نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)

پنجاه و دو سال و دو ماه از مرگ قمر گذشت

طرح زیبایی از بانو قمر

چه فرقی می کند که قمر را اولین خواننده ی ترانه­ی "مرغ سحر" بدانیم یا نه؟ این تصنیف نزدیک به 90 سال است که زبان به زبان، با صدای این،یا آن خواننده شنیده می­شود.در جاودانه بودن این ترانه تردیدی نیست؛ اما اجازه بدهید در پست دیگری به خود ترانه­ی "مرغ سحر" بپردازیم؛ اجازه بدهید درباره­ی "ماه آسمان موسیقی ایران" بدانیم.

به گمان من آنچه قمر را در مقام ام کلثوم ایران( به گفته ی استاد بنان) قرار داد،این ترانه نبود.تردیدی نیست که "قمر" "مرغ سحر" را خوانده؛ اما من از قمر زیاد شنیدم، تصنیف­هایش را مرور کردم و "مرغ سحری" پیدا نکردم.شاید جزو صفحاتی ­ست که پاک شده یا شاید (بعید می دانم!) من پیدا نکردم؛پس بیایید از خود قمر بدانیم.متنی که در زیر خواهید خواند، از دو منبع مختلف است که صفحاتی کاملا، و صفحاتی کمتر یکسان داشته اند و من سعی کردم مطالب کاملا مشابه را تا حدی کم کنم.

  • سیاوش اکبریان

بخش اول؛ ترانه سرای مرغ سحر: ملک الشعرای بهار

بخش دوم؛ آهنگساز:مرتضی نی داوود

مرتضی نی‌داوود (۱۲۷۹ خورشیدی در تهران - ۲ مرداد سال ۱۳۶۹) از نوازندگان برجسته ایرانی و یهودی‌مذهب بود.مرتضی نی داوود    

در کودکی استعداد موسیقی وی آشکار شد و پدرش "بالا خان" که خود اهل موسیقی بوده و با تار و تنبک آشنایی داشت، او را به درس آقا حسینقلی استاد تار برد.

مرتضی خان دو سال نزد آقا حسینقلی و سه سال نزد شاگرد برجسته­ی او درویش خان، ردیف موسیقی و تار نوازی را آموخت و موفق به دریافت نشان "تبرزین طلایی"، که به شاگردان ممتاز داده می‌شد، گردید. در اوایل بیست سالگی اقدام به تأسیس کلاسی برای تدریس تار و ردیف موسیقی ایرانی نمود که بعدها، پس از مرگ نابهنگام استاد درویش خان ادامه آموزش شاگردان استادش را نیز برعهده گرفت.

آشنایی او با قمرالملوک وزیری در یک محفل خصوصی منجر به کشف یکی از بزرگ‌ترین استعدادهای آواز ایرانی می‌شود که در ادامه به همکاری آن دو انجامیده و قمر با آموختن از او بسیاری از ترانه‌های مشهور خود را اجرا کرد. بیشتر تصنیف‌ها و آوازهای قمر از سال ۱۳۰۳ به بعد با تار مرتضی خان نی‌داوود همراه بوده است.





  • سیاوش اکبریان

برای سنجش هر ترانه ای می بایست به ترانه سرا، آهنگساز و خواننده­ی آن توجه کرد، چه رسد به ترانه­ی جاودانه­ی "مرغ سحر که با گذشت نزدیک به 90 سال از آفرینش آن، همچنان محبوب دل­ها و خاطره هاست و شاید از معدود ترانه هاییست که هر ایرانی آنرا حفظ است و این، بیانگر پیوند عمیق و قدرتمند 3 رکن اصلی این ترانه­ست.اجازه بدهید برای بررسی چرایی این همه مقبولیت، به شناخت هرچند نسبی این سه عنصر بپردازم.

بخش اول: ترانه سرا:محمدتقی بهار

محمدتقی بهار در دوشنبه، شانزدهم آبان ۱۲۶۶ خورشیدی، در مشهد متولد شد. پدرش میرزا محمدکاظم صبوری، ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی در زمان ناصرالدین شاه بود؛

                            میرزا محمد کاظم صبوری پدر بهار

 

  • سیاوش اکبریان

یک سال بعد از آشنایی‌شان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمه‌ی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علی‌آقا، نامزد لیلا جان».

*
پارچه‌فروش گفت «ژرسه‌اش حرف نداره! به درد همه چی می‌خوره. بُلیز، دامن، لباس.»
لیلا گفت «راستش نمیدونم. تو چی میگی رویا؟»
آن طرف مغازه رویا باقی پارچه‌ها را زیر و رو می‌کرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسه‌ی گلدار. گفت «من میگم خوبه، بخر.» بعد رو کرد به پارچه‌فروش. «آقا، دو متر از این بلوزی کرشه برام ببُر.»
لیلا دست کشید به ژرسه‌ی گلدار و به رویا نگاه کرد. «تو که نمی‌خواستی پارچه بخری.»
پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون کشید و رفت طرف رویا. «زرد یا قهوه‌یی؟»
رویا دست کشید به کرشه‌ی زرد، بعد به کرشه‌ی قهوه‌یی. گفت «زرد یا قهوه‌یی؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمه‌یی خوب میاد.»
لیلا گفت «تو که دامن سرمه‌یی نداری.»
رویا به لیلا نگاه کرد. «ها؟ راست میگی، ندارم.» رو به پارچه‌فروش که متر فلزی را توی دست می‌چرخاند گفت «آقا، دامنی سرمه‌یی چی داری؟»
پارچه‌فروش متر را برد طرف توپ‌های سرمه‌یی قفسه‌های بالا. بعد کرشه‌ی زرد را برید، تا کرد، ‌پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رویا و آمد طرف لیلا. لیلا دست‌هاش را کرد توی جیب و سر تکان داد. «باید با مادرم بیام.» پارچه‌فروش برگشت طرف رویا.
رویا گفت «نه، سرمه‌یی‌هات همه‌ش بوره. باز سر می‌زنم.» دست لیلا را کشید و از پارچه‌فروشی بیرون آمدند.
توی کوچه برلن ایستادند منتظر تاکسی. رویا به لیلا گفت «کیفتو بده این دست، زیپشو بکش.» بعد دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت «خجالت برای چی؟ مادرت خوب کاری کرد.» در‌ِ تاکسی را باز کرد و گذاشت اول لیلا سوار شود. «بالاخره یکی باید سیخی به علی می‌زد. هیچ معنی داره که ـ» یکنفس حرف زد.
لیلا از پنجره‌ی تاکسی بیرون را نگاه می‌کرد و ناخن شستش را می‌جوید. رویا سرش را برد جلو به راننده گفت «لطفاً همین جا.»
وقت پیاده شدن به لیلا گفت «امشب پشتشو می‌گیری. باشه؟»
لیلا شستش را از ذهن درآورد. «باشه.»

  • سیاوش اکبریان