نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

رنگ از سیمای آرکادی ایوانویچ پرید، به هر زحمتی که بود خودش را جمع و جور کرد وناگهان زد زیر خنده.

آرکادی گفت:« همه اش همین! واسیا، واسیا، از خودت خجالت نمی کشی؟ ها؟ حالا به من گوش کن. می دانم اذیتت کرده ام. اما می بینی تو را درک می کنم. می دانم حسابی کار می کنی. خدایا، می دانی درست پنج سال است که با هم زیر یک سقف زندگانی می کنیم. تو مهربانی و نجیب. اما سست اراده ای! می دانی حتی لزاوتامیخایلونا هم یک چیزهایی فهمیده و تازه از اینها گذشته، رویایی هم که هستی و می دانی که این هم، چیز چندان خوبی نیست. حتی الامکان سعی کن از عالم رویا و خیال بیرون بیایی. می دانم، تو چه چیز می خواهی، فی المثل تو دوست داری یولین ماستاگویچ از خوشی و شادی بشکن و بزند و به تو هم که قرار است ازدواج کنی، یک فرصتی بدهد. حالا، صبر کن، صبرکن، سگرمه هایت را در هم نکش! تو به خاطر یولین ماستاگویچ داری، برای من قیافه می گیری! خب دیگر کاری به کار او ندارم! اما همان قدری که تو برای او احترام قایلی، من هم به او احترام می گذارم. می دانی، هر کار هم که بکنی، نمی توانی مرا از فکر این مهم باز داری. تو دوست داری، حالا که ازدواج می کنی، آدم غمگین و افسرده ای در جهان نباشد. دوست عزیز، باید اعتراف کنی که مرا موقعی دوست می داری که به یکباره، با صد هزار منات پول پا به اندرون بگذارم. آن موقع حتی دشمنان جانی خود را هم دوست تلقی خواهی کرد. آن وقت دیگر مهم نیست آنها چه جانوری باشند به یکباره ههم چیز را فراموش می کنی و آشتی. حتی از شادمانی در وسط خیابان همدیگر را در آغوش می کشی و شاید دعوتش کنی، بیاید به آپارتمانت. اینها همه، عین واقعیت است. خیلی وقت است که این چیزها برایم ثابت شده. چونکه خوشبختی، دوست داری همه کاملاً خوشبخت باشند. صرفاً خوشبخت بودن را دردناک و مشقت بار می دانی و به خاطر این، داری خودت را به آب و آتش می زنی تا این سعادتمندی، پرارج باشد. و شاید برای راحتی وجدان خویش، بعضی رفتارهای دلیرانه را هم دستاویز قرار دهی، خلاصه، من آمادگی تو را، برای زجر دادن خود درک می کنم، زیرا در چنین مواردی، عشق وهوشیاری خودت را نشان داده ای... خب شاید انعامی گرفته ای و ندانسته بی مبالاتی کرده ای و برباد داده ای و از فکر این بی مبالاتی، احساس ناراحتی می کنی و گمان می کنی وقتی یولین ماستاگویچ ببیند، از عهده کارهای محوله بر نیامده ای، اخم می کند و حتی از کوره در می رود و در چنین لحظه ای جرأت نمی کنی به ولی نعمت و ارباب خود نزدیک شوی. و این فکر دلت را به درد می آورد. هنگامیکه دلت لبالب از شور و شعف است نمی دانی چطوری و یا به چه کسی انعامت را خرج کنی. مگر نه؟»

درادای کلمات آخری، لحن صدای آرکادی ایوانویچ لرزید و خاموش شد و نفسی از ته دل کشید.

واسیا مغرورانه به دوستش نگاه می کرد، خنده ای ملایم بر لبانش نقش بست و حقیقتاً فروغ امیدوار کننده ای در سیمایش درخشید.

آرکادی دل و جرأت بیشتری پیدا کرد و بار دیگر رشته کلام را به دست گرفت:« خب، پس به من گوش کن، نمی خواهم، یولین ماستاگویچ به تو بی مهری کند، پسر عزیزم، مگر نه؟ والله این مرگ نیست که علاج نداشته باشد.»

آرکادی برخاست و سخنش را پی گرفت:« اگر کار از این جا لنگ است، پس من... من خودم را فدای تو می کنم. فردا نزد یولین ماستاگویچ می روم. واسیا با من یک و دو نکن. تو از پوچی و بی هوّیتی داری مرتکب جنایت می شوی، اما یولین ماستاگویچ خون گرم و بخشنده است، راستی واسیا او که مثل تو نیست. او به همه حرفهای ما گوش خواهد کرد و ما را از این گرفتاری نجات خواهد داد. حالا، مطمئن شدی؟»

واسیا با چشمانی گریان، دست آرکادی را در میان دستهایش گرفت و گفت:« نگران نباش آرکادی نگران نباش. دیگر مساله ای نیست. من کار محوله را تمام نکرده ام. آسمان که به زمین نیامده؟ تمامش نکرده ام و این کل ماجراست. نمی خواهد تو بروی. خودم رک و پوست کنده، همه جیز را می گویم. خودم سری به او می زنم. دیگر در عالم رویا و خیال نیستم. کاملاً جمع و جور هستم. اما خواهش می کنم تو نرو... گوش کن...»

آرکادی ایوانویچ شادان داد زد:« واسیا، دوست عزیزم من فقط داشتم، حرفهای دلت را می زدم. شادم از اینکه به خود آمدی. بهتر از این نمی شود. اما مهم نیست، هرچه باداباد. هیچ مهم نیست، به یاد داشته باش که من همیشه همراه تو هستم. به گمانم از این دلگیری که من چیزی به ماستاگویچ بگویم، نه، نمی گویم. چیزی به او نمی گویم. تو خودت همه چیز را به او می گویی. خب پس فردا می روی... یا اصلاً نه خیر نمی روی، تو در خانه می مانی و می نویسی. می فهمی؟! من می روم، یک سر و گوشی آب می دهم، ببینم که این چه مأموریتی بوده، منظورم کاری ضروری بوده یا نه! یا ببینم، تمام کردنش، ضروری بوده یا نه و قصور در آن چه عواقبی به دنبال خواهد داشت، و فی الفور به سراغ تو می آیم. می فهمی؟ ان شاء الله روزنه ای وجود دارد. الان فرض کن، این مأموریت چندان هم ضروری نباشد. می دانی؟ می توانیم موفق باشیم. شاید یولین ماستا گویچ چیزی نگوید و بعد، از این وضع اسفناک نجات یابی.»

واسیا با شک و تردید سرش را تکان داد، اما نگاه نوازشگر را هرگز از چهره دوستش برنداشت و با لحن خفه ای گفت:« بس کن! بس کن! خیلی احساس ضعف می کنم. خیلی خسته ام، نمی خواهم، درباره آن فکر کنم. بیا، بگذار، درباره چیزهای دیگری حرف بزنیم. گمان نمی کنم که الان بتوانم بیشتر از این بنویسم، فقط یک یا دو صفحه را تمام می کنم، تا حسابی استراحتی بکنم. در دلم می گویم... خیلی وقت است. دلم می خواست از تو بپرسم، که چرا مرا بهتر از این نشناختی؟!»

قطرات اشک از چشمان واسیا به دست آرکادی فرو غلتید.

- واسیا اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز چنین سئوالی نمی کردی! می کردی؟

- نه خیر، آرکادی! نمی دانم. زیرا نمی دانم آفتاب از کدام طرف درآمده که تو یکهو دوست من شده ای. آه آرکادی دوستی و محبت تو بیشتر از هرچیز مرا زجر کش می کند! می دانی، وقتی که زدم زیر گریه، علی الخصوص موقعیکه در رختخواب بودم از فکر تو دلم به هم می پیچید؟

- وقتی به خواب می روم، همیشه در فکر تو هستم آخر زیرا... خوب تو هم مرا دوست داشتی. راهی نبود که بتوانم احساساتم را بیان کنم. راهی نبود، از تو تشکر کنم.

آرکادی به یاد حادثه روز قبل افتاد و گفت:« می فهمی! تو شبیه چی هستی؟! واسیا می فهمی! نگاهی به خودت بکن، ببین چطور آشفته و پریشانی.»

دل واسیا خونین بود.

- آرکادی، بیا، می خواهی، خیت نکنم. هرچند که در زندگانیم، هرگز اینطور شاد و آرام نبوده ام. می دانی؟... گوش کن، می خواهم سفره دلم را پیش تو باز کنم. اما مرتب می ترسم که تو مضطرب بشوی. می ترسم... تو زود از کوره در می روی، به سر من داد بزنی و این کار تو مرا می ترساند... نگاه کن چطوری دارم می لرزم. نمی دانم چرا؟ الان حرف دلم را می زنم. ظاهراً تا به حال تو را نشناخته ام، نه! و تنها دیروز به خودم آمدم و همه را شناختم. آرکادی از هیچ کس قدردانی نمی کردم و دلم مثل سنگ بود. نگاه کن، چه بلایی به سرم آمد. من هرگز به کسی در جهان مهربانی نکرده ام. ابداً، برای هیچ کس. راستش از عهده انجام چنین کاری عاجز بودم. قیافه خوشایندی ندارم. تا به حال همه با نوعی ترحّم به من نگاه کرده اند. قبلاً پنداری آنها را نمی دیدم، صرفاً خاموش می ماندم، همه اش همین!

- واسیا، نه اینطورها هم نیست.

در حالی که چشمان واسیا پر از اشک شده بود و به سختی می توانست حرف بزند:« آرکاشا همینطور است! همینطور است؟ من هنوز... پریروز درباره یولین ماستاگویچ به تو گفتم، می دانی که او چه آدم با انضباطی است. ماستاگویچ خیلی خطا و اشتباه در کارهای تو دیده، با اینهمه دیروز با من با گشاده رویی رفتار می کرد. دیروز مهربان بودنش را، همان چیزی را که پیش از این عمداً از هر کسی پنهان می کرد، آشکار ساخت.»

- واسیا، فکرت با من است. این نشان می دهد که تو سزاوار خوشبختی و سعادت هستی، آه آرکاشا، چقدر خودم را به آب و آتش زدم تا جوری قال قضیه را بکنم،! نه می دانم، خوشبختی ام را تباه می کنم، پنداری سدی در برابر دیدگانم است.

آرکادی مقدار زیادی از کاغذهای مانده که روی میز قرار داشتند به دست واسیا داد. واسیا نیم نگاهی به آرکادی انداخت و گفت:« آنها دیگر مهم نیستند، صرفاً مقداری کاغذ هستند... آت و آشغال و خرت و پرتند! معضل حل شده است. من... آرکاشا، امروز در آنجا بودم، در کوی محبوبم... می دانی پا به خانه نگذاشتم. احساس یأس به من دست داد! مدتی پشت در سر پا ایستادم و گوش فرا دادم. لزانکا داشت پیانو می نواخت.»

واسیا لحن صدایش را پایین آورد و گفت:« می فهمی، آرکادی، جرأت نکردم، توی خانه بروم.»

- واسیا می گویم، مگر چی شده؟ چرا آنطوری به من نگاه می کنی؟

- مگر چطوری نگاه می کنم؟ چیزیم نیست! یک کمی احساس ضعف می کنم. آخر تمامی شب را چشم روی چشم نگذاشته ام. پاهایم هنوز دارد می لزرد. حالا همه چیز در جلو چشمم دارد، تیره و تار می شود. اینجا... »

واسیا دستش را روی قلب خود فشار داد و افتاد. وقتی که دوباره به هوش آمد، آرکادی بالای سرش ایستاده بود. آرکادی او را بلند کرد. سعی کرد، وادارش کند تا به رختخوابش برود. اما واسیا صراحتاً رد کرد و فریاد زد و صورتش را برگرداند. می خواست، بار دیگر بنویسد. مصمم بود تا دو صفحه دیگر را تمام کند، آرکادی ترسید، واسیا از کوره در برود. خلاصه، گذاشت که به کارش ادامه دهد.

واسیا وقتی که در صندلی می نشست گفت:« می فهمی؟ می فهمی؟ فکری کرده ام. هنوز امیدی هست.»

واسیا پوزخندی به آرکادی زد، سیمای رنگ باخته اش، ظاهراً با نوری از امید برافروخته شد.

- گوش کن، پس فردا همه اینها از یک جا به ماستاگویچ نمی دهم. درباره باقی مانده رونوشتها، دروغی سرهم بندی می کنم. به او می گویم که آتش گرفته یا توی آب افتاده، گم کرده ام... یا اینکه تمام نکرده ام، می دانی چرا؟ از سیر تا پیاز برایش شرح می دهم. می گویم که چطور نتوانستم... درباره عشقم به او می گویم. آخر هرچند باشد، او خود در اندک زمانی پیش ازدواج کرده، درک می کند. مثل روز روشن است. او اشکهایم را می بیند. اشکهایم او را منقلب می کند.

- بله، البته، به سویش برو، برو، جریان را بگو... ابداً نیازی به گریه کردن نیست! برای چه! واقعاً واسیا، مرا کاملاً ترسانیده ای.

- البته می روم. البته می روم. حالا آرکاشا، بگذار بنویسم. بگذار بنویسم. کار را خرابتر نمی کنم. دست از سرم بردار و بگذار بنویسم.

آرکادی خودش را روی رختخواب انداخت، هنوز نمی توانست به واسیا اطمینان کند. نسبت به او دو دل بود. واسیا مجبور نبود که چیزی انجام دهد. اما رفتن و طلب عفو کردن، دیگر چه معنی داشت؟ چطوری؟ کار از اینجا لنگ نبود که واسیا در وظیفه اش کوتاهی کرده، واسیا نسبت به خود احساس گناه می کرد. حس می کرد که از ستاره های خوشبختی خویش سپاسگزار نبوده است. خوشبختی مایه آزار و اذیتش شده بود و خودش را سزاوار خوشبختی نمی دانست. زیرا بهایی برای آن نپرداخته بود و به همین سبب، هنوز از هیجان، پریروز بهبود سزاوار نیافته بود. آرکادی ایوانویچ در دل گفت:« پرواضح است که باید او را نجات داد. باید با خودش آشتی داد. او دارد، نماز وحشت خودش را می خواند.»

آرکادی در فر غوطه ور شد و در آخر، تصمیم نهایی خود را گرفت که سپیده دم به نزد یولین ماستاگویچ رفته و همه چیز برای او بگوید.

واسیا نشسته بود ومی نوشت. آرکادی ایوانویچ برهنه دراز کشیده بود که و به عواقب کار می اندیشید، وقتی که چشم باز کرد، سپیده زده بود. چشمش به واسیا افتاد که داشت می نوشت. داد زد:« آه! به جهنم، باز هم، دوباره...»

آرکادی به سویش دوید و محکم بازوانش را گرفت و هرچه در توان داشت، او را بلند کرد و در بسترش انداخت. واسیا خندید. چشمانش از ضعف و سستی بسته شد. به سختی می توانست حرف بزند.

واسیا گفت:« می خواستم، بخوابم، آرکادی می دانی، یک فکری به سرم زده، تمامش می کنم. من خود عجله کرده ام. ولی نتوانستم بیشتر از این بیدار بمانم. ساعت هشت بیدارم کن.»

سخنان واسیا ته کشید و خواب عمیقی فرو رفت، مافارا با یک سینی پر از چای، پا به درون اتاق گذاشت. آرکادی ایوانویچ یواشکی گفت:« مافارا، واسیا می خواست تا یک ساعت دیگر بیدارش کنیم. به حرفش گوش نده، بگذار ده ساعت هم بخوابد، می فهمی؟

- می فهمم آقا، می فهمم.

- شام درست نکن! با آتش هیزم سروصدا راه نیانداز! سروصدایی ایجاد نکن که دردسر ایجاد می کند! اگر واسیا از من پرسید، بگو که به اداره رفته ام، می فهمی؟

- آقا می فهمم، چشم. اجازه بدهید، شکم گرسنه نخوابد. این دیگر چه جوربرنامه ای است؟ دوست دارم سرورانم خوب بخوابند و من از سرورانم خوب مواظبت کنم. پریروز که فنجان شکست، شما سخت به من سرکوفت زدید. تقصیر من نبود آقا، گربه فنجان را شکست. نمی دانم، گربه آن را چطوری شکست؟! می گویم شما گربه را زده بودید؟!

- خفه شو، خفه شو.

آرکادی ایوانویچ در مطبخ را به مافارا نشان داد. کلید در را از او خواست و در را قفل کرد. پس از آن روانه اداره شد. در بین راه، پیش خود نقشه می کشید که چگونه با یولین ماستاگویچ ملاقات کند. به این فکر بود که نکند، این ملاقات نوعی گستاخی تلقی شود. وقتی که به اداره رسید، احساس ترس و دلهره کرد، پرسید که عالیجناب تشریف دارند؟ گفتند که نیست و قرار نیست امروز بیاید.

آرکادی ایوانویچ می خواست، فی الفور برود و در جایش بنشیند. اما شانس بزرگی به او رو آورده بود. اگر یولین ماستاگویچ به اداره نیامده پس باید در خانه گرفتار باشد.

آرکادی ایوانویچ در اداره ماند. زمان به کندی سپری می شد. سعی کرد سرو گوشی آب دهد و درباره کاری که به شومکوف واگذار شده بود، اطلاعاتی بدست آورد. اما هیچ کس، درباره آن چیزی نمی دانست. همه اش می گفتند که یولین ماستاگویچ او را به نمایندگی مخصوص خود انتخاب کرده است. اما فی الواقع هر کس هرچیزی که به زبانشان می آمد می گفت. سرانجام ساعت سه نواخته شد و آرکادی ایوانویچ داشت شتابان به سوی خانه بر می گشت که یکی از کارمندان، آرکادی را درسالن نگه داشت و به او گفت:« کمی از دوازده گذشته بود که واسیلی پترویچ شومکوف به اینجا آمد و از تو می پرسید و از اینکه یولین پترویچ آمده است یا نه.» آرکادی ایوانویچ با شنیدن این حرفها به کالسکه ای سوار شد و با پریشانی و آشفتگی به سوی آپارتمان رفت.

شومکوف درخانه بود و در اتاق بابی تابی بیش از حدی قدم می زد. چشمش که به آرکادی ایوانویچ افتاد سعی کرد خودش را جمع و جور کند و آرام بگیرد. شتاب کرد تا هیجانش را فرو نشاند. آرام آرام نشست تا کارش را انجام دهد. ظاهراً می خواست از سؤالات دوستش طفره رود. از دست آنها رنجیده بود و به اجبار می خواست خودش تصمیم بگیرد. زیرا نمی توانست به دوستی آنها زیاد تکیه کند. ادا و اطوار او، آرکادی را مات و مبهوت ساخت. درد دلش تازه شد. روی رختخوابش نشست و شانسی کتابی را باز کرد. یک لحظه هم چشم از دوست بیچاره اش ورنمی داشت. معذالک واسیا لجوجانه ساکت مانده بود و به نوشتن ادامه می داد و به بالای سرش نگاه نمی کرد. این کار ساعتها به طول انجامید و دلتنگی آکادی در سیمایش نمایان شد.

سرانجام، نزدیکیهای ساعت ده، واسیا سرش را بلند کرد، کسل بود و مثل سنگ به آرکادی چشم دوخت. آرکادی تکان نخورد. دو یا سه دقیقه همینطور گذشت. بی حرکت ماند، دیگر آرکادی جانش به لب رسیده بود. داد زد:« واسیا».

واسیا جوابی نداد.

شتابان از رختخوابش برخاست. بار دیگر داد زد:« واسیا، چطور هستی؟»

پس از آن به سویش دوید و داد زد:« چیه؟»

واسیا سرش را بلند کرد و باز کسل بود. مثل سنگ به او نگاهی انداخت.

آرکادی از ترس سرش را تکانی داد و در دل گفت:« پاک قاطی کرده است.»

آرکادی کوزه آب را برداشت و بالای سر واسیا ایستاد و کمی آب روی سرش ریخت. شقیقه هایش را خیس کرد و با دستانش مالید. واسیا به هوش آمد.

اشک از دیدگان آرکادی سرازیر شد. داد زد:« واسیا! واسیا! به زندگانی خود آتش نزن! به هوش بیا! به هوش بیا!»

آرکادی نتوانست سخنش را پی بگیرد و فقط به بازوان واسیا چسبید.

فکر و خیالات دردناکی به ذهن واسیا هجوم آورد. پیشانیش را مالید به سرش چنگ زد، پنداری سرش داشت می ترکید.

سرانجام واسیا لب به سخن گشود:« نمی دانم، چه مرگم است؟! گمان می کنم زیاد به خودم فشار آورده ام، آه، خوب، بیا، آرکادی.»

واسیا نگاهی غمناک و خسته به آرکادی انداخت و تکرار کرد:« آرکادی بیا. الم شنگه راه نینداز، آیا چیزی برای نگرانی وجود دارد؟ بیا!»

آرکادی با دلی شکسته فریاد زد:« واسیا تو داری به من دلداری می دهی!»

بعد آرکادی گفت:« واسیا دراز بکش، سعی کن، یک کمی بخوابی. آخر، بی سبب خودت را زجر می دهی، عزیزم پس از استراحت بار دیگر کار را از سر می گیری.»

واسیا رشته کلام را بدست گرفت وگفت:« البته، البته، هرطور که بخواهی، دراز می کشم خب، می بینی، داشتم تمام می کردم؟ اما حالا تغییر عقیده داده ام، بله...

آرکادی، واسیا را به سوی رختخواب کشاند و با لحن بسیار جدی گفت:« گوش کن واسیا، این معضل را برای همیشه حل کرده ام، حالا به من بگو که در ذهن مبارک تو چه می گذرد؟!»

واسیا دست لرزانش را تکانی داد و صورتش را برگرداند.

- واسیا بیا اینجا، بیا، باید به من بگویی، نمی خواهم، قاتل تو باشم. دیگر نمی توانم زیاد ساکت بمانم. می دانم، اگر به من نگویی نمی توانی بخوابی.

واسیا تمجمج کنان گفت:« هرطور که تو دوست داری، هرطور که تو دوست داری.»

آرکادی ایوانویچ دردل گفت:« واسیا دارد خیال بافی می کند.»

بار دیگر به واسیا گفت:« پند مرا قبول کن، به خاطر داشته باش، چه چیزی به تو می گویم. فردا تو را از این منجلاب نجات می دهم. فردا سرنوشت تو را عوض خواهم کرد! آه؟ چه می گویم. سرنوشت! واسیا تو مرا زهر ترک کرده ای، حرفهای تو ورد زبان من هم شده است. حقیقتاً سرنوشت. کاملاً یاوه و چیز آت آشغالی است! تو نمی خواهی، سایه یولین پترویچ از سرت کم بشود یا دوست داری تحت تأثیر تو باشد. بالاخره دار و ندار این است که هست و تو او را از دست نخواهی داد. خواهی دید، من... من...

آرکادی ایوانویچ یک ریز حرف می زد. مع الوصف واسیا به میان سخنانش دوید، از رختخوابش برخاست و آرکادی را در آغوش گرفت و او را بوسید.

سپس با سستی گفت« دیگر بس کن، نگو بیشتر از این نگو.»

و بار دیگر چهره اش را به سوی دیوار برگرداند.

آرکادی در دل گفت:« آه، خدایا، آه، خدایا، این دیگر چیست؟ کاملاً خودش را باخته. می خواهد چه کار کند؟ خودکشی می کند!»

آرکادی ناامیدانه به وی نگاه کرد.

آرکادی باز در دل گفت:«اگر او ناخوش بر بستر بیافتد یحتمل بر حل معضل کمک می کند. ناخوشی باعث خواهد شد که دلواپسی از بین برود. و بعد از آن، مشکل به خوبی و خوشی حل و فصل شده تلقی می شود. آه دارم چرت و پرت می گویم، ای خدای خوب به تو پناه می برم.»

ظاهراً واسیا به خواب خوش فرو رفته بود.

آرکادی نفس راحتی کشید و با خود گفت:« خوب شد خوابید.»

آرکادی تصمیم گرفت که تمام شب را با واسیا بیدار بماند. واسیا خسته و کوفته بود. از جایش برخاست و برگشت، دیوانه وش به خود تکانی داد و لحظه ای چشمش را باز کرد. سرانجام خستگی و کوفتکی قدرت را از واسیا سلب کرد. چنین می نمود که اگر پلک هایش را ببندد، زود به خواب می رود. ساعت دو بامداد بود. آرکادی ایوانویچ درصندلی ولو شده و بازوانش را به میز تکیه داده بود و چرت می زد.

خواب برای آرکادی خوب بود و عجیب این که در عالم رویا دید که او اصلاً نخوابیده است. و در حقیقت واسیا قبل از او روی رختخواب لمیده است. اما چه عجیب و غریب! آرکادی گمان می کرد، واسیا خودش را الکی به خواب زده و دراد سر او شیره می مالد. اتفاقاً آرکادی بیدار شد. با چشمان نیمه باز نگاهی به او انداخت و این نگاه را به سوی میز گرداند. دردی جانکاه به دل آرکادی نفوذ کرد. واسیا داشت، چیزی را در پشتش قایم می کرد. آرکادی وقتی که دید به او اعتماد نمی کند، دلشکسته و غمگین و پریشان شد. سعی کرد او را صدا بزند. به بازوانش چسبید و او را به سوی تختخواب برگرداند. اما واسیا فریاد زد که این جسد اوست که به سوی بسترش بر می گردد. قطرات سرد عرق در پیشانی آرکادی جمع شد. چشمانش را باز کرد و چرتش کاملاً پاره شد.

واسیا پشت میز نشسته و داشت می نوشت. آرکادی آنچه می دید، نمی توانست باور کند. از رختخواب نگاهی به او انداخت. از واسیا خبری نبود. آرکادی با دلهره و نگرانی سرپا ایستاد. هنوز تحت تأثیر رویایش بود. واسیا جنب نمی خورد و به نوشتن ادامه می داد. آرکادی با نهایت ترس و لرز، بیکباره متوجه شد که در قلم واسیا جوهر نیست. واسیا داشت در روی کاغذ به سرعت می نوشت. صفحاتی را که برمی گرداند، کاملاً سفید بودند. شتابان سعی می کرد، روی صفحات را بپوشاند، پنداری کارش را تمام و کمال با موفقیت انجام داده است. آرکادی ایوانویچ دردل گفت:« نه خیر، او افلیج نیست، فقط بدنش می لرزد.»

آرکادی دست بر شانه های واسیا گذاشت و داد زد:«واسیا، واسیا، با من حرف بزند.»

اما واسیا خاموش ماند و با قلم بی جوهر به نوشتن ادامه داد.

واسیا بدون اینکه نگاهی به آرکادی بکند، زیرلب گفت:« بالاخره دارم، تند می نویسم.»

آرکادی دست واسیا را گرفت و قلم از دستش فرو افتاد. واسیا ناله ای کرد، دستش را پایین انداخت وزیر چشمی نگاهی به آرکادی کرد، بعد با حرکت کسل کننده ای که نشان دهنده رنجش او بود، سگرمه هایش را درهم کشید، پنداری می خواست، چیز سنگینی همچون سرب را فشار دهد تا از پیشانیش به درون بدنش فرو افتد و بعد افسرده و آرام سر در گریبان فرو برد.

آرکادی ایوانویچ نا امیدانه فریاد زد:« واسیا! واسیا! واسیا!»

قبل از اینکه واسیا نگاهی کند، لحظه ای درنگ کرد. چشمان بزرگ و آبیش از اشک پر بود و رنگش پریده، رنگ رخساره خبر از سر درون می داد و چیزی را تمجمج کنان می گفت. آرکادی به سویش خم شد و گفت:« چی؟ تو چی گفتی؟»

واسیا تمجمج کنان گفت:« چه چیز انجام داده ام؟ برای سزاوار بودن این عشق چه انجام داده ام؟ برای شایستگی آن چه کاری کرده ام؟»

آرکادی در حالی که هر دو دستش را ناامیدانه به هم می فشرد گفت:« واسیا، با من حرف بزن! واسیا چه چیز تو را هراسناک می کند؟ واسیا این دیگر چیست؟»

واسیا مستقیماً چشم به چشم آرکادی دوخته بود. واسیا گفت:« چرا مرا به نظمیه می فرستند؟ برای چه؟ من چه دسته گلی به آب داده ام؟»

از ترس مو بر تن آرکادی سیخ شد. از تعجب داشت شاخ در می آورد. کاملاً چهره اش درهم رفته بود. سیمای رنگ باخته و لبان سفید شده اش، می لرزید. با خود می گفت:« چیزی نیست. آن هم می گذرد.» شتابان لباس بر تن کرد. می خواست برود و طبیبی بیاورد. ناگهان واسیا او را صدا زد. آرکادی فی الفور برگشت و خود را هم چون مادری که بچه اش را از او گرفته باشند به واسیا رساند و ایستاد.

- آرکادی، آرکادی، به هیچ کس نگو، گوش کن، این بدبختی خودم است، بگذار بدبختی خودم را تحمل کنم.

- واسیا چرا اینطوری؟ به خودت مسلط باش، فکر کن داری چه می گویی؟

واسیا آهی کشید و قطرات اشک آرام آرام از گونه هایش فرو غلتید. با لحن و صدای دل آزاری زیر لب غرید:« اما چرا باید لزانکا را بکشند؟ برای چی؟ آیا او مقصر است؟ من مرتکب جنایت شده ام، من جنایتکارم!...»

واسیا لحظه ای خاموش ماند. سر دردمندش را تکان داد و تمجمج کنان گفت:« خداحافظ! محبوب من! محبوب من خداحافظ!»

لرزه بر اندام آرکادی افتاد. شتابان بیرون رفت تا طبیبی بیاورد واسیا با حرکت ناگهانی آرکادی، بلند شد و داد زد:« برگرد بیا، موعد مقرر رسیده است. بیا برویم، دوست عزیز، بیا برویم. من حاضرم، مرا به آنجا می رسانی؟!»

واسیا از آرکادی جدا شد و نگاه کینه توزانه و ماتم زده ای به او انداخت.

آرکادی ایونویچ در حالی که می خواست، نگاهش به واسیا نیفتد، داد زد:« واسیا، ترا به خدا مرا تعقیب نکن، منتظرم باش، زود بر می گردم.»

کلاهش را قاپید و با عجله به سوی مطب رفت. واسیا مثل بچه ای نشست. سربه زیر و آرام بود و فقط چشمانش ناامیدانه می درخشیدند. درخششی که حکایت از تصمیمی می کرد. آرکادی ناگهان به یاد چاقوی باز افتاد که روی میز مانده بود و برگشت، چاقو را در جایی مخفی کرد و برای آخرین بار به دوست بیچاره اش نگاهی کرد و از آپارتمان دوید بیرون. ساعت هفت قبلاً نواخته شده بود. آفتاب سحری، خیلی وقت بود که به درون اتاق تاریک می تابید. آرکادی نمی توانست طبیبی بیابد. در آن حوالی یک ساعت تمام دوید و به تمامی اطبائی که آرکادی آدرسشان را از سرایدار گرفته بود، سری زد. و از او پرسید:« دکتر کشیک در مطب است یا نه؟»

همه اطباء قبلاً آنجا را ترک کرده و به دنبال انجام کارهای شخصی خود رفته بودند. تنها طبیبی که یافت، طبیبی بود که در آن ساعت فقط بیماران خصوصیش را معاینه می کرد. اما وقتی که پیشخدمت، نام نی فی دویچ را با جزئیات مفصلی اعلام کرد. طبیب ابتداء از او سؤالهایی کرد و پرسید که چه کسی او را فرستاده؟ چه کسی و چرا؟ و گلایه اش چیست؟ و آخر سر دکتر گفت که نمی تواند او را معاینه کند چون بیش از حد سرش شلوغ است و نمی تواند برای معاینه بیرون برود و ناخوشهایی مثل او باید به بیمارستان مراجعه کنند.

آرکادی اندوهناک شده بود و مات و مبهوت. هرگز انتظار نداشت که اینگونه تلاشش بی نتیجه شود. همه چیز، همه اطباء را به حال خودشان رها کرد و شتابان به خانه برگشت در حالی که دل نگران واسیا شده بود. در را باز کرد و به طرف آپارتمان دوید. مافارا بدون هیچ گونه نگرانی داشت، کف اتاقها را جارو می کرد. پس از هیزم ها را شکست و برای سوزاندن در بخاری، آماده کرد. آرکادی شتابان وارد اتاق شد. از واسیا خبری نبود. واسیا رفته بود. «کجا؟ همکار بیچاره من کجا رفته؟» آرکادی سردرگم بود. از ترس خون در بدنش منجمد شده بود« خدایا خودت مواظبش باش.»

نی فی دویچ! شتابان به سوی کولومنا رفت. خدا می داند در آن لحظه ها چه ها که به فکرش خطور نکرد. گمان می کرد واسیا ممکن است آنجا باشد.

وقتی به کولومنا رسید، ساعت ده نواخته می شد. آنها از دیدن وی انگشت به دهان شدند. اما آنها اصلاً چیزی نمی دانستند. افسرده و پریشان پیش آنها ماند و از آنها پرسید که واسیا کجاست؟ پای خانم پیر سر خورد. لزانکا در مبل فرو رفت و رنگ از رخش پرید. لزانکا آشفته و پریشان بود و از او می خواست ماوقع را بگوید؟ مگر چیزی برای گفتن بود؟ آرکادی ایوانویچ با داستانی که در آن لحظه بحرانی سرهم بندی کرده بود، چیزهایی به هم بافت که البته آنها باور نکردند. آرکادی شتابان بیرون رفت، در حالیکه غرق در غم و اندوه بود. شتاب می کرد تا به موقع به اداره اش برسد. و از سیر تا پیاز را برای آنها تعریف کند. به هر زحمتی که بود، گامهای بلند بر می داشت. به ذهنش خطور کرد که شاید واسیا نزد یولین ماستاگویچ باشد. به احتمال قوی درست فکر می کرد. این مهم را قبل از سر زدن به آرتیموف از ذهنش گذرانده بود. وقتی کهاز مقابل عمارت ولی نعمت اش عبور می کرد به کالسکه ران دستور توفق داد. مصمم بود سر و گوشی آب بدهد و ببیند که چیزی در اداره اتفاق افتاده یا نه؟ و بعد اگر واسیا آنجا نبود خودش را به رئیس معرفی کند. حداقلش گزارشی درباره واسیا می گرفت. به هر حال یک کسی باید گزارشی می داد.

وقتی وارد سالن شد، همکارانش دور او حلقه زدند. بیشترشان دارای مقامی هم تراز بودند. و او را با سؤالهای خود درباره واسیا، به ستوه آوردند. همه آنها با هم حرف می زدند و می گفتند که او پاک دیوانه شده است. جنونش این بود که آنها می خواهند، او را به نظمیه بفرستند. زیرا در انجام وظیفه اش قصور کرده است. آرکادی به چپ و راست پاسخ داد، یا بهتر بگویم به هیچ کس جواب درست و حسابی نمی داد. در ورودی اتاقها را باز می کرد، که ناگهان متوجه شد، واسیا نزد یولین ماستاگویچ است. زیرا همه آنها رفته بودند و هیسپرایوانویچ هم آنجا بود. این سخن او را واداشت تا مکثی کند. یکی از مافوقهایش از او پرسید، کجا می رود و چه می خواهد؟ بدون نگاه کردن در چهره گوینده، زیر لب چیزی درباره واسیا گفت. یک راست به سوی اتاق رفت. می توانست صدای یولین ماستاگویچ را که از درون اتاق می آمد، بشنود. در آستانه هر در یک نفر می پرسید:« آقا کجا؟»

کم مانده بود، آرکادی دل و جرأت خود را از دست بدهد. اما ناگهان متوجه دوست بیچاره خود از لای در شد. در را فشار داد و به درون اتاق رفت. سردرگمی و ندامت در درون اتاق حاکم بود.

یولین ماستاگویچ حسابی پریشان بود. بسیاری از کارمندان آستانه در، در کنار وی ایستاده بودند و سخنان دری وری می گفتند واسیا از آنها کناره گرفت. هنگامی که چشم آرکادی به او افتاد، دلش هری ریخت پایین. واسیا پنداری گوش به زنگ ایستاده بود و رنگش حسابی پریده بود. سرش بالا بود و مستقیماً به چشمان یولین ماستاگویچ زل زده بود. ورود نی فی دویچ فی الفور نظر همه را متوجه خود کرد. حقیقت ماجرا به رئیس ابلاغ شد و همه دانستند که آن دو، هم اتاقی هستند. آرکادی را به حضور یولین ماستاگویچ راهنمایی کردند. او نگاهی به یولین ماستاگویچ انداخت و آماده شد تا به همه سؤالاتی که از او می شود، پاسخ دهد. اما وقتی در سیمای ولی نعمت خویش، دلسوزی برادر گونه ای دید، مثل یک بچه، زد زیر گریه. واقعاً گریه می کرد. دست مافوقش را گرفت و به چشمانش بلند کرد و با اشکهایش او را خیس کرد، چنانکه خود یولین ماستاگویچ به اجبار دستش را پس کشید. دستی تکان داد و گفت:« مرد جوان حالا دیگر، گذشته ها، گذشته، می فهمم. تو خیلی مهربانی.»

آرکادی زد زیر گریه و نگاهی ملتمسانه به اطرافیان انداخت. یقین حاصل کرد که هر کسی دوست بیچاره اش را برادر وار دوست دارد. آنها هم زجر می کشیدند وهم داشتند برای واسیا اشک می ریختند.

یولین ماستاگویچ پرسید:« اما به چه علت؟ چرا واسیا دچار این حالت شد؟ چرا دیوانه شد؟»

آرکادی ایوانویچ تنها چیزی که توانست بگوید این بود:« از پا- پاداش.»

پاسخش همه را گیج و منگ کرد. در واقع آن پاسخ به نظر همه عجیب و غریب آمد. چطور مردی به خاطر پاداش دچار جنون می شد؟ آرکادی آنچه در توان داشت، در این باره شرح داد.

سرانجام یولین ماستاگویج لب به سخن گشود و گفت:« خدایا، چه دردناک! کاری که به او واگذار کرده بودم، نه مهم بود و نه ضروری. زندگی ابداً بدون سبب از هم پاشیده نمی شود! اوه، او را بیرون ببرید!»

پس از آن بار دیگر یولین ماستاگویچ رو به آرکادی کرد واز او خواست تا همه داستان را از سیر تا پیاز باردیگر نقل کند. ماستاگویچ با اشاره به واسیا گفت که او می خواهد، به یک دختر هیچ گفته نشود. آن دختر کیست؟ نامزدش هست؟

آرکادی داستان واسیا را شروع کرد. فی الواقع چنین می نمود که واسیا فکر و خیالی در سر دارد. واسیا از روی بدبختی نگاهی به دور و بر خود انداخت. امیدوار بود، آنچه را فراموش کرده است، کسی به یادش بیاورد، چشمهایش بر روی آرکادی ایوانویچ متمرکز شده بود. ناگهان روزنه ای از امید در آن درخشید. شروع کرد با سه قدم به رژه رفتن. پای چپش را به اندازه ممکن که می توانست بلند کرد. حتی پاشنه پای راستش صدای مختصری کرد و مثل یک سرباز پایش را بلند کرد و خبردار ایستاد تا به احضار مافوقش پاسخ دهد. همه نگاه می کردند و منتظر بودند ببینند کار به کجا ختم می شود...

واسیا این کلمات را ادا کرد:« جناب سروان، من نقص عضو دارم. نحیف و کوتاه قد هستم. برای خدمت نظام(سربازی) مناسب نیستم.»

در این لحظه همه کسانی که در اتاق بودند، دلشان به درد آمد. حتی یولین ماستاگویچ با تمامی استقامتی که داشت، اشک ریخت. ماستاگویچ دستش را تکان داد و گفت:« او را بیرون ببرید.»

واسیا با صدایی بلند گفت:« دستور، قدم رو.» و به سرعت روی پاشنه پایش واپس چرخید و از اتاق یک دو گویان بیرون رفت. تمام آقایانی که برای این وضع و حالت واسیا نگران بودند، پشت سرش دویدند. آرکادی بیشتر از دیگران به وی نزدیک بود. واسیا را در اتاق انتظار نگه داشتند تا آمبولانس بیاید و او را به بیمارستان ببرد. آرام آرام نشست و خودش را با چیزی مشغول کرد. واسیا برای آنهایی که او را می شناختند، سر تکان می داد. پنداری داشت با آنها خداحافظی می کرد. واسیا چشم از در بر نمی داشت. گوش به زنگ بود تا کلمه رفتن را بشنود، گروهی از کارکنان دور او جمع شدند. تمامی آنها سرشان را تکان می داند و به سرنوشت او افسوس می خورند. بیشتر آنها با داستان واسیا که ورد زبان هم شده بود، سرگرم بودند. بعضی ها دلشان به حال واسیا می سوختو از واسیای محزون و نسبتاً جوان تمجید می کردند. می گفتند که تا پای جان سرقولش می ایستاد. آنها یک ریز حرف می زدند و می گفتند که چقدر سعی می کرد مطالعه کند و چه ذهن کاونده ای داشت و چقدر خود را به آب و آتش زده بود تا ترفیع پیدا کند. یک نفر اظهار عقیده کرد و گفت که واسیا خودش را از مقام های پایین با سعی و تلاش بالا کشاند. از دلبستگی پراحساس یولین ماستاگویچ به واسیا سخن به میان آمد. یک نفر تفاسیری ارائه کرد که چرا ترس از فرستاده شدن به اجباری، به ذهن واسیا خطورکرده و او را دیوانه ساخته است. آنها گفتند که دوست بیچاره شان، اخیراً مشمول خدمت اجباری بوده و در طی مداوای یولین ماستاگویچ به اولین هنگ ترفیق یافته است. چرا که یولین ماستاگویچ از استعداد و حرف شنوی و فروتنی بی نظیر او راضی بود. در اندک مدتی عقاید و نظریات گوناگونی مطرح شد. یکی از همکاران اداری واسیا مردی کوتاه قد بود که در میان آن همه کارمند به خوبی قابل تشخیص بود و البته به سبب جوانی، کوتاه نبود. حدوداً سی سال داشت و به سفیدی کاغذ تمامی بدنش می لرزید و خنده بر لب داشت. خنده ای عجیب و به همین سبب می لرزید، شاید آن رعشه و لرزه به صحنه ای از وحشت مناسب باشد که در همان ساعت نسبتاً ترسناک و هیجان انگیز در یک نفر ظاهر می شود. او از نزدیک شدن به حلقه آقایانی که واسیا در میان خود گرفته بودند، جلوگیری می کرد، چرا که مرد کوتوله ای بود و روی پنجه پا می ایستاد و به دکمه های کت و چیزهای دیگر چنگ می زد و مدام این کار را تکرار می کرد و کاملاً سبب این کار را می دانست، می دانست که این ابداً بازیچه نیست و چیزی غم انگیزی است و باید کاری انجام داد. بعد بار دیگر روی پنجه پایش می ایستاد و به بیخ گوش مردی که در کنارش بود نجوا می کرد. آن مرد سرش را یک یا دوبار تکان می داد و با آنها پی در پی حرف می زد. سرانجام انتظار به سر رسید، یک طبیب و یک گماشته از بیمارستان سر رسیدند و به سوی واسیا آمدند و گفتند که وقت رفتن فرا رسیده است. واسیا مثل دیوانه ها بالا پرید و در پی آنها راه افتاد. همینطور که می رفت به عقب می نگریست و با چشمهایش کسی را جستجو می کرد. آرکادی ایوانویچ گریه کنان داد زد:« واسیا! واسیا!»

واسیا درنگ کرد و آرکادی به هر زحمتی که بود خودش را به او رساند. برای آخرین بار از بازوان یکدیگر چسبیدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. این کار دل هر کسی را به درد می آورد. چه خیالی از غم و اندوه، اشکهای آنها را از چشمانشان جاری می ساخت! چرا آنها داشتند گریه می کردند؟ چه فاجعه ای اتفاق افتاده بود؟ چرا آنها تا به حال همدیگر را درک نکرده بودند.

شومکوف در حالی که کاغذ مچاله شده ای را به دست آرکادی فشار می داد، گفت:« این را بگیر! برای من نگه اش دار! آنها می خواهند این را از من بگیرند! بعداً برایم بیاور، خواهش می کنم، برای من نگه دا...»

حرف واسیا نیمه تمام ماند، یک نفر او را صدا زد، از پلکان شتابان پایین آمد و در حالیکه سرش را تکان می داد با همه وداع می کرد؟ از گفتارش یأس و ناامیدی می بارید. سرانجام او را سوار آمبولانس کردند و ماشین راه افتاد.

آرکادی به سرعت کاغذ را باز کرد، درون کاغذ طره ای از موهای لزا (لزانکا) بود که واسیا هرگز آن طره را از خود جدا نمی کرد. اشکهای سوزناکی از چشمان آرکادی جوشید:« آه، لزانکای بیچاره.»

وقت اداری به پایان رسید و آرکادی عازم کولومنا شد. در آنجا آنچه اتفاق افتاد، زبان را توان گفتن آن نیست. حتی پتی یا، پتی یا کوچول بدون اینکه بفهمد چه بلایی سر واسیای مهربان و خوب آمده و سکنج اتاق رفت و با دستان کوچک خویش، صورتش را پوشاند و از ته دل زد زیر گریه. وقتی که آرکادی به خانه بر می گشت، هوا گرگ و میش بود. هنگامیکه به نزدیکی نوا رسید، لحظه ای درنگ کرد و عمداً به پایین رودخانه، به مه ای که در فاصله ای دور بود، خیره شد. آخرین اشعه قرمز و خونین خورشید که نرم نرمک داشت در آن سوی افق مه آلود گم می شد، درخشیدن آغازید. شب داشت به روی شهر سایه می افکند و انعکاس پرتوی جدا شده از خورشید، در تمامی فضای لایتناهی شهر انباشته از برف، همراه با هزاران جرقه شبنمی و نقره ای گسترش می یافت. درجه سرما به پایین تر از بیست رسید بود. بر می خاست. هوایی سوزناک با صدایی ضعیف و ملایم به ارتعاش درآمده بود و ستونهایی از دودهای پیچیده در هوا را که مانند غولی از خانه های دو سوی رودخانه بلند بودند، به سوی اوج آسمان سرد به حرکت در می آورد. همچنانکه ستونهای دود، جفتی و تکی بلند می شدند، چنین می نمود که ساختمانهای جدیدی در بالای شهر کهنسال داشت بنا می شدو و شهر جدیدی در هوا داشت شکل می گرفت. در این ساعت از غروب چنین می نمود که تمام دنیا، با تمامی ساکنینش، از قوی گرفته تا ضعیف، با تمامی شهروندانش، پناهندگان، بینوایان یا کاخهای طلایی اش و آسایش و رفاهی که در آن است، همه و همه، چیزی جز خیال جادویی و فریبنده بیش نیست. رویایی که در لحظه ای نابود می شود و در بخار پژمرده و به سوی آسمان تیره اوج می گیرد. افکار عجیب و غریب به ذهن دوست داغدیده و بیچاره واسیا نفوذ کرد. شروع کرد به قدم زدن. هجوم خون گرمی که ناگهان از احساس پرهیجان، قوی و بی تجربه اش سرچشمه می گرفت دلش را با خون لبریز کرد. چنین می نمود که تنها قادر است، تمامی بدبختی و آنچه را که دوست فقیرش واسیا را دیوانه کرد، درک کند. واسیایی که نمی توانست، این خوشبختی را تحمل کند. لبهای آرکادی لرزید. چشمانش شعله ور شدند. رنگ از رخش پرید در آن لحظه چنین می نمود که حجاب تن را دریده و به ماورا و دنیای جدید نفوذ کرده است. افسرده و دلتنگ شد و تمام شادمانی خود را از دست داد. آپارتمان فکسنی اش متنفر شد. دیگر توان رفتن به کولومنا را نداشت. نمی خواست که برود.

دوسال بعد لزانکا را در کلیسا ملاقات کرد. لزانکا ازدواج کرده بود و پشت سرش دایه ای کودکی را حمل می کرد. آنها مدت زیادی قدم زدند. سعی می کردند از به یادآوردن گذشته اجتناب کنند، لزانکا به اوگفت که خوشبخت است. دیگر آس و پاس نیست و شوهرش مرد خوبی است و او را دوست دارد. اما ناگهان در میان حرفهایش، هر دو چشمش پر از اشک شد. صدایش به سستی گرائید و رویش را برگرداند. در حیاط کلیسا، روی زانوانش نشست تا غمش را از جهان فرو پوشاند.


,

  • سیاوش اکبریان