‎دوند و درشکه را با خود به سمت دریا می‏برند.

 

خیابان و تاکسی، لحظاتی بعد.

مومشکی موبور را کول کرده به سمت تاکسی می‏آورد و او را روی صندلی عقب می‏اندازد و پشت فرمان می‏نشیند. گزل روی صندلی جلو بیهوش است. تاکسی حرکت می‏کند. مومشکی نگران گزل است. او را صدا می‏کند و قربان صدقه‏اش می‏رود. اما گزل بیهوش است و مومشکی دستپاچه رانندگی می‏کند.

موبور تکان می‏خورد و می‏خواهد به هوش بیاید که مومشکی متوجه می‏شود. ترمز می‏کند و با دسته جک که از زیر داشبورت درمی‏آورد، دوباره توی سر موبور می‏زند. موبور از حال می‏رود. تاکسی بوق‏زنان خیابان‏های مختلف را با سرعت در حالی که خلاف جهت می‏رود، طی می‏کند.

 

بیمارستان، شب. درشکه، روز.

پیرمرد از راهرو می‏گذرد و وارد اتاقی می‏شود که گزل در آن بستری است. با ورود پیرمرد گزل به او نگاه می‏کند. پیرمرد جلو می‏آید و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل می‏دهد.

پیرمرد: ببخشید من فکر اینجاشو نمی‏کردم.

گزل شال گردن را می‏گیرد. بو می‏کند. بعد آن را به هوا پرتاب می‏کند. تصویر کوتاهی از شال گردن که باد آن را از درشکه به هوا می‏برد.

 

دادگاه، روز.

دادگاه کوچکی برپا کرده‏اند. قاضی و عوامل دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

مومشکی: راننده‌ی خوبی بودم. همیشه جریمه‏هامو به موقع پرداختم. مالیاتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همه‌ی زندگیم، زنم بود. وقتی اون به من خیانت کرد، من دیگه برام چیزی نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامی باقی بمونم. هیچ وقت فکر نمی‏کردم یه روزی قاتل باشم.

قاضی: (دسته جک تاکسی را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محکوم شدی. آخرین دفاع شما رو می‏شنویم.

مومشکی: من از ناموسم دفاع کردم. اگه کاری نمی‏کردم خودمو نمی‏بخشیدم. من به وظیفه‏ام عمل کردم. من راضی‏ام، خوشبختم.

قاضی: اما من شخصاً ناراضیم. قاضی هیچ نفعی از اعدام نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. منتهی دادگاه از حق زندگی افراد دفاع می‏کند. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی‏رو نداره. . . چقدر دلم می‏خواست تو رو آزاد کنم. من موقعیت تو رو درک می‎کنم. اما کاری از دستم ساخته نیست. ولی چون خودت خودتو معرفی کردی نوع مرگتو می‏تونی خودت انتخاب کنی.

مومشکی: منو بندازین تو دریا. چون مادربزرگم می‏گفت هرکس توی دریا بمیره یه بار دیگه به دنیا می‏آد.

مادر گزل: (از جایش برمی‎خیزد.) داماد منو نکشین. من ازش راضی‏ام. اون دختر منو خوشبخت کرده بود.

قاضی روی میز می‏کوبد که مادر گزل سکوت کند.

قاضی: دیگه حرفی نداری؟

مومشکی: چرا یه چیزی دلخورم می‏کنه. من زنمو خوشبخت کرده بودم. این همه زندگی براش فراهم کرده بودم. چرا عاشق یه واکسی شده بود؟ یه راننده‌ی تاکسی چی‏اش از یه واکسی کمتره؟ شما فکر می‏کنین من از اون زشت‏تر بودم؟

 

دریا، کشتی، غروب.

یک کشتی در دریا پیش می‏رود. چند ملوان، مومشکی را به عرشه‌ی کشتی می‏آورند. یکی از آن‏ها پرچمی را که رویش ترازوی عدالت کشیده شده، با طناب بالا می‏دهد. ملوانان دست و پای مومشکی را می گیرند و او را درون تابوتی می‏گذارند. در تابوت را می‏بندند. اما به نظر می‏آید یکی از آن‏ها در تابوت را درست چفت نمی‏کند. بعد به فرمان سرکرده‌ی ملوانان، تابوت به دریا پرتاب می‏شود. 

 

بیمارستان، روز.

دوربین در راهروی بیمارستان حرکت می‏کند. رفت و آمد جریان دارد. آوازی را که گزل در حمام می‏خواند، از رادیو می‏شنویم. دوربین به اتاقی که گزل در آن بستری است می‏رسد. مادر گزل کنارش نشسته است. گزل سکوت کرده است و در چشم‏های مادرش خیره شده. لحظاتی به سکوت می‏گذرد.

گزل: مادر چرا منو مجبور کردی با کسی که دوست نداشتم ازدواج کنم؟!

مادر گزل: دخترم تو زندگی رو هنوز نمی‏فهمی. همه‌ی زندگی عشق نیست. من اینو سه بار تجربه کردم.

دوربین دوباره از راهرو، از همان جایی که بار پیش حرکت کرده بود راه می‏افتد. هنوز صدای همان آواز می‏آید. در راهرو رفت و آمدی نیست وقتی دوربین به اتاق می‏آید، گزل تنهاست. برمی‏خیزد. شیشه قرص را در دستش خالی می‏کند و چند تا چند تا در دهانش می‏گذارد و با جرعه‏های آب آن‏ها را پایین می‏دهد. آن وقت از توی کمد، لباس‏هایش را درمی‏آورد و می‏پوشد. آرام به راهرو نگاه می‏کند و از اتاق خارج می‏شود.

 

بازار، دریا، ادامه.

گزل به بازار می‏رود. یک ماهی می‏خرد. خود را به لب دریا می‏رساند. ماهی را توی حوضی که با دست‏هایش ایجاد می‏کند می‏گذارد؛ اما هر چه منتظر می‏ماند ماهی جان نمی‏گیرد. به ناچار ماهی را رها می‏کند و می‏رود.

 

محوطه‌ی درشکه‎ها و جنگل، روز.

گزل به محوطه‌ی درشکه‏ها می‏رسد. چند بچه دوره‏گرد مشغول ساز زدن هستند. درشکه‏ای می‏گیرد و بچه‏ها را با خود سوار می‏کند. درشکه حرکت می‏کند. حالا بچه‏ها ساز می‏زنند و درشکه می‏رود و حال گزل کم‏کم بد می‎شود. دلش را می‏گیرد و از درد به خود می‏پیچد. بچه‏ها ساز می‏زنند. تا به محوطه‏ای می‏رسند که گزل اجاق را بار پیش روشن کرده بود. پایین می‏آید و کنار اجاق سرد می‏نشیند. بعد آن را روشن می‏کند و به درشکه‏ای که ایستاده و بچه‏هایی که ساز می‏زنند، خیره می‏ماند. بچه‏ها ساز می‏زنند. گزل کم‏کم حالش بدتر می‏شود. از کیفش هرچه پول دارد درمی‏آورد و بین درشکه‏چی و بچه‏ها تقسیم می‏کند و اشاره می‏کند که آن‏ها بروند. بچه‏ها سوار درشکه می‏شوند و در حالی که هنوز می‏نوازند با درشکه دور می‏شوند. گزل رو به مرگ است به درشکه‏ای که با خود موسیقی می‏برد نگاه می‏کند. گویی دیگر نگاهش ثابت مانده است.

 

 

  • ۹۲/۰۶/۳۱
  • سیاوش اکبریان

محسن مخبلباف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی