نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سووشون» ثبت شده است

مک ماهون شروع به خواندن کرد .صدایش لالایی وار بود و زری چشمهایش را بهم گذاشت.یوسف کنار تخت نشسته بود:

...گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون میلیون سال بود،از توی دست وپایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گردگیری کرد .بعد دست برد و کلید طلایی را که به کمربندش آویزان بود در آورد و رو به مشرق گذاشت.بله،حالا موقعش بود. خورشید خسته و کوفته از راه میرسید . کلید انداخت و در مشرق را باز کرد .خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلود بود و خمیازه می کشید . گردونه دار،گرد راه را که بر سر و روی خورشید نشسته بود ،با ریش سفید انبوهش سترد و شعاعهایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند. اما فورا به راه نیفتاد و گردونه دار منتظر ماند . خورشید گفت :"ارباب برایت پیغام فرستاده به همین علت معطل شدم ."
گردونه دار گفت :"صاحب امر اوست"
خورشید ادامه داد :"سلامت رسانید و گفت می خواهم همین امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرتها را جمع کنی و بسوزانی یا دور بریزی....اما از همه مهمتر این دستور است که ستاره های بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان به زمین بفرستی. میخواهم هر کس ستاره خود را مالک بشود"
گردونه دار پیر شروع کرد به غرولند و گفت "مگر خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است ؟از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده .از خرت و پرت راه سوزن انداز نیست."
خورشید گفت:"خودت که ارباب را میشناسی ،وقتی دستوری می دهد،میدانم خودش هوای هر کاری را دارد."
خورشید به راه افتاد و گردونه دار پیر غرغر کنان به سراغ پستوی آسمانی رفت.زیر لب میگفت :"نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن.اینها که آدم بشو نیستند .حیف از ان جرقه هایی که از آتش دل خودت در سینه هاشان ودیعه گذاشتی!جان به جانشان بکنی تخم و ترکه های آن عنتر حرف نشنو هستند.خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر درنیاوردند،حالا می خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟چقدر لی لی به لالایشان می گذاری!چقدر به این وروجکهای زمینی رو می دهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی،هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی.نژاد شریف انسانیت را می شناسم ، این طور که شنیده ام غیر از کشت و کشتار و ضعیف چزانی هنری ندارد..." 
همین طور زیر لب غرغر میکرد و میرفت. رفت ورفت تا رسید به پستوی آسمانی.در پستوی آسمانی اول به سراغ لوحهای سرنوشت رفت.لوحهای گلی و سنگی که روی آنها تقدیر بنده ها از پیش با خطهای عجیب و غریب نوشته شده بود .همه لوحهای سرنوشت را زد و شکست و یا در فضا پرت کرد .خنزر پنزر های زیادی از قبیل بالهای کهنه فرشته ها و کروبیان مقرب، ستاره های سوخته و تیرهای شهاب به مقصد نرسیده را دور ریخت و رفت سر وقت پرونده ها ی مربوط به خدایان قدیمی.چقدر پرونده روی هم تلنبار شده بود!همه پرونده ها را در گوشه ای از پستو جمع کردو به سراغ نمونه های ساخته شده آنها به تالار مجاور پستو رفت.این تالار مختص نمونه های خدایان کهن بود. نمونه های خدایان درختی ،حیوانی،پرنده ای ،حیوانی و انسانی ،خدایان ماری ،خدایان ستاره ای و ماهی و خورشیدی و آخر سر خدایان مطلق انسانی با بال و بی بال. در گوشه تالار چشمش به یک تبر زین افتاد و باآن تبر زین ویشنو و شیوا را به خاک انداخت .بس که ازدست این نوع خدایان شکار بود.چشمش به گیلگمش افتاد و تعجب کرد و گفت:" چه غلط ها !تو خودت را جزء خدایان جا زده ای ؟"در یک چشم به هم زدن او را به صورت گردی درآورد و فوتش کرد.به الهه های خوش تن و بدن که رسید به تماشایشان ایستاد و یاد ایام جوانی کرد.آن روزگارانی که ایشتار و ایزیس و ناهید و آفرودیت ،سر به سرش می گذاشتندو متلک بارش می کردند،یا چشمکی نثارش می کردند و ناهید کوزه آبش را به او داد و او یک جرعه آب می نوشید و سرحال می امد. وقتی الهه ها را می شکست حتی اشک در چشمهایش آمد.کوزه ی آب الهه ناهید را نشکست. خداییش را بگویم "مردوک"و "مهر"و "کویتزال کوتل" و"آپولو"را هم با تاسف خرد و خاکشیر کرد.آخر این خدایان ،آن وقتها که کیا وبیایی داشتند،به بنده هایشان سخت نمی گرفتند و برای انها دلسوزی هم میکردند. اما خدای "بنو"همان وقت که گردونه دار لوحهای سرنوشت را بیشترش به قلم او بود زد و شکست،خودش خود را گم و گور کرده بود.

  • سیاوش اکبریان