نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش دوم

شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۵ ب.ظ

آیا این "عشق" است که در نوبت زندگی‌است یا زندگی‌ که در نوبت عشق؟آن‌که بزرگ‌تر باشه، کوچک‌تر رو در بر می‌گیره.درست اما آیا کدام یک (عشق یا زندگی) بزرگ‌اند؟آیا این تعبیر درستیه؟

در تعابیری اساطیری، زندگی عشق و عشق زندگی‌است؛ عشق نه به پدیده‌هایی کامل، عشق به معنای واقعی کلمه؛ به یک شخص و نه شاید به معنایی افلاطونی.آیا اساس زندگی عشق است؟ و اگر هست تنها انسان رو شامل ‌می‌شه؟

از دید من این داستان، بخشی از چیزهایی که در عشق ِ هرچند ممنوع می‌تونه اتفاق بیفته رو ترسیم کرده، اما نه همه‌ی آن‌ها رو.روند این داستان شبیه به کارتون‌های ژاپنی دوران کودکی‌است؛ آنجا که حرکت، تنها در شخصیت اصلی دیده می‌شد؛ مردم در تصویر بی‌حرکت بودند، افتاب نمی‌تابید، آسمان نمی‌بارید، باد نمی‌وزید؛ تنها کاراکتر داستان در پس‌زمینه‌ای که ثابت بود حرکت می‌کرد.

اجازه دهید به ادامه‌ی داستان برسیم: بخش دوم

پارک، روز.

پیرمرد با وسواس خاصی بساطش را می‏چیند. میکروفون کوچکی را به قفس وصل می‏کند و سیم آن را به سمعکش متصل می‏کند و لای درخت‏ها مخفی می‏شود. صدای پرنده از ضبط کوچک همراه پیرمرد پخش می‏شود و مشابه همان صدا از لای درختان به پاسخ شنیده می‏شود.

 

قطار، روز.

گزل سوار بر قطار می‏آید. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگیری فال می‏‏فروشد. پیرزنی که رو به روی گزل نشسته، فالی برمی‏دارد و باز می‏کند و آن را به دست فالگیر می‏دهد.

پیرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.

فالگیر: منم سواد ندارم.

پیرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داری؟

گزل اعتنایی نمی‎کند. جوانی که دستش را به میله‏ای گرفته جلو می‏آید و فال را از دست پیرزن می‏گیرد تا بخواند.

جوان: (از روی فال) « من

پری کوچک غمگینی را 

می‏شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را یک نی‏لبک چوبین

می‏نوازد آرام، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می‏میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. »

قطار می‏ایستد. گزل برمی‏خیزد که پیاده شود.

 

پارک، ادامه.

گزل می‏آید. به اطراف نگاه می‏کند و خود را به نیمکتی که روی آن قفس است، می‏رساند. آرام می‏نشیند و با کس دیگری که روی نیمکت نشسته و ما هنوز او را ندیده‏ایم صحبت می‏کند. پیرمرد چون بار اول کنجکاو شده است و با ولوم سمعکش بازی می‏کند. مدتی صدای آن‏ها را نمی‏شنود. بعد قطعه‏ای از سیمی را که قطع شده، می‏یابد، آن را وصل می‎کند. صدا شنیده می‏شود.

گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی. کاشکی تو راننده‌ی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو می‏داد به تو.

صدای یک مرد: می‏بینی خوشبختی به چی بستگی داره! به تاکسی داشتن! به سربازی رفتن.

توی صورت پیرمرد می‏بینیم که آن‏ها از جایشان راه افتاده‏اند و از جلوی او رد می‏شوند. وقتی پشت به پیرمرد می‏شوند، آن‏ها را می‏بینیم. مرد، مومشکی است. ولی هنوز به خوبی معلوم نیست. پیرمرد به دنبال آن‏ها راه می‏افتد.

 

ریل راه‏آهن و جلوی خانه‌ی گزل، ادامه.

گزل به سمت خانه‏اش می‏رود و مومشکی با نگاه حسرتبار گزل را که روی ریل‏ها دور می‏شود، دنبال می‏کند. پیرمرد راه ریل را به دنبال گزل می‏رود. گزل وارد خانه می‏شود و پیرمرد از جلوی خانه‌ی گزل به مومشکی که روی ریل ایستاده نگاه می‏کند. تاکسی شوهر گزل از راه می‏رسد. در حالی که این بار موبور آن را می‏راند. پیرمرد جلو می‏رود و راهنمایی می‏کند تا موبور تاکسی‏اش را بهتر پارک کند. موبور پیاده می‏شود. پیرمرد با دست مومشکی را که روی ریل ایستاده به او نشان می‎دهد. 

پیرمرد: شما اون مردو می‏شناسین؟

موبور: کدوم مرد؟

مومشکی روی ریل دور می‏شود و دیگر از پشت او را می‏بینیم.

پیرمرد: اون مردی که داره دور می‏شه.

موبور: کدوم؟

پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. می‏دونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناری‏ام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته می‎بینم با این مرد. . . (تردید می‏کند.) ولش کن می‏ترسم کار بیخ پیدا کنه.

موبور: راجع به زن من صحبت می‏کنین؟

پیرمرد: راجع به قناری خودم صحبت می‏کنم. یه جفت داشت مرد. بعد یه روز اتفاقی تو پارک صدای یه قناری رو شنیدم. می‏خوام بگیرمش قناری‏ام از تنهایی دربیاد. از وقتی جفتش مرده دیگه آواز نمی‏خونه. شما خسته‏این باید برین خونه.

و خودش می‏رود. در حالی که موبور همانطور ایستاده است و به دورشدن او نگاه می‎کند. وقتی می‏خواهد به خانه برود از توی ماشین شاخه‌ی گلی را که خریده است برمی‏دارد.

 

خانه‌ی گزل، روز.

موبور وارد خانه می‏شود. گزل در آشپزخانه غذا می‏پزد و همان آوازی را می‏خواند که بار پیش در حمام می‏خواند: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه می‏دارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز می‏کند. گزل او را می‏بیند. سلام می‎کند و به آشپزی‏اش ادامه می‎دهد. موبور گل به دست کنار آشپزخانه می‏ایستد.

موبور: امشب بریم خونه‌ی مادرت؟

گزل: چه خبره! تازه خونه‌ی مادرم بودیم.

موبور: توکه می‎دونی من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.

گزل به آوازخواندن خود ادامه می‎دهد. موبور همان آواز را با او زمزمه می‏کند. گزل آوازش را قطع می‏کند و کاسه‏ای آب در ماهیتابه می‏ریزد که صدای جزش به هوا می‏رود و بی‏اعتنا به موبور از جلوی او رد می شود و به اتاق می‎رود و در را می‏بندد. موبور پشت در بسته‌ی اتاقی که گزل در آن است، می‏رود و چند بار او را صدا می‏کند. جوابی نمی‏شنود.

 

قطار، روز.

مومشکی در قطار دستفروشی می‏کند. آب‏لیموگیر دستی‏اش را در دل لیمو‏ها فرو می‎کند. لیمو را با مشت فشار می‏دهد و آب لیمو را در لیوان می‏ریزد و به دست مشتری‏ها می‎دهد.

 

تاکسی و قطار، ادامه.

گزل در خیابان می‏آید. موبور با تاکسی او را تعقیب می‏کند. گلی که موبور دیشب برای گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار می‏شود. موبور تاکسی را رها کرده و به دنبال گزل در آخرین لحظه سوار قطار می‏شود. گزل روی نیمکتی می‏نشیند. موبور کنار اوست. گزل حیرت‏زده او را نگاه می‎کند.

گزل: تو کجا بودی؟

موبور: تو کجا می‏روی؟

گزل: می‎رم خرید.

موبور: چرا چیزی می‎خوای نمی‎گی من بخرم؟

گزل: تنهایی حوصله‏ام تو خونه سرمی‏ره.

مومشکی متوجه آن‏ها شده در قطار راه می‏رود و برای فروش آب‏لیمو فریاد می‏زند. اما فقط چشمش به گزل است. دست یکی دو مشتری برای خرید آب لیمو به سمت او دراز می‏شود؛ او به خود نیست تا آن‏ها را ببیند. موبور متوجه او می‏شود. او را صدا می‏کند. مومشکی جلو می‏رود. وسیله‌ی آب‏لیموگیری خود را در دل لیمویی فرو می‏کند و لیمو را با مشت فشار می‏دهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمه‌ی شوهرش، رویش را از پنجره به بیرون می‎دهد. لیوان در دست موبور است. مومشکی همچنان آب‏لیمو می‏گیرد و در لیوان خالی می‏کند. طوری که از لیوان سرمی‏رود.

 

پارک، روز بعد.

پیرمرد در پی صید پرنده‏ای است که بالای درخت‏ها می‏خواند. مومشکی سرمی‏رسد و کنار قفس می‏نشیند. پیرمرد خود را مخفی می‏کند و ضبط صوتش را روشن می‏کند. گزل هم از راه می‏رسد و کنار او می‏نشیند. پیرمرد آماده شنیدن گفتگوی آن‏هاست که لای درخت‏ها موبور را می‏بیند که از تاکسی‏اش پیاده شده، دسته‌ی جکی در دست اوست و به سمت آ‏ن‏ها می‏آید. پیرمرد خود را مخفی می‏کند. صدای سازی که از ابتدای صحنه می‏آید، نزدیک‏تر می‏شود. طوری که پیرمرد به سختی می‏تواند گفتگوی مومشکی و گزل را بشنود. صدای ساز مانع از آن است که باز هم چیزی بشنود. حالا بچه‏های دوره‏گرد درست روبروی پیرمرد ساز می‏زنند. و از او پول طلب می‏کنند. پیرمرد سعی می‏کند بچه‏ها را دور کند ولی آن‏ها با سماجت می‏نوازند. موبور به گزل و مومشکی نزدیک شده است. پیرمرد از عصبانیت سمعکش را از گوشش درمی‏آورد. صدای ساز و صدای زمینه قطع می‏شود. موبور به مومشکی حمله می‏کند، بچه‏ها همچنان بی‏صدا ساز می‏زنند. گزل می‏خواهد مانع حمله موبور به مومشکی شود که ضربه‏ای به خودش می‏خورد و نقش زمین می‏شود. پیرمرد دوباره سمعکش را به گوشش می‏گذارد. صدای بلند ساز به صحنه بازمی‏گردد. دسته‌ی جک به دست مومشکی می‎افتد. با چند ضربه موبور را از پای درمی‏آورد و می‏گریزد.

 

دادگاه، روز.

قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.

قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.

مومشکی: من راضی‏ام. در راه عشقی که داشتم کشته می‏شم.

قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمی‏بره. این جامعه است که نفع می‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع می‏کنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم می‎خواست برات یه کاری بکنم.

مادر گزل: (برمی‏خیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت می‏کنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.

قاضی با چکش به روی میز می‏کوبد که مادر گزل ساکت شود.

قاضی: وصیتی نداری؟

مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. می‏خوام بهش بگم (رویش را به آسمان می‏کند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.

قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟

مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت می‏گذشت. از این که غیر از این مدت همه‌ی عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت می‎خوام.

قاضی: دلم برات می‏سوزه. اما نمی‎تونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو می‏تونی خودت تعیین کنی. فقط نمی‏تونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصره‏ای ما رو از این کار منع می‏کنه.

مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم می‏خوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.

قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟

مومشکی: منم نمی‏دونم. ولی اگه می‏شه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.

قاضی: (به روی میز می‏کوبد.) ختم دادرسی اعلام می‏شود.

 

پارک، روز.

مومشکی را سوار بر درشکه‏ای می‏کنند. دو درشکه‌ی دیگر او را اسکورت می‏کنند. وقتی به کنار همان درخت همیشگی می‏رسند، او را پیاده می‏کنند. دست‏های او با طناب از پشت بسته است. طناب اعدام را به گردن او می‏اندازند. درشکه‏چی‏ها حمایل از گردن اسب‏ها باز می‏کنند. وقتی فرمان اعدام می‏آید، دستی طناب اعدام را می‏کشد. اسب‏های رها شده به سمت دریا می‏روند.

 

 

بیمارستان، روز.

دوربین در راهروی بیمارستان حرکت می‎کند. رفت و آمد به چشم می‏خورد. وقتی به اتاقی که گزل در آن بستری است، می‏رسد، ابتدا پیرمرد و بعد مادر گزل آن‏جا را ترک می‏کنند و گزل تنها می‏ماند. گزل لختی درنگ می‎کند، برمی‏خیزد و بیهوده به این‏سو و آن‏سو می‏رود؛ تا فکری به خاطرش می‏رسد. به سراغ شیشه دواها می‏رود. در آن را باز می‏کند و به کف دست سرازیر می‏کند. قرصی در آن نیست. به دنبال چاره‏ای دیگر می‏گردد.

دوربین دوباره از راهروی بیمارستان به سمت اتاقی که گزل در آن است، حرکت می‎کند.

راهرو خلوت است و آرام‏ آرام همان صدای آوازی که گزل در آشپزخانه می‏خواند، از رادیو به گوش می‏رسد. وقتی دوربین به اتاق می‏رسد، گزل کف اتاق افتاده است.

 

 

  • ۹۲/۰۷/۰۶
  • سیاوش اکبریان

محسن مخبلباف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی