نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

وقتی وارد سالن شد، همکارانش دور او حلقه زدند. بیشترشان دارای مقامی هم تراز بودند. و او را با سؤالهای خود درباره واسیا، به ستوه آوردند. همه آنها با هم حرف می زدند و می گفتند که او پاک دیوانه شده است. جنونش این بود که آنها می خواهند، او را به نظمیه بفرستند. زیرا در انجام وظیفه اش قصور کرده است. آرکادی به چپ و راست پاسخ داد، یا بهتر بگویم به هیچ کس جواب درست و حسابی نمی داد. در ورودی اتاقها را باز می کرد، که ناگهان متوجه شد، واسیا نزد یولین ماستاگویچ است. زیرا همه آنها رفته بودند و هیسپرایوانویچ هم آنجا بود. این سخن او را واداشت تا مکثی کند. یکی از مافوقهایش از او پرسید، کجا می رود و چه می خواهد؟ بدون نگاه کردن در چهره گوینده، زیر لب چیزی درباره واسیا گفت. یک راست به سوی اتاق رفت. می توانست صدای یولین ماستاگویچ را که از درون اتاق می آمد، بشنود. در آستانه هر در یک نفر می پرسید:« آقا کجا؟»
کم مانده بود، آرکادی دل و جرأت خود را از دست بدهد. اما ناگهان متوجه دوست بیچاره خود از لای در شد. در را فشار داد و به درون اتاق رفت. سردرگمی و ندامت در درون اتاق حاکم بود.
یولین ماستاگویچ حسابی پریشان بود. بسیاری از کارمندان آستانه در، در کنار وی ایستاده بودند و سخنان دری وری می گفتند واسیا از آنها کناره گرفت. هنگامی که چشم آرکادی به او افتاد، دلش هری ریخت پایین. واسیا پنداری گوش به زنگ ایستاده بود و رنگش حسابی پریده بود. سرش بالا بود و مستقیماً به چشمان یولین ماستاگویچ زل زده بود. ورود نی فی دویچ فی الفور نظر همه را متوجه خود کرد. حقیقت ماجرا به رئیس ابلاغ شد و همه دانستند که آن دو، هم اتاقی هستند. آرکادی را به حضور یولین ماستاگویچ راهنمایی کردند. او نگاهی به یولین ماستاگویچ انداخت و آماده شد تا به همه سؤالاتی که از او می شود، پاسخ دهد. اما وقتی در سیمای ولی نعمت خویش، دلسوزی برادر گونه ای دید، مثل یک بچه، زد زیر گریه. واقعاً گریه می کرد. دست مافوقش را گرفت و به چشمانش بلند کرد و با اشکهایش او را خیس کرد، چنانکه خود یولین ماستاگویچ به اجبار دستش را پس کشید. دستی تکان داد و گفت:« مرد جوان حالا دیگر، گذشته ها، گذشته، می فهمم. تو خیلی مهربانی.»
آرکادی زد زیر گریه و نگاهی ملتمسانه به اطرافیان انداخت. یقین حاصل کرد که هر کسی دوست بیچاره اش را برادر وار دوست دارد. آنها هم زجر می کشیدند وهم داشتند برای واسیا اشک می ریختند.
یولین ماستاگویچ پرسید:« اما به چه علت؟ چرا واسیا دچار این حالت شد؟ چرا دیوانه شد؟»
آرکادی ایوانویچ تنها چیزی که توانست بگوید این بود:« از پا- پاداش.»
پاسخش همه را گیج و منگ کرد. در واقع آن پاسخ به نظر همه عجیب و غریب آمد. چطور مردی به خاطر پاداش دچار جنون می شد؟ آرکادی آنچه در توان داشت، در این باره شرح داد.
سرانجام یولین ماستاگویج لب به سخن گشود و گفت:« خدایا، چه دردناک! کاری که به او واگذار کرده بودم، نه مهم بود و نه ضروری. زندگی ابداً بدون سبب از هم پاشیده نمی شود! اوه، او را بیرون ببرید!»
پس از آن بار دیگر یولین ماستاگویچ رو به آرکادی کرد واز او خواست تا همه داستان را از سیر تا پیاز باردیگر نقل کند. ماستاگویچ با اشاره به واسیا گفت که او می خواهد، به یک دختر هیچ گفته نشود. آن دختر کیست؟ نامزدش هست؟
آرکادی داستان واسیا را شروع کرد. فی الواقع چنین می نمود که واسیا فکر و خیالی در سر دارد. واسیا از روی بدبختی نگاهی به دور و بر خود انداخت. امیدوار بود، آنچه را فراموش کرده است، کسی به یادش بیاورد، چشمهایش بر روی آرکادی ایوانویچ متمرکز شده بود. ناگهان روزنه ای از امید در آن درخشید. شروع کرد با سه قدم به رژه رفتن. پای چپش را به اندازه ممکن که می توانست بلند کرد. حتی پاشنه پای راستش صدای مختصری کرد و مثل یک سرباز پایش را بلند کرد و خبردار ایستاد تا به احضار مافوقش پاسخ دهد. همه نگاه می کردند و منتظر بودند ببینند کار به کجا ختم می شود...
واسیا این کلمات را ادا کرد:« جناب سروان، من نقص عضو دارم. نحیف و کوتاه قد هستم. برای خدمت نظام(سربازی) مناسب نیستم.»
در این لحظه همه کسانی که در اتاق بودند، دلشان به درد آمد. حتی یولین ماستاگویچ با تمامی استقامتی که داشت، اشک ریخت. ماستاگویچ دستش را تکان داد و گفت:« او را بیرون ببرید.»
واسیا با صدایی بلند گفت:« دستور، قدم رو.» و به سرعت روی پاشنه پایش واپس چرخید و از اتاق یک دو گویان بیرون رفت. تمام آقایانی که برای این وضع و حالت واسیا نگران بودند، پشت سرش دویدند. آرکادی بیشتر از دیگران به وی نزدیک بود. واسیا را در اتاق انتظار نگه داشتند تا آمبولانس بیاید و او را به بیمارستان ببرد. آرام آرام نشست و خودش را با چیزی مشغول کرد. واسیا برای آنهایی که او را می شناختند، سر تکان می داد. پنداری داشت با آنها خداحافظی می کرد. واسیا چشم از در بر نمی داشت. گوش به زنگ بود تا کلمه رفتن را بشنود، گروهی از کارکنان دور او جمع شدند. تمامی آنها سرشان را تکان می داند و به سرنوشت او افسوس می خورند. بیشتر آنها با داستان واسیا که ورد زبان هم شده بود، سرگرم بودند. بعضی ها دلشان به حال واسیا می سوختو از واسیای محزون و نسبتاً جوان تمجید می کردند. می گفتند که تا پای جان سرقولش می ایستاد. آنها یک ریز حرف می زدند و می گفتند که چقدر سعی می کرد مطالعه کند و چه ذهن کاونده ای داشت و چقدر خود را به آب و آتش زده بود تا ترفیع پیدا کند. یک نفر اظهار عقیده کرد و گفت که واسیا خودش را از مقام های پایین با سعی و تلاش بالا کشاند. از دلبستگی پراحساس یولین ماستاگویچ به واسیا سخن به میان آمد. یک نفر تفاسیری ارائه کرد که چرا ترس از فرستاده شدن به اجباری، به ذهن واسیا خطورکرده و او را دیوانه ساخته است. آنها گفتند که دوست بیچاره شان، اخیراً مشمول خدمت اجباری بوده و در طی مداوای یولین ماستاگویچ به اولین هنگ ترفیق یافته است. چرا که یولین ماستاگویچ از استعداد و حرف شنوی و فروتنی بی نظیر او راضی بود. در اندک مدتی عقاید و نظریات گوناگونی مطرح شد. یکی از همکاران اداری واسیا مردی کوتاه قد بود که در میان آن همه کارمند به خوبی قابل تشخیص بود و البته به سبب جوانی، کوتاه نبود. حدوداً سی سال داشت و به سفیدی کاغذ تمامی بدنش می لرزید و خنده بر لب داشت. خنده ای عجیب و به همین سبب می لرزید، شاید آن رعشه و لرزه به صحنه ای از وحشت مناسب باشد که در همان ساعت نسبتاً ترسناک و هیجان انگیز در یک نفر ظاهر می شود. او از نزدیک شدن به حلقه آقایانی که واسیا در میان خود گرفته بودند، جلوگیری می کرد، چرا که مرد کوتوله ای بود و روی پنجه پا می ایستاد و به دکمه های کت و چیزهای دیگر چنگ می زد و مدام این کار را تکرار می کرد و کاملاً سبب این کار را می دانست، می دانست که این ابداً بازیچه نیست و چیزی غم انگیزی است و باید کاری انجام داد. بعد بار دیگر روی پنجه پایش می ایستاد و به بیخ گوش مردی که در کنارش بود نجوا می کرد. آن مرد سرش را یک یا دوبار تکان می داد و با آنها پی در پی حرف می زد. سرانجام انتظار به سر رسید، یک طبیب و یک گماشته از بیمارستان سر رسیدند و به سوی واسیا آمدند و گفتند که وقت رفتن فرا رسیده است. واسیا مثل دیوانه ها بالا پرید و در پی آنها راه افتاد. همینطور که می رفت به عقب می نگریست و با چشمهایش کسی را جستجو می کرد. آرکادی ایوانویچ گریه کنان داد زد:« واسیا! واسیا!»
واسیا درنگ کرد و آرکادی به هر زحمتی که بود خودش را به او رساند. برای آخرین بار از بازوان یکدیگر چسبیدند و همدیگر را در آغوش کشیدند. این کار دل هر کسی را به درد می آورد. چه خیالی از غم و اندوه، اشکهای آنها را از چشمانشان جاری می ساخت! چرا آنها داشتند گریه می کردند؟ چه فاجعه ای اتفاق افتاده بود؟ چرا آنها تا به حال همدیگر را درک نکرده بودند.
شومکوف در حالی که کاغذ مچاله شده ای را به دست آرکادی فشار می داد، گفت:« این را بگیر! برای من نگه اش دار! آنها می خواهند این را از من بگیرند! بعداً برایم بیاور، خواهش می کنم، برای من نگه دا...»
حرف واسیا نیمه تمام ماند، یک نفر او را صدا زد، از پلکان شتابان پایین آمد و در حالیکه سرش را تکان می داد با همه وداع می کرد؟ از گفتارش یأس و ناامیدی می بارید. سرانجام او را سوار آمبولانس کردند و ماشین راه افتاد.
آرکادی به سرعت کاغذ را باز کرد، درون کاغذ طره ای از موهای لزا (لزانکا) بود که واسیا هرگز آن طره را از خود جدا نمی کرد. اشکهای سوزناکی از چشمان آرکادی جوشید:« آه، لزانکای بیچاره.»
وقت اداری به پایان رسید و آرکادی عازم کولومنا شد. در آنجا آنچه اتفاق افتاد، زبان را توان گفتن آن نیست. حتی پتی یا، پتی یا کوچول بدون اینکه بفهمد چه بلایی سر واسیای مهربان و خوب آمده و سکنج اتاق رفت و با دستان کوچک خویش، صورتش را پوشاند و از ته دل زد زیر گریه. وقتی که آرکادی به خانه بر می گشت، هوا گرگ و میش بود. هنگامیکه به نزدیکی نوا رسید، لحظه ای درنگ کرد و عمداً به پایین رودخانه، به مه ای که در فاصله ای دور بود، خیره شد. آخرین اشعه قرمز و خونین خورشید که نرم نرمک داشت در آن سوی افق مه آلود گم می شد، درخشیدن آغازید. شب داشت به روی شهر سایه می افکند و انعکاس پرتوی جدا شده از خورشید، در تمامی فضای لایتناهی شهر انباشته از برف، همراه با هزاران جرقه شبنمی و نقره ای گسترش می یافت. درجه سرما به پایین تر از بیست رسید بود. بر می خاست. هوایی سوزناک با صدایی ضعیف و ملایم به ارتعاش درآمده بود و ستونهایی از دودهای پیچیده در هوا را که مانند غولی از خانه های دو سوی رودخانه بلند بودند، به سوی اوج آسمان سرد به حرکت در می آورد. همچنانکه ستونهای دود، جفتی و تکی بلند می شدند، چنین می نمود که ساختمانهای جدیدی در بالای شهر کهنسال داشت بنا می شدو و شهر جدیدی در هوا داشت شکل می گرفت. در این ساعت از غروب چنین می نمود که تمام دنیا، با تمامی ساکنینش، از قوی گرفته تا ضعیف، با تمامی شهروندانش، پناهندگان، بینوایان یا کاخهای طلایی اش و آسایش و رفاهی که در آن است، همه و همه، چیزی جز خیال جادویی و فریبنده بیش نیست. رویایی که در لحظه ای نابود می شود و در بخار پژمرده و به سوی آسمان تیره اوج می گیرد. افکار عجیب و غریب به ذهن دوست داغدیده و بیچاره واسیا نفوذ کرد. شروع کرد به قدم زدن. هجوم خون گرمی که ناگهان از احساس پرهیجان، قوی و بی تجربه اش سرچشمه می گرفت دلش را با خون لبریز کرد. چنین می نمود که تنها قادر است، تمامی بدبختی و آنچه را که دوست فقیرش واسیا را دیوانه کرد، درک کند. واسیایی که نمی توانست، این خوشبختی را تحمل کند. لبهای آرکادی لرزید. چشمانش شعله ور شدند. رنگ از رخش پرید در آن لحظه چنین می نمود که حجاب تن را دریده و به ماورا و دنیای جدید نفوذ کرده است. افسرده و دلتنگ شد و تمام شادمانی خود را از دست داد. آپارتمان فکسنی اش متنفر شد. دیگر توان رفتن به کولومنا را نداشت. نمی خواست که برود.
دوسال بعد لزانکا را در کلیسا ملاقات کرد. لزانکا ازدواج کرده بود و پشت سرش دایه ای کودکی را حمل می کرد. آنها مدت زیادی قدم زدند. سعی می کردند از به یادآوردن گذشته اجتناب کنند، لزانکا به اوگفت که خوشبخت است. دیگر آس و پاس نیست و شوهرش مرد خوبی است و او را دوست دارد. اما ناگهان در میان حرفهایش، هر دو چشمش پر از اشک شد. صدایش به سستی گرائید و رویش را برگرداند. در حیاط کلیسا، روی زانوانش نشست تا غمش را از جهان فرو پوشاند.

 

  • سیاوش اکبریان