نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش آخر
نوشتم که در این داستان، اشخاصی تغییر جایگاه میدهند؛ اما دقیقا "مو بور" با "مو مشکی" و شاید چیزهایی که به اونها وابستهست، مثل شغل.اما گزل، مادرش، قاضی، پیرمرد و دیگر عناصر داستان چی؟
من بر این باورم که تغییر بسیار کوچکی در هر آنچه دنیای ماست و یا شاید ما جزیی از آن دنیاییم، ماهیت ِ همهی اتفاقات رو تغییر میده؛ شاید عبور متفاوت رهگذری، پرواز پرندهای، نگاه سادهای.
زندگی مجموعهای از تار و پودهای به هم بافتهایست از همهی آنچه در اوست؛ سرنوشتهای به هم آمیخته، و پدیدهای به نام ِ اختیار که گفته شده تنها در ما انسانهاست."نوبت عاشقی" بررسی کوچکی از اختیار ِ یک مرد است؛ بدون در نظر گرفتن نقشی برای دیگر انسانهاش (دستکم برای گزل)
و بخش آخر داستان:
پارک، روز.
پیرمرد لای درختهاست. صدای افتادن در قفس را میشنود. خود را به قفس میرساند. قناری به دام افتاده است.
کشتی، روز.
گزل روی صندلی نشسته، واکسی موبور هم میآید کنار گزل مینشیند. بساط واکس را به همراه دارد.
گزل: اون پیرمردو میبینی؟ (موبور نگاه میکند.) خیلی وقته دنبال ماست. دو دفعه تا حالا با شوهرم صحبت کرده. بیا از این جا بریم.
برمیخیزند و به عرشه کشتی مسافربری میروند. پیرمرد که قفس قناری را به دنبال دارد، پس از لحظهای خود را به عرشه میرساند. گزل و موبور کنار دیوارهی کشتی ایستادهاند و با هم صحبت میکنند. پیرمرد آرام آرام خود را به آنها نزدیک میکند. وقتی میبیند آنها متوجه او شدهاند، نزدیک تر میرود.
پیرمرد: کفشهامو میخوام واکس بزنم.
موبور او را به نشستن روی یک صندلی دعوت میکند، کفشهایش را درمیآورد و زیر پای پیرمرد پارچهای پهن میکند و کفشها را میبرد.
موبور: الان میآرم. اول باید بشورمش.
وارد قسمت مسقّف کشتی میشود. در آخرین لحظه از لای در به گزل اشاره میکند که دنبالش برود. گزل میرود. پیرمرد میچرخد و گزل را میپاید. کشتی لنگر میگیرد. گزل و موبور همراه مسافران پیاده میشوند. پیرمرد همچنان منتظر مانده است.
خانه گزل، شب.
زنگ در به صدا میآید. گزل از آشپزخانه بیرون میآید و در را باز میکند. پیرمرد پشت در است. گزل نمیداند چه بگوید. پیرمرد برّوبرّ او را ورانداز میکند. گزل در را میبندد. پیرمرد بلافاصله زنگ میزند. گزل همان طور پشت به در میایستد. پیرمرد بارها زنگ میزند تا گزل مجبور میشود در را باز کند. باز هم پیرمرد چیزی نمیگوید.
گزل: چی میخوای؟
پیرمرد: کفشهام.
گزل: چرا همیشه دنبال من میآی؟
پیرمرد: یه رازه.
گزل: کفشهات پیش من نیست.
گزل در را میبندد. پیرمرد دوباره زنگ میزند. گزل پشت به در مستأصل میایستد. زنگ در مدام صدا میکند. کمکم با دست و مشت هم به در کوبیده میشود.
گزل از در دور میشود و از گوشه خانه یک جفت کفش شوهرش را برمیدارد، در را باز میکند و کفشها را بیرون میاندازد و در را میبندد. پیرمرد کفشها را به پایش میکند. اندازه اوست. دوباره آنها را درمیآورد و زنگ میزند. در باز نمیشود. بارها زنگ میزند. در باز میشود و گزل لای در میایستد و وحشتزده و عصبی او را نگاه میکند.
پیرمرد: این کفشها نوتر از کفشهای منه. شما چطور راضی میشین سر شوهرتون کلاه بذارین؟
گزل: خواهش میکنم برین. نمیخوام شوهرم چیزی بفهمه.
پیرمرد کفشها را پایش میکند و میرود.
جلوی خانهی گزل، لحظهای بعد.
تاکسی مومشکی از راه میرسد. از ضبط آن صدای موسیقی بلند است. پیرمرد جلو میرود و قبل از آن که مومشکی پیاده شود، به شیشه میکوبد. مومشکی شیشه را پایین میدهد.
پیرمرد: مرد حسابی پس تو کی میخوای جلوی زنتو بگیری؟ تا حالا هفت دفعه با چشمهای خودم دیدم که وقتی تو سر کاری اون با یه مرد غریبه تو پارک معاشقه میکنه.
مومشکی: زن من؟
پیرمرد: باور نداری صداشونو گوش کن.
از جیبش ضبط را درمیآورد و از داخل آن نواری را بیرون میکشد و به دست مومشکی میدهد. مومشکی نوار را با تردید نگاه میکند. بعد نوار موسیقی را از ضبطش درآورده نوار جدید را میگذارد. صدای پرنده میآید.
پیرمرد: جلوتره. (مومشکی نوار را جلوتر میبرد اما باز هم صدای پرنده میآید.) خودم صداشونو ضبط کردم. لابد اونور نواره. (مومشکی آن روی نوار را میگذارد و هر چه کنترل میکند باز هم صدای پرنده میآید.) میتونی همراه من بیای تو پارک ببینیشون.
خانهی گزل، ادامه.
مومشکی وارد خانه میشود. گلی را که برای گزل خریده در دست دارد. گزل در آشپزخانه است. آوازی را زمزمه میکند. مومشکی جلوی در آشپزخانه میایستد. به گزل نگاه میکند. گزل نگاه او را جور دیگری مییابد. وحشتزده میشود. نگاه میدزدد اما طاقت نمیآورد. دوباره او را نگاه میکند. مومشکی به چشم گزل خشمگین زل میزند و گلبرگهای گل را یکی یکی میکند و به زمین میاندازد. بعد آرام کمربندش را از کمرش باز میکند. دور دستش میپیچد و به گزل حمله میکند. گزل جیغ میکشد و به خود او پناه میبرد. مومشکی همچنان او را میزند. گزل از آشپزخانه میگریزد. دوربین رو به آشپزخانه میماند. مومشکی به سراغ گزل میرود. صدای شلاق و جیغ گزل و جا به جا شدن اشیاء خانه میآید. غذای روی چراغ ته گرفته و دود میکند.
تاکسی، شب.
گزل خونین عقب تاکسی افتاده است و مومشکی رانندگی میکند. میچرخد و با نفرت گزل را نگاه میکند و عکس او را که روی فرمان چسبیده میکند و با دندان جر میدهد.
بیمارستان، ادامه.
پرستاری گزل را پانسمان میکند. مومشکی نگاه میکند.
پرستار: چی شده؟
گزل سکوت کرده است.
مومشکی: شوهرش زدهتش.
پرستار: چرا؟
مومشکی: از بس عاشقشه.
خانه گزل، ساعتی بعد.
گزل پانسمان شده به همراه مومشکی به خانه باز میگردند. گزل ساکت در گوشهای مینشیند. مومشکی جای دیگری مینشیند. بعد برمیخیزد. کمربندش را درمیآورد و به دنبال گزل میگذارد. گزل جیغ میکشد و میگریزد. دوربین آنها را از داخل آینه میبیند. گاهی به دنبال هم از جلوی آینه رد میشوند و گاهی آنها را نمیبینیم. چیزی به آینه میخورد و آینه میشکند. حالا صدا میآید، اما در شکستگی آینه چیزی پیدا نیست.
تاکسی، لحظهای بعد.
گزل با پانسمانی که دیگر از خون پر است، روی صندلی عقب افتاده است و مومشکی تاکسی را میراند، آواز «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه میدارم» از ضبط شنیده میشود.
بیمارستان، لحظهای بعد.
پرستاری دیگر پانسمان خونی گزل را باز میکند، مومشکی ایستاده است.
پرستار جدید: چی شده؟
گزل ساکت است.
مومشکی: شوهرش زدهتش؟
پرستار جدید: چرا؟
مومشکی: از بس ازش متنفره.
خانه گزل، ساعتی بعد.
گزل با پانسمان جدید اما درماندهتر از پیش همراه مومشکی به خانه باز میگردند. گزل از وحشت به پای مومشکی میافتد.
گزل: دیگه منونزن طاقتشو ندارم.
مومشکی: او را بلند میکند و با مهربانی روی تخت میخواباند. از کنار تخت برمیخیزد و پردهی پنجره را کنار میزند. دیگر روز است. به آشپزخانه میرود و چاقویی را برمیدارد، در جیب میگذارد و از خانه خارج میشود.
پارک، روز.
موبور سرمیرسد. آنها را میبیند. میخواهد بازگردد که پیرمرد او را صدا میکند.
پیرمرد: واکسی، واکسی.
موبور نزدیک میشود. تردید میکند، اما میآید.
مومشکی: بیا کفش منو واکس بزن.
موبور بساطش را پهن میکند و کفش مومشکی را واکس میزند. مومشکی انگشتش را در جعبه واکس فرو میکند با همان دستی که چاقو به دست دارد آرام به صورت موبور میمالد. موبور به روی خودش نمیآورد، و واکس کفش مومشکی را تمام میکند. پیرمرد پاهایش را روی جعبه میگذارد تا کفش او را واکس بزند. موبور صورتش را با شال گردن پاک میکند و به مومشکی نگاه میکند. صورت او را خون گرفته است و با چاقویی بازی میکند. موبور مشغول واکس زدن کفش پیرمرد میشود. پیرمرد جعبهی واکس او را برمیدارد و به تقلید از مومشکی واکسها را به جاهای دیگر صورت موبور میمالد. یکباره موبور برمیخیزد و میگریزد. مومشکی به دنبال او میرود.
خیابان، روز.
موبور در خیابان با صورت سیاه شده از واکس میدود و با شال گردن سیاهیها را پاک میکند. مومشکی به دنبال او میآید.
اسکله کشتیهای مسافربری، ادامه.
موبور وارد اسکله میشود و از روی میلهای که مانع عبور مسافران بیبلیط است، میپرد و به سمت یک کشتی پهلوگرفته میرود. مومشکی نیز از روی میلهها میدود. مأموری جلوی او را میگیرد. مومشکی از جیبش چند اسکناس درآورده به جای بلیط توی دست مأمور میگذارد و خود را به کشتی میرساند.
جاهای مختلف در کشتی، ادامه.
مومشکی در بین مسافران به دنبال موبور میگردد او را نمییابد. در توالتها را یک به یک باز میکند. موبور نیست. به روی عرشه میرود. موبور نیست. در آخرین لحظه موبور را میبیند که خود را در پناه مانعی مخفی کرده به سمت او میرود و حمله میکند. زد و خوردی در میگیرد که هیچ لحظهای از آن را نمیتوانیم ببینیم. چرا که مدام پشت موانعی پنهان میشوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشکی میرود. چاقو را روی گردن مومشکی میگذارد. مومشکی خسته و تسلیم است.
موبور: نمیکشمت چون ما به دنیا نیومدیم همدیگه رو بکشیم. (چاقو را به او میدهد.) اما حاضرم بمیرم (دست مومشکی و چاقو را روی گردن خودش میگذارد.) منو بکش. دست خودم نیست. نمیتونم عاشقش نباشم.
رستوران عروسی، روز.
رستوران کوچک و شیکی که مشرف بر دریاست، برای مراسم عروسی آماده شده. گزل در لباس عروس در کنار موبور با لباس سفید دامادی نشسته است. قاضی پیش آنهاست و مومشکی با همان لباس همیشگیاش از مهمانان پذیرایی میکند.
مادر گزل میخواهد مراسم را ترک کند. مومشکی جلوی او را گرفته است و مجبورش میکند که حضور داشته باشد.
قاضی: مدتهاست که دلم میخواد به عنوان یه فرد زندگی کنم. یه عمر بود که فقط نقش اجتماعیمو انجام میدادم. از هفتهی پیش که خبر عروسی شما رو شنیدم، قضاوتو گذاشتم کنار. دفتر ازدواج باز کردم. قضاوت به درد کسی میخوره که به نتایج عمل مجرم فکر کنه، نه به دلایلش. هر گناهکاری رو محاکمه کردم و دلایلشو شنیدم، پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگه منم تو موقعیت اون بودم. . .
پیرمرد وارد رستوران میشود. قفس قناریهایش را همراه دارد. به دنبال مومشکی میگردد. از صدای سازی که پخش میشود دلخور است. خود را به مومشکی میرساند.
پیرمرد: قناریهامو آوردم برات، از تنهایی درت میآرن. ولی چرا این کارو کردی؟
مومشکی او را کنار میزی مینشاند. به قناریها نگاه میکند. بعد چشم در چشم پیرمرد میدوزد.
مومشکی: دو سال عاشقش بودم. شبها میاومدم پای پنجره شون آواز میخوندم. اون آب میریخت سرم، منو بیشتر عاشق خودش میکرد. وقتی بهم گفتی، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گریهاش میگیرد.) اونم عاشق بود. وقتی من میتونم عاشق باشم، چرا اون نمیتونه عاشق باشه؟
پیرمرد طاقت شنیدن حرفهای مومشکی را ندارد. گریهاش گرفته است. سمعکش را درمیآورد و به صورت مومشکی نگاه میکند. صدا از تصویر میرود. مومشکی باز هم حرف میزند، گریه میکند و حتی گاهی میخندد اما صدای او را نمیشنویم. پیرمرد پا به پای او میخندد و گریه میکند. بعد برمیخیزد، سر میز عروس و داماد میرود. آنها را بدجوری نگاه میکند و از عروسی خارج میشود. با خروج او صدا به عروسی بازمیگردد. مومشکی با قناریها سر میز گزل میرود.
قاضی: (دست به پشت مومشکی میگذارد.) میدونی ما شخصیتهای واقعی نیستیم. هیچ کس ما رو باور نمیکنه. تو باید این مردو میکشتی. منم باید تو رو اعدام میکردم. زنتم باید یه سرنوشت بدی پیدا میکرد.
مومشکی حلقه را از دستش درمیآورد و به دست گزل میدهد.
مومشکی: بدش به هرکی عاشقشی.
تاکسی در راه و جلوی خانه گزل، غروب و شب.
مومشکی ماشین را میراند. گزل و موبور در صندلی عقب نشستهاند و هر یک از شیشهی کنار خود بیرون را نگاه میکنند. ماشین جلوی در خانهی گزل میرسد، به موازات ریل توقف میکند. طوریکه نورش به روی ریل میدود. مومشکی پیاده میشود. سوئیچ تاکسی را به دست موبور میدهد.
مومشکی: هدیهی عروسیتون. خداحافظ.
مومشکی با قفس قناریها روی ریل دور میشود. نور ماشین از او سایهای بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه میکنند.
موبور: ما به هم رسیدیم؟
گزل: من بازم خوشبخت نیستم.
موبور: خوشبختی چیه؟
گزل: نمیدونم. حالا احساس میکنم اونو بیشتر دوست دارم.
موبور: میرم میآرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشین پیاده میشود و به دنبال مومشکی میدود.)
موبور: آهای وایسا وایسا.
خود را به مومشکی که از پشت دور میشود، میرساند به شبحی میماند. به پشتش میزند. شبح میچرخد. پیرمرد است. در چشم هم با ناباوری نگاه میکنند. بعد پیرمرد دست میاندازد و موبور را بغل میکند.
پیرمرد: منو ببخش میزتونو ترک کردم. دست خودم نبود. نمیتونستم تحمل کنم. من خودم همدرد تو بودم. قناری بهانه بود. بگو گزل کجاست؟
پاییز و زمستان 1368