نوبت عاشقی؛ محسن مخملباف_بخش دوم
آیا این "عشق" است که در نوبت زندگیاست یا زندگی که در نوبت عشق؟آنکه بزرگتر باشه، کوچکتر رو در بر میگیره.درست اما آیا کدام یک (عشق یا زندگی) بزرگاند؟آیا این تعبیر درستیه؟
در تعابیری اساطیری، زندگی عشق و عشق زندگیاست؛ عشق نه به پدیدههایی کامل، عشق به معنای واقعی کلمه؛ به یک شخص و نه شاید به معنایی افلاطونی.آیا اساس زندگی عشق است؟ و اگر هست تنها انسان رو شامل میشه؟
از دید من این داستان، بخشی از چیزهایی که در عشق ِ هرچند ممنوع میتونه اتفاق بیفته رو ترسیم کرده، اما نه همهی آنها رو.روند این داستان شبیه به کارتونهای ژاپنی دوران کودکیاست؛ آنجا که حرکت، تنها در شخصیت اصلی دیده میشد؛ مردم در تصویر بیحرکت بودند، افتاب نمیتابید، آسمان نمیبارید، باد نمیوزید؛ تنها کاراکتر داستان در پسزمینهای که ثابت بود حرکت میکرد.
اجازه دهید به ادامهی داستان برسیم: بخش دوم
پارک، روز.
پیرمرد با وسواس خاصی بساطش را میچیند. میکروفون کوچکی را به قفس وصل میکند و سیم آن را به سمعکش متصل میکند و لای درختها مخفی میشود. صدای پرنده از ضبط کوچک همراه پیرمرد پخش میشود و مشابه همان صدا از لای درختان به پاسخ شنیده میشود.
قطار، روز.
گزل سوار بر قطار میآید. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگیری فال میفروشد. پیرزنی که رو به روی گزل نشسته، فالی برمیدارد و باز میکند و آن را به دست فالگیر میدهد.
پیرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.
فالگیر: منم سواد ندارم.
پیرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داری؟
گزل اعتنایی نمیکند. جوانی که دستش را به میلهای گرفته جلو میآید و فال را از دست پیرزن میگیرد تا بخواند.
جوان: (از روی فال) « من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. »
قطار میایستد. گزل برمیخیزد که پیاده شود.
پارک، ادامه.
گزل میآید. به اطراف نگاه میکند و خود را به نیمکتی که روی آن قفس است، میرساند. آرام مینشیند و با کس دیگری که روی نیمکت نشسته و ما هنوز او را ندیدهایم صحبت میکند. پیرمرد چون بار اول کنجکاو شده است و با ولوم سمعکش بازی میکند. مدتی صدای آنها را نمیشنود. بعد قطعهای از سیمی را که قطع شده، مییابد، آن را وصل میکند. صدا شنیده میشود.
گزل: کاشکی تو سربازی رفته بودی. کاشکی تو رانندهی تاکسی بودی. اونوقت مادرم منو میداد به تو.
صدای یک مرد: میبینی خوشبختی به چی بستگی داره! به تاکسی داشتن! به سربازی رفتن.
توی صورت پیرمرد میبینیم که آنها از جایشان راه افتادهاند و از جلوی او رد میشوند. وقتی پشت به پیرمرد میشوند، آنها را میبینیم. مرد، مومشکی است. ولی هنوز به خوبی معلوم نیست. پیرمرد به دنبال آنها راه میافتد.
ریل راهآهن و جلوی خانهی گزل، ادامه.
گزل به سمت خانهاش میرود و مومشکی با نگاه حسرتبار گزل را که روی ریلها دور میشود، دنبال میکند. پیرمرد راه ریل را به دنبال گزل میرود. گزل وارد خانه میشود و پیرمرد از جلوی خانهی گزل به مومشکی که روی ریل ایستاده نگاه میکند. تاکسی شوهر گزل از راه میرسد. در حالی که این بار موبور آن را میراند. پیرمرد جلو میرود و راهنمایی میکند تا موبور تاکسیاش را بهتر پارک کند. موبور پیاده میشود. پیرمرد با دست مومشکی را که روی ریل ایستاده به او نشان میدهد.
پیرمرد: شما اون مردو میشناسین؟
موبور: کدوم مرد؟
مومشکی روی ریل دور میشود و دیگر از پشت او را میبینیم.
پیرمرد: اون مردی که داره دور میشه.
موبور: کدوم؟
پیرمرد: فکر کردم با خانوم شما نسبتی داره. میدونین من تو پارک دنبال اینم که یه جفت برای قناریام بگیرم. ولی خانوم شما حواس منو پرت کرده. الان یه مدته میبینم با این مرد. . . (تردید میکند.) ولش کن میترسم کار بیخ پیدا کنه.
موبور: راجع به زن من صحبت میکنین؟
پیرمرد: راجع به قناری خودم صحبت میکنم. یه جفت داشت مرد. بعد یه روز اتفاقی تو پارک صدای یه قناری رو شنیدم. میخوام بگیرمش قناریام از تنهایی دربیاد. از وقتی جفتش مرده دیگه آواز نمیخونه. شما خستهاین باید برین خونه.
و خودش میرود. در حالی که موبور همانطور ایستاده است و به دورشدن او نگاه میکند. وقتی میخواهد به خانه برود از توی ماشین شاخهی گلی را که خریده است برمیدارد.
خانهی گزل، روز.
موبور وارد خانه میشود. گزل در آشپزخانه غذا میپزد و همان آوازی را میخواند که بار پیش در حمام میخواند: «من عشق ترا مثل یک راز در قلبم نگه میدارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز میکند. گزل او را میبیند. سلام میکند و به آشپزیاش ادامه میدهد. موبور گل به دست کنار آشپزخانه میایستد.
موبور: امشب بریم خونهی مادرت؟
گزل: چه خبره! تازه خونهی مادرم بودیم.
موبور: توکه میدونی من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.
گزل به آوازخواندن خود ادامه میدهد. موبور همان آواز را با او زمزمه میکند. گزل آوازش را قطع میکند و کاسهای آب در ماهیتابه میریزد که صدای جزش به هوا میرود و بیاعتنا به موبور از جلوی او رد می شود و به اتاق میرود و در را میبندد. موبور پشت در بستهی اتاقی که گزل در آن است، میرود و چند بار او را صدا میکند. جوابی نمیشنود.
قطار، روز.
مومشکی در قطار دستفروشی میکند. آبلیموگیر دستیاش را در دل لیموها فرو میکند. لیمو را با مشت فشار میدهد و آب لیمو را در لیوان میریزد و به دست مشتریها میدهد.
تاکسی و قطار، ادامه.
گزل در خیابان میآید. موبور با تاکسی او را تعقیب میکند. گلی که موبور دیشب برای گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار میشود. موبور تاکسی را رها کرده و به دنبال گزل در آخرین لحظه سوار قطار میشود. گزل روی نیمکتی مینشیند. موبور کنار اوست. گزل حیرتزده او را نگاه میکند.
گزل: تو کجا بودی؟
موبور: تو کجا میروی؟
گزل: میرم خرید.
موبور: چرا چیزی میخوای نمیگی من بخرم؟
گزل: تنهایی حوصلهام تو خونه سرمیره.
مومشکی متوجه آنها شده در قطار راه میرود و برای فروش آبلیمو فریاد میزند. اما فقط چشمش به گزل است. دست یکی دو مشتری برای خرید آب لیمو به سمت او دراز میشود؛ او به خود نیست تا آنها را ببیند. موبور متوجه او میشود. او را صدا میکند. مومشکی جلو میرود. وسیلهی آبلیموگیری خود را در دل لیمویی فرو میکند و لیمو را با مشت فشار میدهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمهی شوهرش، رویش را از پنجره به بیرون میدهد. لیوان در دست موبور است. مومشکی همچنان آبلیمو میگیرد و در لیوان خالی میکند. طوری که از لیوان سرمیرود.
پارک، روز بعد.
پیرمرد در پی صید پرندهای است که بالای درختها میخواند. مومشکی سرمیرسد و کنار قفس مینشیند. پیرمرد خود را مخفی میکند و ضبط صوتش را روشن میکند. گزل هم از راه میرسد و کنار او مینشیند. پیرمرد آماده شنیدن گفتگوی آنهاست که لای درختها موبور را میبیند که از تاکسیاش پیاده شده، دستهی جکی در دست اوست و به سمت آنها میآید. پیرمرد خود را مخفی میکند. صدای سازی که از ابتدای صحنه میآید، نزدیکتر میشود. طوری که پیرمرد به سختی میتواند گفتگوی مومشکی و گزل را بشنود. صدای ساز مانع از آن است که باز هم چیزی بشنود. حالا بچههای دورهگرد درست روبروی پیرمرد ساز میزنند. و از او پول طلب میکنند. پیرمرد سعی میکند بچهها را دور کند ولی آنها با سماجت مینوازند. موبور به گزل و مومشکی نزدیک شده است. پیرمرد از عصبانیت سمعکش را از گوشش درمیآورد. صدای ساز و صدای زمینه قطع میشود. موبور به مومشکی حمله میکند، بچهها همچنان بیصدا ساز میزنند. گزل میخواهد مانع حمله موبور به مومشکی شود که ضربهای به خودش میخورد و نقش زمین میشود. پیرمرد دوباره سمعکش را به گوشش میگذارد. صدای بلند ساز به صحنه بازمیگردد. دستهی جک به دست مومشکی میافتد. با چند ضربه موبور را از پای درمیآورد و میگریزد.
دادگاه، روز.
قاضی و اعضای دادگاه در جای خود قرار دارند. در جایگاه تماشاچیان پیرمرد و مادر گزل نشستهاند.
قاضی: تو به مرگ محکوم شدی. دادگاه مایله آخرین دفاع تورو بشنوه.
مومشکی: من راضیام. در راه عشقی که داشتم کشته میشم.
قاضی: ولی دادگاه ناراضیه. دادگاه هیچ نفعی از اعدام کسی نمیبره. این جامعه است که نفع میبره. دادگاه از ناموس مردم دفاع میکنه. هیچ کس به جز قانون حق گرفتن جان کسی رو نداره. شخصاً خیلی دلم میخواست برات یه کاری بکنم.
مادر گزل: (برمیخیزد) اون باید به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاری دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت میکنی. شوهر دخترم براش همه چیز فراهم کرده بود. دختر من هیچی کم نداشت. این قاتل خوشبختی دختر منو گرفت.
قاضی با چکش به روی میز میکوبد که مادر گزل ساکت شود.
قاضی: وصیتی نداری؟
مومشکی: من کسی رو جز خدا ندارم که براش وصیت کنم. میخوام بهش بگم (رویش را به آسمان میکند.) خدایا تو دنیا خیلی خوش گذشت. اگه خواستی یه بار دیگه منو به دنیا بیاری، همین جوری بیار.
قاضی: یعنی از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
مومشکی: قبل از این که عاشق بشم خیلی زندگی سخت میگذشت. از این که غیر از این مدت همهی عمرمو عاشق نبودم پشیمونم. و از خدا معذرت میخوام.
قاضی: دلم برات میسوزه. اما نمیتونم تو رو مجازات نکنم. قانون برات راهی نگذاشته. اما مرگتو میتونی خودت تعیین کنی. فقط نمیتونی بخوای تو رو توی دریا بندازیم. چون یه تبصرهای ما رو از این کار منع میکنه.
مومشکی: پس همون جایی که عاشقی کردم میخوام بمیرم. زیر اون درختی که با معشوقم بودم.
قاضی: شخصاً یه سئوالی برام باقی مونده. شوهر اون زن هم از تو زیباتر بود؛ یه تاکسی داشت؛ تو، هم از اون زشتتری؛ هم دستفروشی؛ چی باعث شده تو رو ترجیح بده؟
مومشکی: منم نمیدونم. ولی اگه میشه خودشو بیارین ازش بپرسین تا یه بار دیگه ببینمش.
قاضی: (به روی میز میکوبد.) ختم دادرسی اعلام میشود.
پارک، روز.
مومشکی را سوار بر درشکهای میکنند. دو درشکهی دیگر او را اسکورت میکنند. وقتی به کنار همان درخت همیشگی میرسند، او را پیاده میکنند. دستهای او با طناب از پشت بسته است. طناب اعدام را به گردن او میاندازند. درشکهچیها حمایل از گردن اسبها باز میکنند. وقتی فرمان اعدام میآید، دستی طناب اعدام را میکشد. اسبهای رها شده به سمت دریا میروند.
بیمارستان، روز.
دوربین در راهروی بیمارستان حرکت میکند. رفت و آمد به چشم میخورد. وقتی به اتاقی که گزل در آن بستری است، میرسد، ابتدا پیرمرد و بعد مادر گزل آنجا را ترک میکنند و گزل تنها میماند. گزل لختی درنگ میکند، برمیخیزد و بیهوده به اینسو و آنسو میرود؛ تا فکری به خاطرش میرسد. به سراغ شیشه دواها میرود. در آن را باز میکند و به کف دست سرازیر میکند. قرصی در آن نیست. به دنبال چارهای دیگر میگردد.
دوربین دوباره از راهروی بیمارستان به سمت اتاقی که گزل در آن است، حرکت میکند.
راهرو خلوت است و آرام آرام همان صدای آوازی که گزل در آشپزخانه میخواند، از رادیو به گوش میرسد. وقتی دوربین به اتاق میرسد، گزل کف اتاق افتاده است.