نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۲ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

سرگذشت موسیقى سنتى ایران در جریان نوسازى ها و نوآورى هاى یک­صد سال اخیر چهره هاى ریز و درشتى را به ما مى نمایاند که هر یک به سهم خود نقشى ایفا کرده اند. ولى جاذبه چهره هاى درشت، دیگران را در سایه قرار داده است تا آن جا که مى روند که فراموش شوند.چندى پیش به تصادف با «یحیى معتمد وزیرى» آشنا شدیم که نامش را در گوشه هایى از «سرگذشت موسیقى ایران» نوشته روح الله خالقى دیده بودیم. او از خوانندگان سنتى و بومى در نخستین ارکستر انجمن موسیقى ملى بوده و در نخستین کنسرت انجمن، در مهر ماه سال ۱۳۲۳ شرکت داشته است. سینه اى پر از خاطره دارد. باید در فرصتى مناسب با او بنشینیم و بشنویم. دیدار با او، ولى، ما را به یاد خواننده اى دیگر برد که زودتر از او- و از دیگران- کار خود را آغاز کرده و بعد به کلاس ها و کنسرت هاى انجمن موسیقى ملى نیز رونق بسیار بخشیده است. او «عبدالعلى وزیرى» نام دارد که اینک در خرداد ماه، شانزده سال از مرگش مى گذرد. «عبدالعلى»، پسر عموى «علینقى وزیرى» -استاد نام آور موسیقى ملى- به روایتى در سال ۱۲۹۰- و به روایتى دیگر ۱۲۹۳- در تهران زاده شده و در همان نوجوانى، به محض آن که پسر عمویش مدرسه موسیقى خود را- در سال ۱۳۰۲- بنیاد کرده در آن نام نوشته و به آموختن تار و آواز پرداخته است.

هنگامى که دو سال بعد، در سال ۱۳۰۴ «کلوب موزیکال» وزیرى نیز گشایش یافته، عبدالعلى آن قدر توانایى داشته که آفریده هاى پسر عموى خود را بخوانداهمیت این همکارى از این روست که وزیرى بزرگ (علینقى) در آن سال ها دربدر در جستجوى خوانندگانى بود که بتوانند از عهده اجراى آفریده هاى- نه چندان آسان- او برآیند. او خواننده اى مى خواست که حنجره اش معتاد به اجراهاى مطلقاً سنتى نشده باشد. «قمر» را مى ستود ولى صداى او را مناسب براى اجراى آهنگ هاى خود نمى دید. پیش از هر چیز اندیشیده بود که مى تواند صداى پسر عموى خود را آنگونه که مى خواهد پرورش دهد. شور و شوق عبدالعلى براى آموختن او را در این اندیشه استوارتر مى ساخت دکتر ساسان سپنتا، موسیقى شناس مى گوید که شور و شوق عبدالعلى چنان بود که در همان مدرسه اقامت گزیده بود. در نتیجه خیلى زود زیر نظر مستقیم وزیرى، ... به دقایق خوانندگى آهنگ هاى او واقف گشت و بهترین اجرا کننده آثار او به شمار مى آمدکوشش و جستجوى وزیرى براى یافتن «خواننده مناسب زن» نیز به زودى به نتیجه رسید. «حسین استوار»، آموزگار تار در مدرسه موسیقى، «روح انگیز را یافته و کوشیده بود او را در قالب همان خواننده اى درآورد که وزیرى مى خواست.

عبدالعلی وزیریوزیرى به یارى این دو خواننده یعنى روح انگیز و عبدالعلى وزیرى، در آغاز کار توانست، آفریده هاى خود را و از آن راه طرح ها و شیوه هاى خود را به جامعه بشناساند. شاید به دلیل همین نیاز مبرم مدرسه وزیرى به «خواننده» بود که عبدالعلى به ساز اصلى خود که تار باشد توجه کمترى نشان داد و به قول روح الله خالقى «هر چند در تار پیشرفت کرد... و تارش زنگ تار استادش را داشت».... ولى پشتکار چندانى به خرج نداد و نتوانست از نظر تار نوازى جانشین استاد شود. این جانشینى ولى در آوازخوانى پیش آمد. پیش از آن که عبدالعلى آوازخوانى بیاموزد، علینقى وزیرى، خود آفریده هاى خود را مى خواند. صدایى گرم در مایه «باریتون» داشت و در سفر تحصیلى پاریس و برلین، یکى دو کلاس آواز را نیز با موفقیت گذرانده بود. نمونه هایى از صداى او، تنها یا همراه با صداى روح انگیز، در قالب «دویت»، در صفحات قدیمى ضبط شده است. عبدالعلى که پرورده شد، وزیرى جانشینى براى خود در آوازخوانى پیدا کرد که صدایش شاید از نظر سازگارى با موسیقى ایران، بر صداى خود او نیز برترى داشت خالقى صداى عبدالعلى وزیرى را بسیار ستوده و گفته است: «صوت هدیه اى است، خداداد و «عبدل» هم از بندگان طرف توجه و مهر خداوند بوده است! با تعلیمات استادانه کلنل علینقى وزیرى صدایش لطف خاصى پیدا کرد که براى خواندن آهنگ هایى که به سبک موسیقى وزیرى ساخته شده باشد «منحصر به فرد» است. تاکنون هیچ خواننده اى نتوانسته است آهنگ هاى کلنل را به خوبى او بخواند.» خالقى براى این «خوب خواندن» به جز صداى خوش و تعلیمات کافى، دلیل دیگرى را نیز پیش مى کشد؛ درک و دریافت خواننده از آن چه که مى خواند- «عبدالعلى وزیرى آهنگ هاى کلنل را خوب مى فهمید و چون از آغاز کار خوانندگى با استاد مأنوس بود و روش خواندن خود او را هم دیده بود، به سبک او علاقمند و دلبسته شد و بهتر از دیگران توانست از عهده خواندن ساخته هاى او برآید«عبدالعلى» با صداى «مطبوع گرمى» که داشت، به زودى بر رونق کار ارکستر مدرسه موسیقى افزود. «شنوندگانى که صداى او را مى پسندیدند»، به گواهى خالقى، راحت تر آهنگ هاى نوآورانه کلنل را «به دل پذیرفتند». سامان گرفتن کار آوازخوانى، شاید سبب شد که عبدالعلى که «تار» را در سایه قرار داده بود، از نو با پشتکار به سراغ آن برود و علاوه بر تار حتى به نواختن «تار باس» در ارکستر مدرسه مشغول شود

 

-عبدالعلى وزیرى در سال ۱۳۰۸ آموزشگاهى براى موسیقى بنیاد کرد و یک سال بعد، در «مدرسه موسیقى دولتى» که بعدها به هنرستان ملى موسیقى (کنسرواتوار تهران) تبدیل شد، به آموزاندن آواز پرداخت. در واقع به هر کجا که کلنل مى رفت، عبدالعلى نیز با او همراه مى شد. با این همه از سال ۱۳۱۴ به مدت شش سال مدرسه هاى موسیقى را ترک گفت و به استخدام مؤسسات دولتى و نیمه دولتى درآمد. دو سالى را در بانک سپه، دو سالى در بانک ملى و دو سه سالى را در «بنگاه راه آهن دولتى» گذرانید. ولى باز از سال ،۱۳۲۰ به «اداره موسیقى کشور» و هنرستان عالى موسیقى، که سرپرستى هر دو از نو به کلنل واگذار شده بود، بازگشت.

عبدالعلى وزیرى از سال ۱۳۲۲ به همکارى با رادیو ایران پرداخت و مى گویند، نخستین خواننده مردى است که در برنامه گل هاى جاویدان- پیش از بنان- شرکت جسته است

 

*عبدالعلى وزیرى، واسطه بهره ورى جامعه موسیقى ایران از دو صداى ناب نیز شده است. نخستین صدا از آن غلامحسین بنان بود. او را که با «حُسن خداداده اش در رادیو آشنا شده بود، به اداره موسیقى کشور برد و به روح الله خالقى معاون اداره معرفى کرد. خالقى نیز ماجرا را براى «کلنل» تعریف کرد و به این ترتیب بنان از «اداره کل غله و نان» به اداره رادیو منتقل شد!

-دومین صدا از آن دختر جوانى بود که از بابل به تهران آمده و معلم موسیقى مدرسه، صداى خوشش را کشف کرده بود. معلم دختر جوان را به اداره موسیقى کشور و باز نزد خالقى برد و خالقى او را به دست عبدالعلى سپرد. یکى دو سالى بعد صدا، با دقت و مراقبت عبدالعلى، پرورش یافت و خواننده اى را به جمع خوانندگان رادیو افزود. بعدها خالقى بر او نام برازنده «دلکش» را نهاد. از جمله خوانده هاى معروف عبدالعلى وزیرى مى توان از «خریدار تو»، با شعر سعدى، «نیم شب»، با شعر حافظ و غمگین با شعر رودکى، همه در پیوند با آهنگ هاى نوآورانه اى از کلنل، یاد کرد

این نکته را هم بگوییم که مى گویند آلودگى هاى اعتیادى عبدالعلى وزیرى را از پیشرفت بیشتر بازداشته است. خالقى تنها به اشاره مى گوید که «حیف! قدر صداى خود را ندانست و چنان که شایسته بود از این نعمت الهى توجه و نگهدارى نکرد

اشاره آشکارتر از آن «مرتضى عبدالرسولى» است، موسیقیدان غالباً پشت پرده و سنتور نواز- «با اعتیادات خانمان برانداز و عیش و نوش هاى شبانه که تا صبح ادامه مى یافت، از آن نعمت پر ارزش الهى چیزى باقى نگذاشتبا این همه نام او در لابلاى برگ هاى تاریخ موسیقى سنتى نوآورانه مى ماندعبدالعلى وزیرى در چهارم خردادماه سال ۱۳۶۸ در تهران درگذشت.

آواز شماره یک

آواز شماره دو

آواز شماره سه

آواز و ترانه نمی دونی

پی نوشت:از دوستانی که اشتباهات تایپی رو گوشزد می کنند صمیمانه سپاسگزارم.

 

  • سیاوش اکبریان

یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می آمد.از پله های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروش ها و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی آنان، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.

سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر، سیم های آن را می پایید که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نبود وقتی به مجلسی می خواهد برود، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد. موهایش آشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت.گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد می آمد، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد. ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در آن اطراف می لولیدند، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه

 می­توانست­ بکند؟ از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود. فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال آمد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند . از این فکر راحت شده بود. فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد .
حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود آن طور که خودش میخواهدبنوازد. همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده و گریخته ی خود را در صدای تار او و درته آواز حزین او می جستند . اینهمه شبها که در مجالس عیش و سرور آواز خوانده بود و ساز زده بود، در مجالس عیش و سروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود از صدای خودش به گریه بیفتد . نتوانسته بود چنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد. یا مجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند، و یا خود او از ترس این که مبادا سیم ها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و آهسته تر از آنچه که می توانست بالا و پایین می برد. این را هم حتم داشت، حتم داشت که تا به حال، خیلی ملایم تر و خیلی با احتیاط تر از آن چه که می توانسته تار زده و آواز خوانده .
می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد . می خواست که دیگر احتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول های به قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به آرزوی خود رسیده بود. حالا ساز مال خودش بود . حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد . سه سال بود که آواز خوانی میکرد . مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود . همیشه ته کلاس نشسته بود و برای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی نمیدادند و ملتفت نمیشدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود . و از زمزمه ی او چنان بدش می آمد که عصبانی می شد و از کلاس قهر میکرد. سه چهار بار التزام داده بود که سر کلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟
فقط سال آخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید . آن قدر خسته بود و آن قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهر در رختخواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید . ولی این داستان نیز چندان طول نکشید و به زودی مدرسه را ول کرد .
سه تار جلال آل احمدسال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود و هر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعدها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود و هفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت . کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند . مردم او را شناخته بودند و دم در خانه ی محقرشان به مادرش می سپردند و حتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق، شب خوشی را خواهند گذراند . با وجود این، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود. خود او به این مسئاله توجهی نداشت . فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .و بتواند با تاری که مال خودش باشد،آن طوری که دلش می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود. فقط در این اواخر،با شاباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود،توانسته بود چیزی کنار بگذارد و یک سه تار نو بخرد. و اکنون که صاحب تار شده بود نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد. لابد می شد آرزوهای بیش تری هم داشت. هنوز به این مساله فکر نکرده بود. و حالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساند و سه تار خود را درست رسیدگی کند و توی کوکش برود . حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زیر دستش بود،و با آهنگ آن آوازی را می خواند، چنان در بی خبری فرو می رفت و چنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خواست تار را زمین بگذارد .ولی مگر ممکن بود ؟
خانه ی دیگران بود و عیش و سرور دیگران و او فقط می بایست مجلس دیگران را گرم کند. در همه ی این بی خبری ها،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش را گرم کند .درشب های دراز زمستان، وقتی از این گونه مجالس، خسته و هلاک بر می گشت و راه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود آن، نتواند خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار در این گونه مواقع وحشت کرده بود و به دنبال این گمگشته ی خود، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود.
خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تربه یک آدم تریاکی می ماند . ولی شوری که امروز در او بود و گرمایی که از یک ساعت پیش تا کنون – از وقتی که صاحب سه تار شده بود – در خود حس می کرد، گونه هایش را گل انداخته بود و پیشانیش را داغ می کرد. با این افکار خود، دم در مسجد شاه رسیده بود و روی سنگ آستانه ی آن پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد،
دکان خود را می پایید، و به انتظار مشتری، تسبیح میگرداند، از پشت بساط خود پایین جست و مچ دست او را گرفت .
-لا مذهب! با این آلت کفر توی مسجد ؟! توی خانه ی خدا؟! رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید . هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت و آمدها زیاد نبود. همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را رها کند و به راه خود ادامه بدهد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود. مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت می فرستاد و داد و بی داد می کرد:
-مرتیکه ی بی دین،از خدا خجالت نمی کشی؟! آخه شرمی … حیایی.
او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است .هنوز کسی دخالت نمی کرد .او خیلی معطل شده بود. پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد .اما سرمایی که دل او را می گرفت دوباره بر طرف شد. گرمایی در دل خود، و بعد هم در مغز خود، حس کرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد وبا دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت .نفس پسرک برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد.یک دم سرش گیج رفت .مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دو دست می مالید. ولی یک مرتبه ملتفت شده و از جا پرید .او با سه تارش داشت وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دوباره گرفت. دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند. پسرک هنوز فریاد میکرد، فحش می داد و به بی دین ها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود، جوش می خورد و مسلمانان را به کمک می خواست. هیچ کس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش، در هم پیچیده و لوله شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را خوب انجام داده است، آسوده خاطر شد .از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او، هم چون سیم های سه تارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد، یخ زده بود و در گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پیاله امیدش همچون کاسه ای این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد.

 

  • سیاوش اکبریان