نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش آخر

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۰ ق.ظ

نوشتم که در این داستان، اشخاصی تغییر جایگاه می‌دهند؛ اما دقیقا "مو بور" با "مو مشکی" و شاید چیزهایی که به اونها وابسته‌ست، مثل شغل.اما گزل، مادرش، قاضی، پیرمرد و دیگر عناصر داستان چی؟

من بر این باورم که تغییر بسیار کوچکی در هر آنچه دنیای ماست و یا شاید ما جزیی از آن دنیاییم، ماهیت ِ همه‌ی اتفاقات رو تغییر می‌ده؛ شاید عبور متفاوت رهگذری، پرواز پرنده‌ای، نگاه ساده‌ای.

زندگی مجموعه‌ای از تار و پودهای به هم بافته‌ایست از همه‌ی آنچه در اوست؛ سرنوشت‌های به هم آمیخته، و پدیده‌ای به نام ِ اختیار که گفته شده تنها در ما انسان‌هاست."نوبت عاشقی" بررسی کوچکی از اختیار ِ یک مرد است؛ بدون در نظر گرفتن نقشی برای دیگر انسان‌هاش (دست‌کم برای گزل)

و بخش آخر داستان:

 

پارک، روز.

پیرمرد لای درخت‏هاست. صدای افتادن در قفس را می‏شنود. خود را به قفس می‏رساند. قناری به دام افتاده است.

 

کشتی، روز.

گزل روی صندلی نشسته، واکسی موبور هم می‏آید کنار گزل می‏نشیند. بساط واکس را به همراه دارد.

گزل: اون پیرمردو می‏بینی؟ (موبور نگاه می‏کند.) خیلی وقته دنبال ماست. دو دفعه تا حالا با شوهرم صحبت کرده. بیا از این جا بریم.

برمی‏خیزند و به عرشه کشتی مسافربری می‏روند. پیرمرد که قفس قناری را به دنبال دارد، پس از لحظه‏ای خود را به عرشه می‏رساند. گزل و موبور کنار دیواره‌ی کشتی ایستاده‏اند و با هم صحبت می‎کنند. پیرمرد آرام‏ آرام خود را به ‏آن‏ها نزدیک می‏کند. وقتی می‏بیند آن‏ها متوجه او شده‏اند، نزدیک تر می‏رود.

پیرمرد: کفشهامو می‏خوام واکس بزنم.

موبور او را به نشستن روی یک صندلی دعوت می‏کند، کفشهایش را درمی‏آورد و زیر پای پیرمرد پارچه‏ای پهن می‏کند و کفش‏ها را می‏برد.

موبور: الان می‏آرم. اول باید بشورمش.

وارد قسمت مسقّف کشتی می‏شود. در آخرین لحظه از لای در به گزل اشاره می‏کند که دنبالش برود. گزل می‏رود. پیرمرد می‏چرخد و گزل را می‏پاید. کشتی لنگر می‏گیرد. گزل و موبور همراه مسافران پیاده می‏شوند. پیرمرد همچنان منتظر مانده است.

 

خانه گزل، شب.

زنگ در به صدا می‏آید. گزل از آشپزخانه بیرون می‏آید و در را باز می‏کند. پیرمرد پشت در است. گزل نمی‏داند چه بگوید. پیرمرد برّوبرّ او را ورانداز می‏کند. گزل در را می‏بندد. پیرمرد بلافاصله زنگ می‏زند. گزل همان طور پشت به در می‏ایستد. پیرمرد بارها زنگ می‏زند تا گزل مجبور می‏شود در را باز کند. باز هم پیرمرد چیزی نمی‏گوید.

گزل: چی می‏خوای؟

پیرمرد: کفشهام.

گزل: چرا همیشه دنبال من می‏آی؟

پیرمرد: یه رازه.

گزل: کفشهات پیش من نیست.

گزل در را می‏بندد. پیرمرد دوباره زنگ می‏زند. گزل پشت به در مستأصل می‏ایستد. زنگ در مدام صدا می‏کند. کم‏کم با دست و مشت هم به در کوبیده می‏شود.

گزل از در دور می‏شود و از گوشه خانه یک جفت کفش شوهرش را برمی‏دارد، در را باز می‏کند و کفش‏ها را بیرون می‎اندازد و در را می‏بندد. پیرمرد کفش‏ها را به پایش می‎کند. اندازه اوست. دوباره آن‏ها را درمی‏آورد و زنگ می‏زند. در باز نمی‏شود. بارها زنگ می‏زند. در باز می‏شود و گزل لای در می‏ایستد و وحشتزده و عصبی او را نگاه می‏کند.

 پیرمرد: این کفشها نوتر از کفش‏های منه. شما چطور راضی می‏شین سر شوهرتون کلاه بذارین؟

گزل: خواهش می‏کنم برین. نمی‏خوام شوهرم چیزی بفهمه.

پیرمرد کفش‏ها را پایش می‏کند و می‏رود.

 

جلوی خانه‌ی گزل، لحظه‏ای بعد.

تاکسی مومشکی از راه می‏رسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو می‏رود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه می‏کوبد. مومشکی شیشه را پایین می‏دهد.

پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی می‎خوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشم‏های خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه می‏کنه.

مومشکی: زن من؟

پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.

از جیبش ضبط را درمی‏آورد و از داخل آن نواری را بیرون می‏کشد و به دست مومشکی می‏دهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه می‏کند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را می‏گذارد. صدای پرنده می‏آید.

پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر می‏برد اما باز هم صدای پرنده می‏آید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را می‏گذارد و هر چه کنترل می‏کند باز هم صدای پرنده می‏آید.) می‎تونی همراه من بیای تو پارک ببینی‏شون.

 

خانه‌ی گزل، ادامه.

مومشکی وارد خانه می‏شود. گلی را که برای گزل خریده در دست دارد. گزل در آشپزخانه است. آوازی را زمزمه می‏کند. مومشکی جلوی در آشپزخانه می‏ایستد. به گزل نگاه می‎کند. گزل نگاه او را جور دیگری می‏یابد. وحشتزده می‏شود. نگاه می‏دزدد اما طاقت نمی‏آورد. دوباره او را نگاه می‏کند. مومشکی به چشم گزل خشمگین زل می‏زند و گلبرگ‏های گل را یکی یکی می‏کند و به زمین می‏اندازد. بعد آرام کمربندش را از کمرش باز می‎کند. دور دستش می‏پیچد و به گزل حمله می‏کند. گزل جیغ می‏کشد و به خود او پناه می‏برد. مومشکی همچنان او را می‏زند. گزل از آشپزخانه می‏گریزد. دوربین رو به آشپزخانه می‏ماند. مومشکی به سراغ گزل می‏رود. صدای شلاق و جیغ گزل و جا به جا شدن اشیاء خانه می‏آید. غذای روی چراغ ته گرفته و دود می‏کند.

 

تاکسی، شب.

گزل خونین عقب تاکسی افتاده است و مومشکی رانندگی می‏کند. می‏چرخد و با نفرت گزل را نگاه می‎کند و عکس او را که روی فرمان چسبیده می‎کند و با دندان جر می‏دهد.

 

بیمارستان، ادامه.

پرستاری گزل را پانسمان می‏کند. مومشکی نگاه می‎کند.

پرستار: چی شده؟

گزل سکوت کرده است.

مومشکی: شوهرش زده‏تش.

پرستار: چرا؟

مومشکی: از بس عاشقشه.

 

خانه گزل، ساعتی بعد.

گزل پانسمان شده به همراه مومشکی به خانه باز می‎گردند. گزل ساکت در گوشه‏ای می‏نشیند. مومشکی جای دیگری می‏نشیند. بعد برمی‏خیزد. کمربندش را درمی‏آورد و به دنبال گزل می‏گذارد. گزل جیغ می‎کشد و می‏گریزد. دوربین آن‏ها را از داخل آینه می‎بیند. گاهی به دنبال هم از جلوی آینه رد می‏شوند و گاهی آن‏ها را نمی‏بینیم. چیزی به آینه می‏خورد و آینه می‏شکند. حالا صدا می‏آید، اما در شکستگی آینه چیزی پیدا نیست.

 

تاکسی، لحظه‏ای بعد.

گزل با پانسمانی که دیگر از خون پر است، روی صندلی عقب افتاده است و مومشکی تاکسی را می‏راند، آواز «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم» از ضبط شنیده می‏شود.

 

بیمارستان، لحظه‏ای بعد.

پرستاری دیگر پانسمان خونی گزل را باز می‎کند، مومشکی ایستاده است.

پرستار جدید: چی شده؟

گزل ساکت است.

مومشکی: شوهرش زده‏تش؟

پرستار جدید: چرا؟

مومشکی: از بس ازش متنفره.

 

خانه گزل، ساعتی بعد.

گزل با پانسمان جدید اما درمانده‏تر از پیش همراه مومشکی به خانه باز می‏گردند. گزل از وحشت به پای مومشکی می‏افتد.

گزل: دیگه منونزن طاقتشو ندارم.

مومشکی: او را بلند می‏کند و با مهربانی روی تخت می‏خواباند. از کنار تخت برمی‏خیزد و پرده‌ی پنجره را کنار می‏زند. دیگر روز است. به آشپزخانه می‏رود و چاقویی را برمی‏دارد، در جیب می‏گذارد و از خانه خارج می‏شود.

 

پارک، روز.

موبور سرمی‏رسد. آن‏ها را می‏بیند. می‏خواهد بازگردد که پیرمرد او را صدا می‏کند.

پیرمرد: واکسی، واکسی.

موبور نزدیک می‏شود. تردید می‏کند، اما می‏آید.

مومشکی: بیا کفش منو واکس بزن.

موبور بساطش را پهن می‏کند و کفش مومشکی را واکس می‏زند. مومشکی انگشتش را در جعبه واکس فرو می‏کند با همان دستی که چاقو به دست دارد آرام به صورت موبور می‏مالد. موبور به روی خودش نمی‏آورد، و واکس کفش مومشکی را تمام می‎کند. پیرمرد پاهایش را روی جعبه می‏گذارد تا کفش او را واکس بزند. موبور صورتش را با شال گردن پاک می‏کند و به مومشکی نگاه می‏کند. صورت او را خون گرفته است و با چاقویی بازی می‏کند. موبور مشغول واکس زدن کفش پیرمرد می‏شود. پیرمرد جعبه‌ی واکس او را برمی‏دارد و به تقلید از مومشکی واکس‏ها را به جاهای دیگر صورت موبور می‏مالد. یکباره موبور برمی‏خیزد و می‏گریزد. مومشکی به دنبال او می‏رود.

 

خیابان، روز.

موبور در خیابان با صورت سیاه شده از واکس می‏دود و با شال گردن سیاهی‏ها را پاک می‎کند. مومشکی به دنبال او می‏آید.

 

اسکله کشتی‏های مسافربری، ادامه.

موبور وارد اسکله می‏شود و از روی میله‏ای که مانع عبور مسافران بی‏بلیط است، می‏پرد و به سمت یک کشتی پهلوگرفته می‏رود. مومشکی نیز از روی میله‏ها می‏دود. مأموری جلوی او را می‏گیرد. مومشکی از جیبش چند اسکناس درآورده به جای بلیط توی دست مأمور می‏گذارد و خود را به کشتی می‏رساند.

 

جاهای مختلف در کشتی، ادامه.

مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور می‏گردد او را نمی‏یابد. در توالت‏ها را یک به یک باز می‏کند. موبور نیست. به روی عرشه می‏رود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را می‏بیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او می‏رود و حمله می‏کند. زد و خوردی در می‏گیرد که هیچ لحظه‏ای از آن را نمی‏توانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان می‏شوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی می‏رود. چاقو را روی گردن مومشکی می‎گذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.

موبور: نمی‏کشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه‏ رو بکشیم. (چاقو را به او می‎دهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش می‏گذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمی‏تونم عاشقش نباشم.

 

رستوران عروسی، روز.

رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آن‏هاست و مومشکی با همان لباس همیشگی‏اش از مهمانان پذیرایی می‏کند.

مادر گزل می‎خواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش می‏کند که حضور داشته باشد.

قاضی: مدتهاست که دلم می‏خواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعی‏مو انجام می‏دادم. از هفته‌ی پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی می‏خوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . . 

پیرمرد وارد رستوران می‏شود. قفس قناری‏هایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی می‏گردد. از صدای سازی که پخش می‏شود دلخور است. خود را به مومشکی می‏رساند. 

پیرمرد: قناری‏هامو آوردم برات، از تنهایی درت می‏آرن. ولی چرا این کارو کردی؟

مومشکی او را کنار میزی می‏نشاند. به قناری‏ها نگاه می‏کند. بعد چشم در چشم پیرمرد می‎دوزد.

مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شب‏ها می‏اومدم پای پنجره‏ شون آواز می‏خوندم. اون آب می‏ریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش می‏کرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریه‏اش می‏گیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من می‎تونم عاشق باشم، چرا اون نمی‏تونه عاشق باشه؟

پیرمرد طاقت شنیدن حرف‏های مومشکی را ندارد. گریه‏اش گرفته است. سمعکش را درمی‏آورد و به صورت مومشکی نگاه می‎کند. صدا از تصویر می‏رود. مومشکی باز هم حرف می‏زند، گریه می‏کند و حتی گاهی می‏خندد اما صدای او را نمی‏شنویم. پیرمرد پا به پای او می‏خندد و گریه می‏کند. بعد برمی‏خیزد، سر میز عروس و داماد می‏رود. آن‏ها را بدجوری نگاه می‏کند و از عروسی خارج می‏شود. با خروج او صدا به عروسی بازمی‏گردد. مومشکی با قناری‏ها سر میز گزل می‏رود.

قاضی: (دست به پشت مومشکی می‎گذارد.) می‏دونی ما شخصیت‏های واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمی‏کنه. تو باید این مردو می‏کشتی. منم باید تو رو اعدام می‏کردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا می‏کرد.

مومشکی حلقه را از دستش درمی‏آورد و به دست گزل می‏دهد. 

مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.

 

تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.

مومشکی ماشین را می‎راند. گزل و موبور در صندلی عقب نشسته‏اند و هر یک از شیشه‌ی کنار خود بیرون را نگاه می‏کنند. ماشین جلوی در خانه‌ی گزل می‏رسد، به موازات ریل توقف می‏کند. طوریکه نورش به روی ریل می‏دود. مومشکی پیاده می‏شود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور می‏دهد.

مومشکی: هدیه‌ی عروسیتون. خداحافظ.

مومشکی با قفس قناری‏ها روی ریل دور می‏شود. نور ماشین از او سایه‏ای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه می‎کنند.

موبور: ما به هم رسیدیم؟

گزل: من بازم خوشبخت نیستم.

موبور: خوشبختی چیه؟

گزل: نمی‎دونم. حالا احساس می‏کنم اونو بیشتر دوست دارم.

موبور: می‏رم می‏آرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده می‏شود و به دنبال مومشکی می‏دود.)

موبور: آهای وایسا وایسا.

خود را به مومشکی که از پشت دور می‏شود، می‏رساند به شبحی می‏ماند. به پشتش می‏زند. شبح می‏چرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه می‎کنند. بعد پیرمرد دست می‏اندازد و موبور را بغل می‏کند.

پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمی‏تونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟

پاییز و زمستان 1368

 

 

  • ۹۲/۰۷/۲۲
  • سیاوش اکبریان

محسن مخبلباف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی