شاید شنبه بود، اینکه میگویم شاید چون ناگهان همهی ما گیج شدیم و تا امروز هم نمیدانیم که چه روزی بود و چه روزی نبود. اما این را همهی ما میدانیم که قبلا نبود. نه در آن آپارتمان بالای مغازهی روبرو که در کوچکش رو به خیابان باز میشد – دری که تازه میدیدیم – و نه حتا در شهر. در شهری کوچک اگر زنی باشد آن هم آنطور که او بود، ما حتما میدانستیم. ما به دنبال خاطره میگشتیم و شاعر بودیم و خاطرهی زنی که لباس سراسر سیاه میپوشید و روسری سیاهش را گره نمیزد، طوری که سفیدی گردنش گاهی و نه همیشه پیدا بود، توی ذهن هیچکداممان نبود. این را از نگاه همدیگر میفهمیدیم که برق میزد، چشمان ما آن روز برق میزد، آن روزها ...
اولین بار ساعت چهار بود که از خانهاش بیرون آمد. صورت بیضی شکلی داشت، لبانی به هم فشرده و باریک و موهای سیاهی که حتما بلند بود و اگر آنها را رها میکرد تا انتهای کمرش میرسید. غبار غم روی چهرهاش بود و یا شاید چون سراسر سیاه میپوشید خیال کردیم که غصهدار است و ما هم غصه خوردیم.
وقتی از آن طرف خیابان آمد با حرکت شیرین سر و گردنش که ماشینها را میپایید و رفت توی کتابفروشی تازه یادمان آمد که باید نگاهی به کتابها بیندازیم شاید کتاب تازهای آمده باشد، هرچند مدتها بود که دیگر کتاب نمیخواندیم و داخل کتابفروشی نمیرفتیم. آنجا بود که خیال کردیم کارهای وانگوگ را میخواهد. با صدایش گیج شده بودیم و دیگر گوش نمیدادیم و معلوم نبود که از اول هم گوش داده باشیم، فقط کلمات، کلمات شفاف و درخشان توی هوا بال میزد و به این نتیجه رسیدیم که نقاش است و میخواهد سهپایه و رنگ و بوم بخرد.
- ۰ نظر
- ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۳