نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

یادداشت مترجم

 

در بیست و دوم دسامبر 1849 میلادی، ده مرد محکوم به اعدام، روانة میدان شدند. چشمانشان را بستند و جوخه آمادة شلیک شد... بهتر است ماجرا را از زبان خود محکوم بشنویم:

«امروز بیست و دوم دسامبر، همة ما را به میدان سمنوفسکی بردند. آنجا حکم اعدام را برای ما خواندند. صلیب آوردند که ببوسیم. بالای سرمان خنجر شکستند و کفن (پیراهنهای سفید) به تنمان کردند، بعد سه نفر از ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند. من نفر ششم صف بودم. ما را به دسته های سه نفری تقسیم کرده بودند و به این ترتیب من جزء دستة دوم بودم و بیش از یک لحظه به پایان زندگی ام نمانده بود. برادرم، به تو و خانوادة تو فکر می کردم. در آن لحظة آخر، فقط تو در ذهنم بودی. آنوقت برای اولین بار دانستم که چقدر دوستت دارم. برادر عزیز و گرامی من، آنقدر فرصت یافتم که پلسچیف و دورف را که نزدیک من بودند در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی کنم.

بالاخره طبل بازگشت را زدند. آنها را که به تیرهای اعدام بسته بودند، سرجایشان برگرداندند و حکمی را برای ما خواندند که اعلیحضرت امپراطور زندگی ما را به ما بخشیده اند بعد احکام نهایی با صدای بلند قرائت شد.»

راقم سطور فوق و به عبارتی دیگر، یکی از این نجات یافتگان، نویسندة داستان تهیدستان، فیودور میخائیلوویچ داستایوسکی بود. مع الوصف، این رهایی او از اعدام، پایان رنجها نبود، چیزی شاید بدتر از اعدام، در انتظار او و دیگر محکومان بود: زندان وتبعید به سیبری.

فیودور میخائیلوویچ داستایوسکی در سال 1821 در مسکو به دنیا آمد و در سال 1881 پس از یک زندگانی پرماجرا، سخت و مشقت بار، به طور ناگهانی از دنیا رفت. با این همه، حاصل این زندگی، بسیار ارزشمند بود. او شاهکارهایی چو، برادران کارمازوف، خاطرات خانة اموات (مردگان)، تسخیر شدگان، جنایت و مکافات، قمارباز و ... را به عالم ادبیات عرضه داشت. آثاری که رد پا و تأثیر آنها را در کارهای بسیاری از نویسندگان معاصر جهان به خوبی می توان یافت.

البته من بر آن نیستم که توضیح دقیق و جامعی از زندگی و نوشته های وی به خواننده ارائه دهم. چرا که در این زمینه، مطالب زیادی نوشته شده است و از سوی دیگر، نمی توان در یک مقاله، زندگی و کار نویسنده ای چون داستایوسکی را بررسی کرد و به قول هانری تروایا:

زندگی این نویسنده از لحاظ حوادث و غم و شادی های گفت آور به قدری غنی است که زندگی نامه نویس ناگزیر است از فراخ روی خودداری نماید و بر بعضی وقایع سرپوش بگذارد. به نظر چنین می آید که این نویسندة نابغه طرز زندگی خود را به سبک رمانهایش تنظیم کرده است. حقیقت زندگی او از غیر حقیقی ترین افسانه ها، غیر حقیقی تر به نظر می آید. نقل همان وقایع حقیق هر قدر که با دقت و احتیاط صورت پذیرد، باز سبب ناباوری و بدگمانی خوانندة متوسط خواهد شد.

به هر روی، بهتر آن است که چند سطری راجع به دو داستان، پریشان خیال و شبهای روشن که برای ترجمه برگزیده ام، بنویسم.

به راستی این دو اگر چه داستانهای مستقلی هستند، اما ارتباط تنگاتنگی (نزدیکی) با هم دارند. شبهای روشن، داستان جوان رؤیایی و بیست و شش ساله ای است که احساس تنهایی می کند؛ خیال می کند که فراموش شده است و همه از او متنفر و بیزارند. او به دنبال هم زبانی می گردد. تا از تنهایی به در آید. همه جا را زیر پا می گذارد و سرانجام، هم زبان خود را می یابد ولی با ماجراهایی روبرو می شود که خواننده بهتر است، خود در متن داستان آن ماجراها را دنبال کند. پریشان خیال نیز چنین داستانی است. با این تفاوت که در این داستان شخصیت اصلی، هم زبان خود را یافته است و می خواهد با او ازدواج کند. پیشنهاد ازدواج قبلاً داده شده است و همه چیز روبراه است ولی فقر مادی و فشار حاصل از آن و برخی مسائل روحی و اجتماعی دشواریهایی را بوجود می آورد که ماجرا برخلاف انتظار خواننده به جای دیگری کشیده می شود.

می توان گفت که این دو داستان، آرزوهای جوانی افسرده، منزوی و رویائی را به تصویر
می کشند، دنیای آرمانی او را نشان می دهند، به عمق ذهن وی نفوذ می کنند و زوایای ذهن او را
می شکافند و مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند.

نویسنده چنان در تجزیه و تحلیل شخصیت قهرمانش مهارت نشان می دهد که انسان احساس
می کند، هیچ روانشناسی نمی تواند، چنین تحلیلی از این مشکل روحی و این گرفتاری و افسردگی بدست دهد ...

در ترجمة انگلیسی ایناثر، که از سوی انتشارات پروگرس صورت گرتفه است، نام داستان نخست A Faint Heart  نوشته شده است که من آن را به پریشان خیال ترجمة کرده ام. و اما در مورد داستان دوم White Nights ، که ترجمة تحت الفظی آن شبهای سپید و ترجمة دقیق آن شبهای روشن است و گمان می کنم انتخاب واژة سپید برای شب، درست نباشد.در مورد داستان نخست هم اگر تحت الفظی ترجمه کنیم، عبارتهای نادرستی دست گیرمان خواهد شد. لذا با نظر به خود داستان، در مقابل عبارت A faint heart ترجمة مفهومی پریشان خیال درست به نظر می رسد. هرچند که واژگان دل نگران و دلواپس نیز معادلهای خوبی می توانند باشند.

تبریز- هاشم بناء پور


 

پریشان خیال

A faint heart

در طبقة چهارم آپارتمانی، دو همکار جوان در زیر یک سقف زندگانی می کردند. نام یکی از آنها آرکادی ایوانویچ نی فی دی ویچ بود و دیگری واسیاشومکوف، نویسنده طبیعتاً حس می کند، این مهم را باید برای خوانندة داستان شرح دهد که چرا یکی از قهرمانان را با نام نیاکانش و نام دیگری را با اسمی بی شیله پیله، واسیا آورده است؟ کاشکی سبک فعلی منافی ادب یا نامأنوس تلقی نشود. بگذریم در ابتدای داستان، شرح و توصیف طبقه، سن، سمت، اداره، حتی صفات و خصوصیات ویژه قهرمانان ضروری است. از آنجائی که داستان نویسان کثیری به این سبک و سیاق می­نویسند، راقم این داستان! در ابتدای قصه، این معضل را حل کرده است. از این رو تنها تفاوت این داستان با دیگر داستانها در همین نکته می باشد. (به گمانم، بعضی­ها ایراد بگیرند و بگویند که این هم­نوعی بطالت است.) خلاصه، پیش­گفتار نویسنده تکمیل است و­حق دارد که داستان را شروع کند.

ساعت پنج بد از ظهر سال نو بود که شومکوف به خانه آمد. آرکادی ایوانویچ روی تختخواب لم داده بود. آرام آرام برخاست و با چشمان نیمه باز، به دوستش نگاهی انداخت. آرکادی ملتفت شد که دوستش واسیا، نیم تنة اشرافی خود را پوشیده است. این کار، او را به فکر فرو برد و با خود گفت: «واسیا که چنین رسمی پوشیده، یعنی کدام گوری بوده؟ امشب شام را هم که کوفت نکرد!...»

در این ضمن شومکوف شمعی روشن کرد. آرکادی ایوانویچ حدس زد که دوستش، عمداً
می خواهد او را بیدار کند. واسیا دو بار سرفه کرد ویکی دو بار در بالا و پایین اتاق اینطرف و آنطرف رفت و سرانجام در سکنج اتاق، کنار بخاری ایستاد تا پیپیش را پر کند. البته، عمداً پیپیش را از لای انگشتانش ول کرد و آن را کف اتاق انداخت. آرکادی ایوانویچ آهسته پوزخندی زد.

- واسیا تو خیلی آب زیر کاهی!

- آرکاشا! خواب نیستی؟!

- راستشو بخواهی، خودم هم مطمئن نیستم. اما به ظاهر خواب نیستم. شاید هم باشم.

- اوه، آرکاشا، سلام پسر! خب داداش! گمان می کنی چه می خواهم به تو بگویم؟

- والله چه بگویم به گمانم، می گویم، بیا اینجا.

واسیا فی الفور به سویش رفت. پنداری از قبل انتظار هر گونه عملی را داشت. هرچند که به ترفندها و دوز و کلک های گونه گون آرکادی ایوانویچ آمادگی نداشت. خلاصه، ارکادی مچ دست او را قلدرانه چسبید و واسیا را چرخاند و به زیر پایش انداخت و شروع کرد به خفه کردن طعمة خویش. ظاهراً این کار برای آرکادی ایوانویچ شیطان بیش از حد مایة مسرت و خوشحالی بود.

آکاردی ایوانویچ داد زد: حالا فهمیدی! حالا فهمیدی!

- آرکاشا، آرکاشا، چه کار می کنی، ولم کن، تو را به خدا دست از سرم بردار، کت اشرافیم را لت و پار می کنی ها،!

- لت و پار بشود به درک، چرا کت اشرافی پوشیده­ای؟ هان. پسر تو چقدر خری! پتة خودت را می­ریزی رو آب! رک و­پوست­کنده حرف بزن، کدام گوری بودی؟ شام را کجا کوفت­کردی؟ ها؟

- آرکاشا، تو رو به خدا دست از سرم بردار.

- شام را کجا کوفت کردی؟ هان!

- آخر، من صاحب مرده هم می خواهم همین را بگویم.

- خب، جون بکن.

- تو اول، دست از سرم بردار، ولم کن.

- اوه، نه خیر، کور خوانده ای! تا نگویی نمی گذارم بروی.

واسیا، در حالی که با او کلنجار می رفت تا خودرا از دستان قوی او خلاص کند، داد زد: «آرکاشا، آرکاشا. مگر کوری! نمی توانم. کاملاً برایم غیر ممکن است، می خواهم رازی را برایت فاش کنم.»

-            چه رازی؟

- خب، رازی که اگر درباره اش بگویم از تعجب شاخ در می آوری.

گفتن اش، کار هر کسی نیست و شاید به نظر مسخره بیاید، اما این اصلاً و ابداً شوخی نیست. خیلی هم جدی است.

- اوه رفیق، پس جدّی است. باز هم می خواهی داستان از خودت جور کنی، خوب یک چاخان بگو، بگو یککمی بخندم.تو به منمی گفتی، نمی خواهی حرف جدّی بشنوی. آخر تو دیگر چه جور جانوری هستی؟ خوب جان بکن، تو چه جور دوستی هستی، وای بر من؟

- آرکاشا، والله نمی توانم.

- عذر و بهانه پذیرفته نیست.

هنگامی که واسیا روی تختخواب میخکوب شده بود و دست و پا می زد تا حرفش را به کرسی بنشاند، داد زد: «می گویم آرکاشا، خب، پیشنهاد ازدواج را داده ام!»

آرکادی ایوانویچ، بدون اینکه کلمة دیگری بر زبان آورد، واسیا را مثل یک بچه با دستهایش بلند کرد. دگر چه واسیا مرد کووله ای نبود؛ اما نسبتاً قد بلند و نازک اندام بود. در حالی که با آرامش خاطر او رادر بالا و پایین اتاق با خود این طرف و آن طرف می کشید؛ وانمود می کرد که برای نوزادی لالایی می خواند.

- ببین، اگر شما را قنداق نکنم. شما داماد عزیز ...

به اینجا که رسید، حرفش را برید.

متوجه شد که واسیا در دستهای او بیهوش افتاده و لام در کام چیزی نمی گوید. به همه چیز بو برده است. فی الفور و نرم نرمک به هوشش آورد. فهمید که شوخیش از حد و اندازه گذشته است. دوستش را وسط اتاق به زمین گذاشت و با مهربانی و ندامت، مثل یک دوست، گونه اش را بوسید.

- واسیا، از دست من که دلخور نیستی، هستی؟

- آرکاشا، گوش کن ...

- در سال نو تلافی می کنم.

- می دانی من آنقدرها هم اهمیت نمی دهم. اما تو چرا این قدرار مرحله پرتی؟ بچگانه فکر
می کنی، بارها به تو گفته ام، آرکاشا تو مسخره نیستی، ابداً مسخره نیستی.

- خوب اما تو که از من دلخور نیستی، هستی؟

- نه فراموش کن. آخر کی دیده ای که من از کوره در بروم؟ اما تو واقعاً پدر مرا در آوردی،
می فهمی، من مثل یک دوست بادلی پر به سویت آمدم. می خواستم سفرة دلم را پیش تو پهن کنم و از سعادتی که نصیبم شده، حرفی بزنم.

- چه سعادتی؟ چرا درباره اش چیزی به من نمی گویی؟

از آنجائی که واسیا خیلی دلخور شده بود، با تشر گفت: «خواستگاری را می دانی که!»

آرکاشا با صدای بلند، مثل رعد غرید و گفت: «تو ازدواج می کنی! یعنی چه؟»

قطرات اشک از چشمان واسیا جاری شد واین عبارت را شکسته بسته ادا کرد:

- نه، واقعاً .... البته نظر تو چیست؟!

آرکادی ایوانویچ، بار دیگر هر دو دستش را دور گردن واسیا حلقه کرد و گفت:

- واسیا، واسیوک، عزیزم، عزیزترین دوستم گریه مکن، واقعاً منظور تو ازدواج است، هان؟

واسیا گفت: « حالا فهمیدی که چرا این قدر آشفته و پریشان بودم. تو مهربانی و دوست واقعی من هستی. می دانم، من با خوشبختی و سعادتی که دورنم احساس می کردم به سویت آمدم. اما یکهو، مجبور شدم که به تمامی خوشبختی و سعادتی که در دلم بود اعتراف کنم. وقتی که در روی رختخواب با تو کلنجار می رفتم، دهان باز کردم و گفتم آنچه را که نمی باید می گفتم و همه چیز دلم را ریختم بیرون، هویتم را از دست دادم، می فهمی، آرکاشا.»

واسیا تبسمی کرد و ادامه داد: « در آن حالت روحی که بودم، رفتار تو مرا منقلب کرد. راستی من در حال و هوای خودم که نبودم. خوب نبود این راز را بر ملا کنم. مگر نه؟ الان، الحمدالله که تو اسمش را از من نمی پرسی، ترجیح می دهم بمیرم و یک کلمه هم حرف نزنم.»

آرکادی ایوانویچ ناامیدانه گفت: «اما واسیا، تو چرا بی پرده حرف نزدی؟ باید همه چیز را به من می گفتی. خب، آن وقت من کاری به کار تو نداشتم.»

واسیا گفت: « اوه، حالا بیا، الساعه یادم افتاد، می دانی چرا آنطوری گرفتمت؟ نمی دانی؟ آخه می دانی که من نازک نارنجی ام، به همین سبب دل من مثل ابر بهاره، قادر نیستم آنطوری که دلم می خواهد، دست به کاری بزنم که تو را شاد کنم. آرکاشا، والله تو را دوست دارم، اگر به خاطر تو نبود باور کن هیچوقت پیوند زناشویی نمی بستم و ابداً در این دنیا زندگانی نمی کردم.»

آرکادی ایوانویچ ذاتاً خیلی زود رنج بود. او با چشم پر اشک و لبی خندان به واسیا گوش فرا
می داد. واسیا هم دست کمی از آرکادی نداشت. یک بار دیگر، همدیگر را در آغوش گرفتند. دردها و اختلافاتشان را لحظه ای به فراموشی سپردند.

آرادی ایوانویچ لب به سخن گشود:

-            آخه، چطوری شد؟ واسیا، حرف بزن! رفیق باید مرا ببخشی، اما من واقعاً گیج و منگ شدم. راستی کاملاً سر در گم هستم. اما، نه، دوست عزیز، مثل اینکه از خودافسانه ای جور کرده ای، ها؟ والله می خواهی مرا خر کنی. از خودت در آورده­ای؛ داری دروغ سر هم می نی؟ نمی کنی؟

آرکادی ایوانویچ با نگاه کاونده ای به واسیا خیره شد.اما همین که نشانة تأیید ازدواج در سیمای واسیا نمایان شد، خودش را روی رختخواب انداخت و در روی آن با نهایت مسرت و خوشحالی به معلق زدن پرداخت. طوری معلق می زد که تمامی دیوارها می لرزیدند، عاقبت بالا و پایین پریدنهای ایوانویچ تمام شد و فریاد زد:

- واسیا، بیا اینجا بنشین.

- دوست عزیز، واقعاً نمی انم چطور واز کجا شروع کنم؟

- واسیا، اسم دختر چیست؟

لحن صدای واسیا از شادی، ضعیف شد و گفت: «آرتیموف» نه نه .... آه، من مرتب دربارة آنها با تو درد دل می کردم. و بعداً، دست از آن موضوع برداشتم و تو هم هرگز متوجه نشدی. آه آرکاشا، سعی می کردم این جریان را به تو بگویم. اما ترسیدم. ترسیدم که یکهو، پته ام را خودم رو آب بریزم. ترسیده بودم، خیال می کردم در همه چیز شکست می خورم. راستی من دلباخته شده ام.

آرکاشا! می دانی! خدایا! خدایا! این دیگر ه بلایی بود به سرم آمد ...

واسیا مکثی کرد و از هیجان واضطراب زبانش بند آمد و بعد ادامه داد:

« آن خانم پارسال نامزد داشت. به یکباره نامزدش به جای دوری سفر کرد. من نامزدش را هم
می شناسم، او واقعاً خوشبخت شده بود. خب، بعد یکهو، نامزدش دیگر نامه ای ننوشت و خبری از او نشد. عینهو، آب شد و رفت توی زمین. آنها چشم انتظار ماندند و نمی دانستند که منظور وی از این ادا و اطوار چیست؟ ناگهان چهار ماه پیش نامزدش با زنی برگشت وهرگز پایش را به خانة آنها نگذاشت. می بینی چه آدمهای گستاخی پیدا می شوند! چه آدم رذلی! خلاصه، دیگر کسی نبود که به این بدبختی پایان دهد، دختر بیچاره، شب و روز گریه می کرد. تا اینکه من آنجا رفتم و دل به او باختم ... به هر حال یک مدتی است که دل به او بسته ام. پنداری از بچگی عاشقش بوده ام. اینطوری بود که شروع کردم. دلش را به دست آوردم. موضوع را با او در میان گذاشتم و آنچه که در درونم بود بیرون ریختم ... و بعد، واقعاً نمی دانم که چطور ماجرا اتفاق افتاد.»

او نیز به من دل باخت. هفتة پیش دیگر حس کردم بیش از این نمی توانم صبر کنم، زدم زیر گریه و همه چیز را به او گفتم. یعنی گفتم که دوستش دارم ... خوب، ... همه چیز ... و او گفت که واسیلی پترویچ حاضرم تو رادوستبدارم. اما من دختر بیچاره ای هستم، به من دروغ نگو. حتی جرائت نمی کنم کهبه کسی دیگر دل ببندم. آرکادی می فهمی؟ این را می فهمی؟ فوراً نامزد شدیم. غرق در فکر شدم و بعدش گفتم که چطوری می توانیم مادرت را در جریان بگذاریم. گفت که حالا مشکل است. باید دندان روی جگر بگذاری، صبر کن، اینروزها مادرم مثل مار گزیده هاست. شاید پیشنهاد ازدواج را رد کند. نامزدم به اینجای سخن که رسید، زد زیر گریه. من بدون اینکه مشورتی با او کنم به نزد خانم پیر رفتم و از سیر تا پیاز، همه چیز را به او گفتم. لزانکا در برابر مادرش، روی زانوانش افتاد. من هم همان کار را کردم. مادرش دعای خیر به ما کرد ... آراشا، عزیزترین دوست من! بقیة عمرمان را با هم خواهیم گذراند، نه، من هرگز از توجدا نخواهم شد.

- واسیا هرچه به مخ ام فشار می آورم؛ نمی توانم به خودم بقبولانم. راستی نمی توانم. والله، من واقعاً فکر بعضی از چیزها را نمی کنم ... گوش کن. تو داری ازدواج می کنی. آخر چطوری ممکن است؟ آه نمی توانم. واسیا من هم اعتراف می کنم که به فکر ازدواج بوده ام. دوست عزیز، بعد از این همه ماجراها که با هم داشتیم؛ داری مرا یکّه و تنها می گذاری. مهم نیست.
ان شاءالله که خوشبخت باشی، خیلی خوشبخت.

واسیا برخاست و با حالتی برافروخته در بالا و پایین اتاق شروع کرد به قدم زدن و گفت:

- آه آرکاشا، به آینده امیدوارم. آیا بد فکر می کنم؟ بد فکر می کنم؟ تو هم این ور حس
می کنی؟ نمی کنی؟ البته ما در هفت آسمان یکستاره نداریم. اما خوشبخت خواهیم شد و این خیالی پوچ و بیهوده نیست. سعادت و خوشبختی ما از یک کتاب اقتباس نشده است. می دانی، واقعاً خوشبخت خواهیم شد.

- واسیا گوش کن، واسیا!

واسیا در برابر آرادی خم شد و گفت: «بله قربان.»

- یک چیزی فکر مرابه خود مشغول کرده، جرئت نمی کنم، موضوع را مطرح کنم باید مرا ببخشی. اما خواهش می کنم مرا از این دو دلی نجات بده. شما از کجا گذران زندگی خواهید کرد؟ می دانی از اینکه قرار است ازدواج کنی سر از پا نمی شناسم. خیلی شادم. اما نمی توانم به خود بقبولانم.راستی به من بگو چطوری گذران زندگی خواهید کرد؟

واسیا در حالی که با ولع چشم به نی فی دوی دوخته بود؛ شادان جواب داد: «آه، آرکاشا» خدا واقعاً کریم است. راستی چرا نفوس بد می زنی؟ وقتی من مسألة ازدواج را به مادرش گفتم، پیرزن سر سوزن هم شک به دلش راه نداد.

تو خیال می کنی دخل و خرج آنها چطوری است؟ عاید هر سه نفرشان، سالی پانصدتاست.
می دانی همة حقوق بازنشستگی آنها همین شندرغازه، این حقوق را هم به خاطر پیرمرد دریافت می کنند. لزانکا، پیرزن و حتی هزینة مدرسه برادر کوچک لزانکا از این شندرغاز پول تأمین
می شود. می فهمی، دارند با سیلی صورتشان را سرخ می کنند. می دانی آنها سرمایه دار هستند. البته سرمایه دارانی مثل من و تو. اصلاً چرا نفوس بد بزنم اگر سال خوبی باشد در آمدم به هفت صد تا هم می رسد.

واسیا به دلت نگیری ها؟ خواهش می کنم. والله منظور بدی ندارم. به خودم امید می دهم. نباید مأیوس بود. اما کدام هفتصد تا. همه اش سه تاست.

- سه تا! یولین ماستاگویچ را پاک از یاد برده ای پسر! از او که حقوق مشخصی نمی گیرم. دوست عزیز می دانی، حقوق معین و مشخصی نیست، به نظر تو، یک روبل با یک رفیق قدیمی برابر است. البته یولین ماستاگویچ آدم خوب و بزرگ منشی است. به او احترام می گذارم. اگرچه مقامداری سطح بالایی دارد. اما او را درک می کنم. به شرافتم سوگند، دوستش دارم، زیرا تو را دوست دارد و برای کار تو دستمزد خوبی می پردازد. با این وجود، او می توانست کارمندی انتصابی داشته باشد.یک گماشته مثلاً، و دیناری هم به ما ندهد.

- اما واسیا باید به خودت متکی باشی ... با اینهمه قبول می کنم که در همة سنت پترزبورگ تندنویسی به مهارت تو نمی توان یافت، مجبورم این را قبول کنم.

نی فی دویچ بدون سختگیری وتعصب، نتیجه گرفت: « اما خدا نکند اگر او را آزده خاطر کنی، آنوقت دیگر چه خاکی به سرت خواهی ریخت؟ اگر از دست تو ناراحت شد چه؟ اگر کار و بارش کساد شد چه؟ اگر کس دیگری را به جای تواستخدام کرد چه؟ چرا و بسیاری از چیزها و چراهای ممکن! واسیا خودت می دانی ماستاگویچ ممکن است روزی اینجا باشد و روز دیگر در جای دیگر.»

- آرکاشا، اینجا را نگاه، آنطوری که آن را به سقف بسته ای؛ ممکن است همین الان، بیافتد روی سرمان.

- بله، البته، البته، داشتم می گفتم.

« نه گوش کن به من، کاملاً به من گوش کن. حالا می فهمی که ماستاگویچ نمی تواند از من جدا شود، نه صرفاً گوش کن، به من گوش کن، می دانی که من اوامر ماستاگویچ را از دل و جان اطاعت می کنم، آرکاشا می دانی که ماستاگویچ آدم دست و دلبازی است. امروز چهل نقره منات پول به من داد.»

- واسیا! راستی، راستی، پول داد؟ یعنی انعام برایت داد؟

- نترس، این پول اضافی جیبش بود.ماستاگویچ گفت که پنج ماه است که داری اینجا کار می کنی و پولی دریافت نکرده ای، اگر می خواهی این را بردار. گفتم: «متشکرم». گفت: «تشکر لازم نیست به تو قول می دهم». بعد از لحظه ای گفت که در واقع تو به خاطر هیچ و پوچ برایم کار نمی کنی! و این درست همان چیزی بود که وی به من گفت. آرکاشا، خدا شاهد است. فقط اشک از دیدگانم جاری بود.

- واسیا، بگو ببینم، رونویسی آن پرونده ها را تمام کردی.

- نه ... هنوز تمامش نکرده ام.

- اوه، واسیا، فرشتة من! پس چه کار می کردی؟

- نگاه کن. آرکادی مهم نیست. هنوز دو روز وقت هست، یک جوری سر هم بندیش
می کنم.   

- چرا کار را انجام نداده ای؟

- برو آنجا، برو آنجا! نازک نارنجی بودن تو مرا زجر می دهد. دلم را به درد می آورد! اوه بسیار خوب، همیشه دلتنگم می کنی! داد می زنی که کمکم کنید! فقط یک لحظه به خودت نگاه کن. مگر آسمان به زمین آمده؟ خب تمامش می کنم. حتماً تمامش می کنم.

آرکادی با یک جست بپاخاست وگفت: « اگر تمامش نکنی چی؟ ماستاگویچ، امروز پولی داده، تصمیم به ازدواج هم که گرفته ای ... آه، دوست من، دوست من.»

شومکوف داد زد: «غم مخور! غم مخور! الساعه، شروع می کنم، غم مخور!»

- اوه، چطور می توانی از انجام وظیفه ات چشم پوشی.

- آه، آرکاشا! شرایط من یک جوری بود که نمی توانستم یکجا بند بشوم. به سختی
می توانستم، خودم را در اداره بند کنم. نمی توانستم، جلو احساساتم را بگیرم ... خدایا از همین ساعت، تمام شب را بیدار خواهم ماند و فردا شب و پس فردا، کار را تمام خواهم کرد.

- خیلی از کار باقی مانده؟

- دست از سرم بردار، ترا به خدا مزاحم نشو، یک دقیقه دندان روی جگر بگذار.

آرکادی ایوانویچ، پاورچین، پاورچین به سوی رختخوابش رفت بعد یکهو مثل فنر جهید و بار دیگر نشست. یک لحظه گمان کرد ممکن است حرفهایش واسیا را آشفته خاطر سازد. اگرچه برافروخته بود و این برافروختگی، ساکت و آرام بودن را یک کمی مشکل می کرد، اما
علی الظاهر، خبر ازدواج کاملاً او را در خود غوطه­ور ساخته بود. و هنوز، اولین واکنش
هیجان زده اش سپری نشده بود. آرکادی نگاهی به شومکوف انداخت. نگاهش نوازشگر و همراه با خنده بود بعد با انگشتانش دستی به سر شومکوف کشید و بعد از آن، چشمانش را اخم آلود به کاغذ شومکوف دوخت، پنداری همة موفقیت، پرکاری و جد و جهد شومکوف به آن چند کاغذ بستگی داشت. علی الظاهر شومکوف هم نمی توانست یکجا بند شود. چرا که قلم را از نوشتن باز داشت. دور و بر میزش چرخ زد و جایش را تغییر داد. دوباره نوشته اش را برداشت. لحظه ای دستهایش لرزید و از کنترل خارج شد.

پنداری در این لحظه به فکر شومکوف چیزی خطور کرده بود. ناگهان داد زد:

«آرکاشا دربارة تو به آنها گفتم.»

آرکادی گفت: «راستی؟ من هم می خواستم دربارةآنها سؤالی از تو بپرسم، خوب؟»

واسیا خندید و گفت: «آه، بله، بعد از آن، همه چیز را برایت خواهم گفت ببین همه اش گناه من است. یکباره به ذهنم خطور کرد. در دلم گفتم تا چهار صفحه را تمام نکرده ام، چیزی نگویم. اما بعدش، ناگهان تو و آنها به یادم افتادید. می بینی که نمی توانستم بنویسم و به فکر تو نباشم.»

هر دو سکوت کردند.

شومکوف در حالی که قلم را با بیزاری و تنفر به میز می زد، ادامه داد:

- چه بد، چه قلم زوار در رفته ای!

- واسیا، گوش کن! فقط یک کلمه.

- چیه! زود باش، این آخرین سؤال باشد. خب؟

- خیلی از پرونده ها مانده؟

واسیا طوری خود را واپس کشید که پنداری در این دنیا سؤالی کشنده تر و تنفر آمیزتر از این وجود نداشت. گفت: «آه عزیزم! خیلی زیاد! خیلی زیاد!.»

- می دانی. یک فکری به سرم زده.

- چه فکری؟

- مهم نیست، بنویس.

- به من بگو، چی شده؟

- واسیا، دوست عزیز، حالا ساعت از شش هم گذشته.

نی فی دویچ به اینجای سخن که رسید خندید و دغل وار چشمکی زد که بیشتر حاکی از ترس بود، هنوز مطمئن نبود، واکنش واسیا چه خواهد بود.

واسیا از نوشتن دست برداشت و مستقیماً به چشمهای آرادی زل زد.

حتی از بی حوصلگی رنگ از صورتش پرید و واسیا گفت: « خوب چه مرگت است؟»

- می دانی؟

- اوه ترا به خدا، حرف دلت را بزن.

نی فی دویچ شادان از رختخوابش جست و به پا خواست. حرف واسیا را قطع کرد، هر گونه الم شنگه ای که ممکن بود به پا شود کنار گذاشته شد و گفت: «می دانی! تو از بس از خود بیخود شده ای دیگر نمی توانی زیاد کار کنی...، صبر کن، دندان روی جگر بگذار، می دانم، گوش کن، قبل از هر چیز، باید جوش نزنی، باید خودت را جمع و جور کنی، مگه نه؟»

واسیا فنر گونه از صندلی جست و داد زد: «آرکاشا! آرکاشا! تمامی شب را بیدار می مانم. چشم روی چشم نمی گذارم.»

- اوه، نه نمی توانی بیدار بمانی. تا صبح فردا همینطور چرت می زنی.

- نه به خواب نمی روم، چرت نمی زنم.

- نه بیدار نمی مانی، البته که به خواب می روی، ساعت پنج بخواب، ساعت هشت که شد، بیدارت می کنم. فردا تعطیل است. یکجا می نشینی و از صبح تا شام می نویسی ... شب بعدی هم همینطور، راستی دیگر چیزی نمانده است.

- اینجا، نگاه، نگاه کن.

واسیا در حالی که از هیجان و دلهره می لرزید، دفترچه اش را نشان داد.

- اینجا!

- دوست عزیز، می دانی که، این زیاد هم نیست.

واسیا با فروتنی به نی فی دویچ نگاه می کرد. پنداری منتظر بود به او اجازه دهد. بعد واسیا گفت: «دوست عزیز، خودت می دانی زیاد نیست.»

- چقدر بیشتر؟

- دو ... چند صفحة کوچک.

- خوب بعدش چه؟ اینجا رانگاه کن به موقع می نویسم، واقعاً می نویسم.

- آرکاشا.

- واسیا، گوش ن! امروز را، هر کسی با رفقا و فامیلش می گذراند. من و تو یکّه و تنها هستیم، آه، واسنکا

نی فی دویچ، واسیا را در آغوش گرفت و او را مثل خرسی به سینه اش فشار داد.

- آرکادی! امیدوار باش!

- واسیوک داشتم می گفتم، واسیوک، تو موجود پیر و تن لشی هستی، گوش کن، گوش کن، می دانی...

آرکادی با دهان باز مکثی کرد و حرفش را شادان قطع کرد و وایا دست بر شانه هایش گذاشت و به چشمانش خیره شد. لبانش تکانی خورد، پنداری می خواست جمله اش را تمام کند، سرانجام به واسیا گفت: «خب! مرا به آنها معرفی کن.»

واسیا از دل و جان فریاد زد: «آرکادی برای خوردن چای یک سری بهآنا می زنیم! می دانی چرا؟ حتی قبل از تحویل سال نو آنجا راترک می کنیم. و زود فلنگ را می بندیم.»

- یعنی دو ساعت، نه بیشتر، نه کمتر.

- بعد از آنکه کارها را راست و ریس کردیم، از هم جدا می شویم.

- واسیوک.

- آرکادی.

تا در عرض سه دقیقه، آرکادی کت خزش را عوض کند، واسیا لباسش را مرتب کرد. واسیا از وقتی که به خانه آمده بود به سبب علاقه ای که داشت، می خواست، خرچه زودتر به کار بپردازد، خلاصه، فراموش کرده بود که لباسش را درآورد.

هر دو از خانه زدند بیرون و به سوی خیابان دویدند. واسیا شادتر از دوستش می نمود، آنها مجبور بودند از خیابان پرسبوری ساید و کولومنا عبور کنند. آرکادی ایوانویچ گامهای بلندی بر می داشت. هر قدمی که آرکادی بر می داشت این نکته را آشکار می ساخت که وی از خوش اقبالی، خوشبختی و سعادت واسیا، سراز پا نمی شناسد. واسیا سلانه سلانه گام بر می داشت، اما دیگر طاقتش طاق شده بود. کاملاً برخلاف آرکادی، واسیا زیاد روی خوش به او نشان نمی داد. در آن دم، آرکادی ایوانویچ، عمیقاً برای وی احترام قایل می شد ( واسیا نقص طبیعی داشت که خوانندگان هنوز چیزی درباره اش نمی دانند. یک پای واسیا کوتاهتر از پای دیگرش بود.)

این نقص عضو، احساسی عمیق وعشقی برادرانه را در دل نازک آرکادی بر می انگیخت. او بیشتر و بیشتر و با تأثر و اشتیاق به سویش گام برمی داشت، طوری که واسیا احساس حقارت
نمی کرد. در واقع کم مانده بود که آرکادی ایوانویچ از فرط خوشحالی بزند زیر گریه. اما سعی می کرد که بغضش نترکد.

آرکادی متوجه شد که واسیا به بیراهه می رود. به سوی فوزونسکای پراسپکت داد زد: «واسیا کجا می روی؟ بیا، باید از این راه برویم.»

- آرکاشا، خفه شو، خفه خون بگیر.

- واسیا، راست می گویم این راه نزدیکترین راه است.

صدای واسیا از شادی، ضعیف شد.تمجمع کنان گفت: «آرکاشا! می دانی؟ می دانی چرا؟ دلم می خواهد به لزانکا هدیة کوچکی بدهم.»

- خوب هدیه چی هست؟

- مغازة لوکس آن سوی خیابان، متعلق به مادام لاروس را می بینی؟

- بله، البته.

- دوست عزیز، یک کلاه زنانه، یک کلاه زنانه... امروز یک کلاه زنانة قشنگ را دیدم. دربارة کلاه پرس و جو کردم. می گویند، کلاه دارای مد مانون لسکات است. کلاه پر ابهتی است. روبانهای قرمز و روشنی دارد. معل الوصف خیلی گراناست.آرکاشا حتی اگر گرانبها هم باشد .....

- واسیا، می گویم، تو بزرگترین شاعری، خب بزن بریم.

آنها به سرعت گامهایشان افزودند و شروع کردند به دویدن. دو دقیقه بعد، وارد مغازه شدند و با زن سیاه چشم فرانسوی که موهایش را تاب داده بود، چهره به چهره شدند، وی زنی بود که با دیدن مشتریها، مثل خود آنها شاد می شد. واسیا سر از پا نمی شناخت. پنداری می خواست، مادام لاروس را ببوسد، در حالی که تمامی کلاههای قشنگ و زرق و برق دار روی ویترینهای کوچک وروی میز بزرگ را ورانداز می کرد. با لحن صدای ضعیف گفت:

« آرکاشا! آدم از تعجب شاخ در می آورد! همة اینها زیباست! به آن کلاه جذاب و قشنگ نگاه کن، راستی آن را ببین.»

واسیا به کلاه زیبای زنانه اشاره کرد، لیکن نه به کلاهی که در نظر داشت بخرد، چرا که او، از دور دورها انتخاب خودش را کرده بود و حال با نظر به کلاه موردعلاقه اش و به میل باطنی خویش، جامة عمل می پوشانید. کلاه بی نظیری بود. واسیا به کلاه که در انتهای میز به معرض نمایش گذاشته شده بود چنان چشم دوخته بود که آدم گمان می کرد، کسی قصد دزدیدن آن را دارد. یا پنداری ممکن بود کلاه، خود به خود و خیلی ساده از دست واسیا به پرواز در آید.

در این حیص و بیص، آرکادی ایوانویچ کلاه زنانة دیگری را نشان داد و گفت: «فکر می کنم آن یکی از همه بهتر باشد.»

واسیا بهمی نفهمی وانمود کرد که با کلاه اتنخابی آرکاشا دوستانه برخورد می کند و بعد گفت: « آرکاشا، این کلاه متناسب سر تست. با تمام احترام و ارادتی که به کلاه داری، یواش یواش به سلیقه ات ایمان می آورم. کلاه انتخابی تو واقعاً دلرباست،. اما بیا اینجا، می آیی یا نه؟»

- پرمرد از این بهترش هم پیدا می شود.

- به من نگاه ن.

آرکادی این دست و آن دست کرد و گفت: « آن یکی ؟»

اما هنگامی که واسیا کلاه را از جایش بر می داشت، نتوانست جلو احساساتش را بگیرد. از شوق سر از پا نمی شناخت. پنداری کلاه انتخابی اش بعد از سالها انتظار می خواست، به سوی خریدار خوب پرواز کند. واسیا به کلاه کرنش کرد و تمام استخوانهای بدنش، به صدا در آمدند. ناگهان آرکادی ایوانویچ بیرون آمد، حتی مادام لاروس که برتری بی چون و چرا و سلیقه ای عالی در انتخاب کلاه داشت، به هنگام انتخاب کلاه، کاملاً بی تفاوت بود. البته سکوت مادام حاکی از شکسته نفسی او بود. واسیا برای جبران خطای خویش، تبسمی محبت آمیز کرد که ناشی از توافق او بود و با این تبسم، همه چیز دربارة دختر، فی المثل ادا و اوارش بر ملاء شد آری شما هم حدس زده اید و شما سزاوار سعادتی که انتظارش را می کشیدید، هستید.

واسیا از ته دل کلاه دلربایش را خطاب قرار داد و گفت: «تو، با حیا و منزوی بوده ای و عمداً خودت را پنهان کردهای، عزیزم تو آب زیر کاهی.»

و واسیا کلاه را و جایی را که  کلاه را در آنجا گذاشته بودند، غرق بوسه کرد، زیرا که او از لمس گنجینه اش دچار دلهره شده بود. آرکادی شادان و از روی شوخ طبعی، عبارتی را که در روزنامة فکاهی خوانده بود تکرار کرد:

«بدینسان ارزش واقعی و فضیلت خویشتن را پنهان می کنند.»

و بعد بر سخن خود افزود: «خب، آرکادی، توچه می گویی.»

- آرکاشا، بارک الله! امروز چرا آسمان و ریسمان می کنی؟ تو داری دیوانه ام می کنی؟ وقتی خانمها حرف می زدند؛ تو در لابلای حرفهای آنها، کلمات مرا تکرار می ردی! ممی لاروس! ممی لاروس! چه خدمتی می توانیم برایتان بکنیم؟

- خانم لاروس، عزیزم.

لاروس به آرکادی ایوانویچ نگاهی کرد و از روی اغماض لبخند ملایمی بر لبانش نقش بست.

- شما نمی توانید، تصور کنید که در این لحظه چقدر دوستتان دارم؟ ... بگذارید شما را ببوسم و واسیا مغازه دار را بوسید.

لاروس مجبور بود برای چند لحظه هم که شده، خونسردی و متانت خود را حفظ کند تا در مواجهه با مرد آس و پاسی واسیا از کوره در نرود. اما می توان ادعا کرد که ممی لاروس خوشخوی و بخشنده بود، چنانکه به انگیزة با نظاط واسیا، آب سرد نریخت. لاروس، واسیا را بخشید و رفتاری هوشیارانه و اغماض کننده با او کرد. آیا واقعاً کسی توان آن را داشت که از دست واسیا از کوره در برود؟

- مادام لاروس قیمت این چند است؟

لاروس شادان جواب داد: «پنج نقره منات».

لاروس دوباره سکوت کرد. آرکادی ایوانویچ اشاره ای به کلاه مورد انتخابش کرد و پرسید: «آن یکی چند است؟ مادام لاروس؟»

- آن یکی هشت نقره منات است.

- اوه، راستش می گویم، می گویم مادام لاروس، چه خبر است؟ خب ولی باید موافقت کنی و بگویی کدام بهتر، لطیف تر، جذابتر است. کدامیک از سلیقة شما جور در می آید؟

- آن یکی گرانتر است. اما مورد انتخاب شما Cest Plus Coqet است.

- خب، پس این را بر می دارم.

مادام لاروس یک ورقه، کاغذ کادو برداشت و کلاه را در آن پیچید. با سنجاقی کوچک آن را محکم بست. ظاهراً کاغذ اگر بدون کلاه بود باز براق تر و زیباتر می شد. واسیا بسته را با دقت هرچه تمامتر برداشت. نفس در سینه اش حبس شده بود. به مادام لاروس تعظیم کرد و از او تشکر کرد و از مغازه بیرون آمد. واسیا در میان عابرین برای خود، شتابان راه باز می کرد. یکی از آنها عمداً
می خواست، کلاه با ارزش واسیا را بیاندازد. واسیا با خنده ای تلخ، سکوت کوتاه را شکست و فریاد زد: « آرکاشا، من آزاده به دنیا آمده ام که آزاد باشم.»

لحظه ای بعد، بار دیگر واسیا رشتة کلام را به دست گرفت. لحن صدایش دو رگه، سنگین و دوستان بود.

- گوش کن، آرکادی گوش کن، خیلی خوشحالم، خیلی خوشحالم.

- واسنکا، من هم، من هم، پسر عزیز من هم خیلی خوشحالم.

- نه خیر، آرکاشا، نه می دانم مرا واقعاً دوست داری. اما توان آنرا داری که یک صدم آنچه را که حالا حس می کنم؟ آرکاشا دلم عجیب گرفته، خیلی گرفته. من سزاوار این خوشبختی نیستم، آخر برای رسیدن به این خوشبختی، تلاشی نکرده ام که سزاوارش باشم.

لحن صدای واسیا آرام آرام به گریه بدل می شد. وی ادامه داد:

- به من بگو، چه کاری انجام داده­ام؟ به مردم نگاه کن، نگاه کن که چه غمگین و افسرده اند. چه اشکها که نریخته ام، چه روزهای سختی که نگذرانده ام! چه روزهای بی فرجامی! من، من، مورد محبت دختری قرار گرفته ام، من ... اما تو دختر را با چشم خویش خواهی دید، خودت از مهربانی وی خشنود خواهی شد. می دانی من از طبقة پایین جامعه هستم با این حال برای خود مقام و عایدی مستقلی دارم. علیل و ناقص به دنیا آمده ام. شانه­هایم اندکی کج اند. اما نگاه کن. او مرا، با وجود علیل و ناقص بودنم، دوست دارد و امروز یولین ماستاگویچ هم، خیلی زیبا، با ملاحظه، با ادب با من رفتار کرد. خیلی کم حرف می زد، یکبار به سویم آمد و گفت که واسیا این چند روز تعطیل را خوش بگذران، اوه، راستی او مرتب مرا صدا می زند. بعد ماستاگویچ زد زیر خنده. گفتم که حضرت آقا، مثل اینکه کاری دارم باید انجام دهم و بعد دل و جرأت پیدا کردم وگفتم که شاید یک کمی خوش بگذرانیم، عالی جناب! بعدش او به من پول داد و یکی دو کلمه با من حرف زد، داشتم گریه می­کردم. اشکهایم صادقانه از صورتم جاری بودند، فکر می­کنم ماستاگویچ هم منقلب شده بود. او دستی به سر و صورتم کشید و گفت که راه راست همین است و تو باید همیشه همین طور باشی.

بار دیگر واسیا مکثی کرد.آرکادی ایوانویچ صورتش را برگرداند و با دست اشکهایش را پاک کرد و بعد ... واسیا سخنش را پی گرفت!

آرکادی، آرکادی هرگز این را به تو نگفته ام! دوستی تو مایة خوشبختی من است اگر به خاطر تو نبود، حالا هفت تا کفن پوسانده بودم ... نه خیر، نه خیر، آرکاشا، یک کلمه هم نگو، بگذار با تو دست بدهم، بگذار از تو تشکر کنم.

و باز واسیا توان سخن گفتن نداشت.

وقتی که از خیابان عبور می کردند، آرکادی ایوانویچ دلش می خواست واسیا را در آغوش بگیرد. در این حیص و بیص گریه ای سوزناک به گوش هر دو طنین انداز شد.

- هی نگاه کن!

و آنها، هر دو ترسیدند و بجای دنجی در پیاده رو دویدند. آرکادی ایوانویچ مأیوس بود. ایوانویچ اعتراف علنی چند لحظه پیش واسیا را نوعی حق شناسی می دانست، نه چیز دیگر، همچنانکه دلش گرفته بود، حس کرد که تا به حال برای واسیا چندان کار مهمی انجام نداده است. وقتی که واسیا از او به خاطر کار کوچکی تشکر کرد، آرکادی ایوانویچ کم مانده بود، از خجالت آب بشود. البته برای تلافی این محبتها فرصت باقی بود.بدینسان، آرکادی ایوانویچ به خود آمد و نفس راحتی کشید.

حقیقتاً میزبانها از بس انتظار کشیده بودند، طاقتشان طاق شده بود. آنجا غلغله و شوری برپا بود. همه چای خورده بودند. اما راست گفته اند که بعضی اوقات آنچه را که جوان در آیینه بیند پیر در خشت خام می بیند. در آن لحظه یک جوان چه حالت و احساسی داشت. لزانکا پایش را توی یک کفش کرده بود و می گفت که واسیا نخواهد آمد.

-            ما ما، واسیا نمی آید، به دلم برات شده که نمی آید.

معذلک مادرش نگفت که برخلاف او فکر می کند و واسیا مطمئناً خواهد آمد. واسیا نمی تواند دور از محفل باشد، دوان دوان می آید. چرا که در آن شب، در آنساعت از سال نو، هیچ بنده خدایی کاری در اداره ندارد.

در آنهنگام که لزانکا رفت تا در را باز کند، هرگز گمان نمی کرد آنها باشند. چشمان خویش را هم نمی توانست باور کند. نفس در سینه اش حبش شده بود. قلبش همانند مرغی اسیر در قفس می تپید.کاملاً از خجالت داشت آب می شد. شبیه گیلاس شده بود. عینهو شده بود یک گیلاس. خدایا چه غیر منتظره! چه سعادت غیر منتظره ای! آه! لبانش از هم باز شد. دستانش را دور گردن واسیا حلقه کرد و فریاد زد: «تویی شیطان! عزیزم تویی!»

راستی، شادمانی و شرمندگی زودرس او را لحظه ای در ذهنتان مجسم کنید. پنداری می خواست خود را در پشت سر واسیا پنهان کند. آرکادی ایوانویچ سر پا بود و کاملاً شرمگین نگاه می کرد. باید اعتراف کرد که حقیقتاً ایوانویچ در مواجهه با زنها خیلی دستپاچه بود. یحتمل یکبار هم اتفاق افتاد که... اما به هر نحوی که بود سؤ تفاهم برطرف شد، معذلک شما باید موقعیت آرکادی را هم در نظر بگیرید. در آن شرایط مسخره، استهزاء منصفانه نبود. در آن جائیکه آرکادی با
گالش هایش در سالن ایستاد، فی الفور پالتو و کلاه خزش را کند. شتابان شال گردنش را بقچه کرد و به هر زحمتی که بود پایین آنرا گره زد. شتابان بقچه را برداشت. نباید باز می شد، خلاصه، آرکادی به هر زحمتی که بود توانست با تیپ نسبتاً جمع و جوری ظاهر شود. از اینها گذشته، در دنیا کسی را نمی توان یافت که نخواهد خود نمایی کند.

البته واسیا ساده و مهربان بود، اما در واقع کوته فکری ناشی از بی شیله پیله بودنش، باعث شد که داد بزند:

- لزانکا اینجا بیا، آرکادی من برای دیدن تو آمده! آه، دربارة چه چیزی فکر می کنی؟ این بهترین دوست من است، در آغوش بگیر و ببوس.

در هما ن لحظه، ایوانویچ را بوسید، در آن هنگام که شما کسی را بهتر می شناسید، می خواهید، خودتان او را ببوسید، خب، بعد چه؟خوب بعد از آن چه؟ دارم از شما می پرسم. آرکادی ایوانویچ چه می توانست انجام دهد؟ و تا آن دم، وی موفق شده بود که نیمی از شال گردن خود را ببندد! او بعضی وقتها، واقعاً از علاقة بیش از حد واسیا، کفرش در می آمد. البته واضح بود که وی دل نازکی داشت اما ... گیج کننده هم بود.شاید ضرورتی نداشت. سرانجام هر دو وارد شدند. خانم پیر به خاطر آشنایی با آرکادی ایوانویچ لحظه ای قرار نداشت.

وی دربارة آرکادی ایوانویچ خیلی چیزها شنیده بود واز شادمانی یک جا بند نمی شد. آه، چه سعادتی! لزانکا در پس کلاه مات و مبهوت ایستاده بود. بسته کادو را باز می کرد و دستان زیبایش از روی سادگی بهم جفت می شد. لبخند ملایمی بر لب داشت: «آه خدایا! چرا مادام لاروس کلاهی بهتر از این را نشانشان نداده؟»

اما خدای مهربان، در کجای دنیا می توان کلاه بهتری را پیدا کرد؟ این واقعاً از سرم هم زیاده! کجای دنیا بهترین کلاه را خواهی یافت؟ کاملاً جدی می گویم و حتی باید بگویم که این عشاق نمک نشناس اوقات مرا تلخ می کنند و این واقعاً مرا دلتنگ می کند. اما به وجدان خودتان رجوع کنید. نگاه کن عزیزم، چه چیزی می توانست بهتر از این کلاه باشد. نگاه کن... اما نه، نه خیر، نباید گلایه کنم. الان آنها حق را به من خواهند داد. این کلاه چیزی جز فریفتگی زودگذر، خیرگی، صمیمیت عاطفی نیست. دلم می خواهد آنها را ببخشم. اما راستی نگاه کن. باید مرا ببخشید... الم شنگة فعلی بر سر کلاه است. این کلاه با پرهای روشن با روبانهای قرمز و پهن وتور نازک پوشانده شده، در انتهای روبان تاج گلی وصلی کرده اند. روبانهای دراز و پهن از پشت کلاه پایین آمده اند. روبانها همه روی گردن، یا یک کمی پایین تر از گردن فرو می افتند، بهتر بود کلاه را تنها از بالا و عقب می پوشاندند... اوه ماما می بینم تو نگاه نمی کنی، به ظاهر در میان جمع هستی و دلت جای دیگر است! به سمت دیگری نگاه می کنی. مشغول تماشای دو چیز مهم هستی. یعنی به قطرات مروارید اشک که در دو چشم سیاه جمع شده اند.

پلک های بلندش لحظه ای لرزیدند و بعد در هوا نرم نرمک به سوی اثر هنری مادام لاروس کشیده شدند. بار دیگر حس دلتنگی به او دست داد، گویا با این اشکها، کاملاً برای کلاه نبود. به عقیدة شخص من، جواب چیزی مثل این باید با متانت و خونسردی داده شود. بعد از آن
می توان، به عنوان وظیفه قدردانی کرد. باید اعتراف کنم خیلی این کلاه را دوست دارم.

واسیا و آرکادی نشستند. واسیا بیخ لزانکا و خانم پیر پهلوی آرکادی ایوانویچ. آنها لب بهسخن گشودند و آرکادی ایوانویچ رشتة کلام را خیلی عالی به دست گرفته بود. شادان و خندان اطمینان خانم پیر را به خودجلب می کرد. حقیقتاً انتظاری از او نمی رفت، بعد از یکی دو کلمه دربارة واسیا، واسیا موق شد، موضوع بحث رابا رندی تمام به ولی نعمت خویش ماستاگویچ بکشاند، او به قدری هوشیارانه و عاقلانه حرف می زد، که حقیقتاً بحث در طول یک ساعت، جذابیت خود را از دست نداد. آرکادی ایوانویچ با روشی عاقلانه و ماهرانه دربارة خصوصیات اخلاقیش صحبت می کرد، که مستقیم یا غیر مستقیم این خصوصیات به واسیا مربوط می شد و ارزش آن را داشت که به هر دوی آنها نگاهی دوباره شود. اما بعد از آن، خانم پیر واقعاً فریفته و تحت تأثیر آن سخنان قرار گرفت، پیرزن خود به آن اعتراف کرد و واسیا را به گوشة دنجی فرا خواند و به او گفت که دوستش انسانی فاخر، با ادب و افزون براین متین ترین مرد جوانی است که دیده. وقتی گوشه کنایه های پیرزن تمام شد. واسیا زد زیر خنده، واسیا به یاد آورد که چگونه آرکاشای متین و فاخر، یک ساعت و نیم پیش، چطور در رختخواب با او گلاویز شده بود. بعد از آن خانم پیر، اشاره به واسیا کرد و به او گفت که آرام آرام در پی او به اتاق مجاور بیاید. آب زیر کاهی نسبت به لزانکا داشت. پیرزن از صداقت و دل پاک لزانکا سؤ استفاده می کرد. البته در آن هنگام که پیرزن به واسیا اجازه داد، تا دزدکی به هدیة سال نو که لزانکا برایش درست می­کرد، نگاهی بکند. هدیه کیف بزرگی بود، که پولک ها و نخ های طلایی وزیبایی رویش گلدوزی شده بود، در یک طرف کیف، آهویی نقش بسته بود که خیلی نرم و طبیعی می دوید، در سوی دیگر هم ژنرالی مشهور نقاشی شده بود. ترسیم آن کامل بود و با ترکیب کامل کیف متناسب بود. دیگر لزومی نمی بینم که از شادی واسیا سخنی به زبان آورم. در این حیص و بیص، یک لحظه هم در اتاق نشیمن تلف نشده بود. لزانکا نزد آرکادی ایوانویچ نشسته بود. دستهایش را در میان دستان خود گرفته و از او تشکر می کرد. سرانجام آرکادی فهمید که مسأله خیلی عجیب به واسیا مربوط می شود. حقیقتاً، لزانکا، عمیقاً تغییر کرده بود. لزانکا خبر داشت که آرکادی ایوانویچ همانند دوستی واقعی است که همیشه همراه و همدم نامزدش بوده، چرا که آرکادی ایوانویچ را خیلی دوست داشت و معلوم بود که آرکادی، همیشه چهار چشمی مواظب واسیا بوده و مرتب او را راهنمایی های سودمندی کرده است. پندها و راهنماییهایی که همه از عهده لزانکا خارج بوده است. مع ذلک باز او از آرکادی تشکر کرد. لزانکا توان آنرا نداشت که جلو احساسات خود را بگیرد. بر این دل بسته بود که آرکادی به اندازه ای که واسیا را دوست دارد، اگر نیمه التفاتی به او کند، عاشقش خواهد شد. بعد لزانکا سؤال کرد که آیا مواظبی سلامتی واسیا است؟ لزانکا درباره خلق و خوی واسیا، علی الخصوص آتش مزاجی او، اجتماعی نبودنش در برخورد با مردم، و درباره زندگانی او چیزهای مشکوکی را به زبان آورد و گفت که او از واسیا تنها به خاطر خدا مواظبت خواهد کرد ومواظب سلامتی او و ناظر بر سرنوشت او خواهد بود. لزانکا بر این امید بود که آرکادی ایوانویچ آنها را ترک نخواهد کرد و با آنها در زیر یک سقف زندگانی خواهد کرد. لزانکا با غرور ساده داد زد :« هر سه نفر ما مانند یک روح در سه کالبد خواهیم بود.»

دیگر وقت آن رسیده بود که آنها را ترک کنند. البته دلشان می خواست، بمانند. اما واسیا کاملاً جدّی اعلام کرد که نمی تواند بماند. آرکادی اعتراض کرد. طبق عادت مرسوم از آنها سبب را پرسیدند و گفتند چرا؟ فی الفور فاش شد که یولین ماستا گویچ مقداری کار به واسیا حواله کرده است. کاری ضروری و مهم، کاری که می بایست تا فردای آن روز، تحویل داده شود و اگر تمام نکند، کلاهش پس معرکه خواهد بود. لزانکا دل نگران شده بود و به خاطر همین، واقعاً خواست که واسیا دنبال کار خویش گیرد. وقتی که مادر این قصه را شنید، دچار تنگی نفس شد. علی الظاهر، خداحافظی آنها با بوسه همراه نبود. کوتاه بود و شیرین تر و در کل گرمتر و صمیمی تر. سرانجام از همدیگر جدا شدند و دو دوست شتابان به سوی خانه برگشتند. فوراً خودشان را به خیابان رساندند و بار دیگر رشته کلام را درباره آنها، و تأثیر آنها به دست گرفتند. کار از کار گذشته بود و آرکادی ایوانویچ دلباخته او شده بود. سراپا عاشق لزانکا بود! بهتر از واسیا چه کسی سزاوار مردن بود؟ آنچه آرکادی انجام داد این بود که بدون اینکه حالت تهوّعی به او دست بدهد. تمامی آنرا به یکباره به واسیا اعتراف کرد، واسیا با خود گفت که دل مشغولی خوبی است. خیلی شاد شد و حتی اظهار کرد که به نظرش از این بهتر نمی شود و افزون بر همیشه رفقای نزدیک به هم خواهند بود.

آرکادی ایوانویچ گفت:« واسیا، تو افکار مرا خوانده ای، بله همان گونه که تو عاشقش هستی من هم دلباخته اش هستم. لزانکا فرشته نگهبان من و تو خواهد بود، چرا که خوشبختی تو پناهگاهی است که انعکاس انوارش به سراپای وجود من تابیدن خواهد کرد و مرا با انوار خود گرم خواهد ساخت. لزانکا کدبانوی سرنوشت من نیز خواهد بود وسعادت من در دستان او. بگذار لزانکا به هر دوی ما مثل هم دستور دهد. آری، همانقدر که رفیق تو هستم رفیق او هم خواهم بود. جدایی از شما برایم محال است. به جای یک نفر دوست، دو دوست خواهم داشت.»

آرکادی احساساتی شده بود. هنگامی که دست از حرف زدن برداشت که کلماتش به اعماق روح دوستش لرزه انداخته بود. مع الوصف سخنرانی بلیغی نبود. واسیا رویا سرش نمی شد، لیکن آرکادی دست بردار نبود و باز شروع کرد تا شادترین، روشن ترین و بهترین رویاهای روزانه اش را به تجّسم آورد.

بار دیگر، آرکادی باب سخن را گشود:« آه، خدایا! از هر دو نفر شما خودم مواظبت خواهم کرد. و همدم تان خواهم بود. واسیا، پیش از همه، پدر خوانده تک تک فرزندانت خواهم بود. در ثانی، ما باید به فکر آتیه هم باشیم. مجبوریم یک کمی اسباب و اثاثیه بخریم. آپارتمان اجاره کنیم. بنابراین لزانکا، تو و من، گوشه ای دنج و آرام، خصوصی و بی دغدغه خواهیم داشت. واسیا می دانی، فردا نگاهی به آگهی خانه های استیجاری خواهم انداخت. سه، نه خیر، دو اتاق از سرمان هم زیاد است. فکرش را بکن. واسیا امروز سحر، همه اش چرت و پرت حرف می زدم، هرگز نترس، شندرغاز پولی جمع و جور می کنیم. راستی در آن لحظه که به چشمان فریبای لزانکا نگاه می کردم، فی الفور به دلم برات شد که پول برایمان معضل نخواهد بود. همه چیز فدای لزانکا! اوف حسابی کار خواهیم کرد! واسیا الانه می توانم، دل به دریا بزنم و فی المثل یک آپارتمان، همه چیز است، خودت که می دانی...یک مرد در اتاقهای تر و تمیز، همیشه احساس جوانی می کند و در رویاهای پریان غرق می شود. از اینها گذشته، لزانکا گنجینه مشترک هر دوی ما خواهد بود. نباید یک کوپک هم حرام کنیم. آیا گمان می کنی که من تا به حال چیزی را از تو مخفی کرده ام؟ چرا اشتباه فکر می کنی؟ نه، به زندگی خویش فکر کن! و بعد از آن، ما پیشرفت خواهیم کرد. مثل گاوی این خاک سنگلاخ را شخم خواهیم زد. الان ترا بخدا فکرش را بکن.»

و لحن صدای آرکادی ایوانویچ از هیجان و شوق زیاد، ضعیف شد:

- بیست و پنج یاسی منات. پول باد آورده... می دانی هرچه بر ما پاداش بدهند با آن کلاه، روسری، یا جوراب یا چیز دیگری خواهیم خرید. لزانکا باید یک شال گردن برایم ببافد. می بینی شال گردنم چقدر لت و پاره است. زرد نکبتی! امروز پاک خیتم کرد! واسیا تو آدم به درد بخوری هستی. هنگامی که با این شال گردن سرپا ایستاده بودم، شال گردنت را به من پیشکش کردی... اما باور کن ابداً در نظرم نبود. دارم درباره آپارتمان نقره ای حرف می زنم. مجبورم که هدیه ای کوچک برای تو دست و پا کنم. می دانی این مایه سربلندی من است. می دانی، این مایه سربلندی من است، نوعی خودشکنی است. به من انعام خواهند داد. یادم آمد هان. این انعام و پاداش را به اسکوروخوف نخواهند داد. هیچ پولی در آن جیب کوچولو عاطل و باطل باقی نخواهد ماند! اینجا را نگاه کن، برایت تعدادی چنگال طلایی و چند عدد کارد زیبا، نه کارد طلایی، از آن بهترهایش و یک جلیقه خواهم خرید. آن جلیقه ای که دارم، دیده ای. من برایت بزنی. خودت را جمع و جور کنی. همه امشب و فردا شب را با یک چوب در دست بالای سرت می ایستم. تا آخرین نفس با تو کار خواهم کرد. اما باید قال قضیه را بکنی! تا روز باید تمامش کنی! و پس از آن، عصری باز هر دو می زنیم بیرون. هر دوی ما خوشبخت خواهیم بود. لاتو بازی خواهیم کرد. عصرها با هم خواهیم بود! چه دنیایی، چه تفریحی! آه برادر، دریغا، نمی توانم عصای دست تو باشم. والا، شاد و شنگول می نشستم و از سیر تا پیاز همه را می نوشتم. همه چیز فدای تو، چرا من با تو ننویسم.

واسیا گفت:« راست راستی، باید شتاب کنم. به گمانم ساعت باید حدود یازده باشد. فکر می کنم، برای کار... باید شتاب کنم.»

در طی این مدت، واسیا می خندید و با گفتن این چند کلمه، با تظاهر به خوش خلقی و با نوعی صمیمیت قلبی، حرف آرکادی را قطع کرد، در اندک زمانی، بهترین انگیزه و ارادت درونی خویش را بروز داده بود. بیکباره آرام گرفت و دم فرو بست. و در انتهای خیابان شروع به قدم زدن کرد، پنداری می دوید. چنین می نمود که ذهن آتشین وی، تحت تأثیر بعضی افکار ظالمانه، مثل یخ روی سنگ شده بود و بیکباره دلش گرفته بود.

آرکادی ایوانویچ کاملاً گیج و منگ شده بود. چرا که به سئوالات دلهره آورش، واسیا پاسخی نگفته بود و صرفاً یکی دو کلمه نامربوط و پرت تحویلش داده بود و از سوی دیگر، آرکادی توان آن را نداشت که پا به پای واسیا راه برود، تا جائیکه فریاد زد:« واسیا، چرا دور برداشته ای؟ چیزهایی که به تو گفتم نگرانت کرد؟»

واسیا به تشر گفت:« آه، دست از چرت و پرت گویی بردار.»

آرکاشا به میان حرف واسیا دوید:« واسیا، بیا و خودت را نباز، من خودم شاهد بودم که تو در اندک زمان کلّی نوشته ای... چرا غصه می خوری؟ الان یک هدیه برایش گرفتی؟ والله می توانی تمامش کنی. اگر یک جو غیرت کنی، بیشتر از اینها می توانی بنویسی، می دانی آخر آنها که نمی خواهند دست خط تو را به چاپ سنگی بسپارند! برای تو مثل آب خوردن است. تو الان بیش از حد، هیجان زده و پریشان هستی، خوب بی سبب نیست که کار رونویسی به کندی انجام می گیرد.»

واسیا نفس زنان چیزی را با خود زمزمه می کرد و در همین حال، هر دوی آنها با حالتی عصبی به سوی خانه می دویدند، به خانه که رسیدند واسیا فی الفور دست به کار شد. هیجان آرکادی فرو نشست. لباسش را یواشکی در آورد. در طی این مدت، یک لحظه هم نگاهش را از واسیا بر نمی داشت. روی رختخواب دراز کشید. ترسی عجیب و غریب به وی هجوم آورده بود. آرکادی به سیمای سپید و چشمان درخشان و حرکت نگران کننده واسیا، چشم دوخته بود و در دل می گفت:« او را چه می شود؟ دستانش هم می لرزد. آه واقعاً پریشان خیال است! شاید بتوانم متقاعدش کنم یکی دو ساعت استراحت کند.» در همین حیص و بیص واسیا، یک صفحه را تمام کرده بود. چشمانش را از روی کاغذ برداشت و به آرکادی خیره شد. اما زود نگاهش را پایین انداخت و باز قلم را به دست گرفت.

آرکادی ایوانویچ فوراً گفت:« واسیا می گویم بهتر نیست یک کمی چرت بزنی؟ نگاه کن داری از تب مثل کوره می سوزی.»

واسیا با نفرت و کینه به آرکادی نگاهی انداخت و جوابی نداد.

-       گوش کن واسیا، داری چه بلایی سر خودت می آوری؟


,

  • سیاوش اکبریان

درباره نویسنده

هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیوچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد و تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند سپس به کرمان رفت. دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستان‌های شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. و دوره ی دانشکده هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و در همین مدت در رشته ی ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت. وی فعالیتهای هنری خود را از سال ۱٣٤٠ با رادیو کرمان آغاز کرد و بعد این فعالیت را در تهران ادامه داد. نویسندگی را از سال 1347 با مجله خوشه آغاز کرد سپس قصه های مجید را برای برنامه «خانواده» رادیو ایران نوشت . همین قصه ها ، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال1364» را نصیب وی ساخت .

از هوشنگ مرادی کرمانی تا کنون نه کتاب داستان انتشار یافته است که برخی از آنها به زبانهای آلمانی ، انگلیسی ، فرانسوی ، اسپانیایی ، هلندی ، عربی ، ارمنی ترجمه شده و هم چنین هجده فیلم تلویزیونی و سینمایی بر اساس داستانهای او به تصویر درآمده است.

آثار ترجمه شده وی جوایزی را از مؤسسات فرهنگی و هنری خارج از کشور به دست آورده است. از جمله : جایزه ی دفتر بین المللی کتابهای نسل جوان (۱٩٩٢ ) . (IBBY) جایزه ی جهانی هانس کریستین آندرسن.

برخی از آثار او:

1- قصه های مجید پنج جلد 38داستان انتشارات سحاب چاپ دوازدهم 1373

2- بچه های قالیباف خانه دو داستان انتشارات سحاب چاپ چهارم 1372

3- نخل یک داستان بلند انتشارات سحاب چاپ سوم 1372

4- چکمه داستان برای کودکان 6الی 10ساله انتشارات سحاب چاپ سوم 1372

5- داستان آن خمره داستان بلند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ سوم 1373

6- مشت بر پوست داستان بلند انتشارات توس چاپ دوم 1374

7- تنور مجموعه داستان انتشارات پروین چاپ اول 1373

8- کوزه نمایشنامه نشر نی چاپ اول 1373

9- مهمان مامان داستان بلند نشر نی چاپ اول 1375

 

چکمه

 

 

 مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود.

لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.

یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:

ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.

لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:

ـ مادر، مادر، من عروسک می‌خوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم می‌خری؟

مادر گفت:

ـ نه، نمی‌خرم.

لیلا گفت :

ـ چرا نمی‌خری؟

ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.

ـ من دختر خوبی هستم، مادر.

ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟

ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یک چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.

من که نگفتم برایت عروسک می‌خرم.

ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟

ـ برایت چیزی می‌خرم که هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.

ـ مثلاً چی؟

چکمه.

چکمه؟

بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمی‌کند.

لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:

ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.

مادر گفت:

ـ من حالا خسته‌ام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم می‌رویم و چکمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:

ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول کن.

لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.

روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:

ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.

مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،‌هم، داشت.

لیلا و مادرش دَم دکانها می‌ایستادند،‌ و کفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌کردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.

لیلا دلش می‌خواست، اولین چکمه‌هایی را که دید، بخرند. از همه چکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:

ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایده‌ای ندارد.

خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمه‌ای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.

مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.

لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمه‌ها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.

لیلا چکمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:

ـ راه برو.

لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چکمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:

ـ پاهایت راحت است؟

لیلا گفت:

بله،‌ راحت است.

فروشنده گفت :

مبارک باشد.

لیلا گفت‌:

فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌کند.

فروشنده خندید. مادر گفت:

ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.

مادر پول چکمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چکمه‌ها را بکند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:

ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.

مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه که می‌رفت، پاهایش توی چکمه‌ها لق لق می‌کرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم که می‌رفت می‌ایستاد و چکمه‌ها را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چکمه‌ها را نشان مریم بدهد.

هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:

ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.

لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:

ـ ایستگاه پل!

اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمه‌های لیلا خورد. یکی از لنگه‌های چکمه، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.

اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:

میدان احمدی!

اتوبوس ایستاد.

چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.

مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمه‌های لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.

از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمی‌رفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمه‌اش گم شده، چه کار می‌کند.

آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌کرد و زیر صندلیها را جارو می‌کشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچه‌ای است، که تازه برایش خریده‌اند. چکمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ

شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.

بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکه‌اش، که وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.

روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.

هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.

صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:

ـ لیلا، بلند شو. روز شده.

لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:

چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.

لیلا گفت :

ـ مادرم برایم خریده.

ـ لنگه‌اش کو؟

ـ نمی‌دانم.

مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:

ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.

مریم گفت :

ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا می‌گردیم.

مادر گفت :

ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.

ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه کرد.

مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:

ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.

لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا می‌روند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:

شاید چکمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.

پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.

مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس می‌رسید می‌گفت که «دو دخترکوچولو را ندیده‌ای که توی این کوچه بروند؟»

بعضی‌ها می‌گفتند که آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»

لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه کردند. از خانه و کوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.

عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر کجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.

پیرزنی که ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شده‌اند. ازشان پرسید:

ـ بچه‌ها، خانه‌تان کجاست؟

بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان کجاست. پیرزن گفت:

ـ اسم کوچه‌تان را می‌دانید؟

مریم فکر کرد و گفت:

ـ اسم‌... اسم کوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.

مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌کرد چشمش افتاد به بچه‌ها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.

بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیه‌اش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.

آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چکمه را نگاه می‌کردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش می‌گردد.»

لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را می‌پوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را می‌پوشید، که بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند.

هر وقت که مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:

ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟

ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر می‌خرم.

کی می‌خری؟

ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.

وقتی که چکمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم که لنگه‌اش را گم کنم.

لیلا آن قدر لنگه چکمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چکمه نوی نو بود.

بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چکمه را نگاه می‌کرد. خدا خدا می‌کرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که می‌خواست دکه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چکمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دکه.

یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.

صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌کرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچه‌ای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.

پسرکی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها،‌ لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.

آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. کفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.

رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.

رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.

لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌کرد که صاحبش پیدا شود.

لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.

چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپایی‌سازی» کار می‌کرد. توی کارخانه، دمپایی‌های پاره و چکمه‌های لاستیکی کهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌کردند. آبشان می‌کردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو می‌ساختند.

هر روز که مادر لیلا از کوچه‌شان می‌گذشت، پسرکی را می‌دید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی کردن بچه را تماشا می‌کرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.

مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:

لیلا،‌ این چکمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.

لیلا گفت:

ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او،‌ تو برایم یک جفت چکمه دیگر می‌خری؟

ـ بله که می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.

ـ کی می‌خری؟ کی فرصت داری؟

تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چکمه‌های خوشگل تودکانها آورده‌اند که نگو!

ـ خودم می‌خواهم چکمه را به آن پسر بدهم.

باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.

ـ چشم.

لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».

پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»

لیلا گفت :

ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.

پسرک ناراحت شد،‌ و گفت:

ـ من چکمه تو را نمی‌خواهم.

مادر رفت جلو و گفت :

ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر می‌کنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.

پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش می‌کرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» و دوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».

پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.

پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر می‌کرد چه کارش کند. نمک‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از کوچه می‌گذشت.

نمک‌فروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمک می‌داد.

پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»

ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.

نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چکمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی که از خانه‌ها گرفته بود.

کارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمه‌های کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند.

نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگه‌های چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».

کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:

ـ چی را نگاه می‌کنی؟

ـ چکمه را. لنگه‌اش پیدا شد.

کارگر گفت:

ـ صاحبش را می‌شناسی؟

بله، مال بچه‌ای است که خانه‌شان توی یکی از کوچه‌های بالایی است.

نمکی چکمه‌ها را آورد پیش پسرک.

پسرک جفت چکمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمه‌ها را داد به او، وگفت:

ـ دیدی لنگه چکمه‌ات پیدا شد!

لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگه‌اش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمه‌هایم پیدا شد. چکمه‌هایم پیدا شد».

و برگشت در‌ِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.


,

  • سیاوش اکبریان