وقتی ناستینکا رفت
ناستینکا نگاه کن، به آسمان نگاه کن فردا روزی شگفت انگیز خواهد بود،به ماه نگاه کن، ببین آسمان چقدر آبی رنگ است!ببین،آن ابره زرد رنگ؛ آنطرف، روی ماه میلغزد، نگاه کن، ببین! امّا نه، آن ابر ازجایش تکان خورد، حالا نگاه کن، نگاه کن.!
امّا ناستینکا به ابر نگاه نمیکرد در یک نقطه میخکوب ایستاده بود و هیچ نمیگفت، به من نزدیک شد، فشار آمیخته با ترسش را بر خود احساس کردم، حس کردم که دستش در دستم میلرزد، به او نگاه کردم، او سخت تر خود را در آغوشم فشرد.
مرد جوانی گام زنان به جانب ما میآمد.ناگهان ایستاد.نگاهی تیز و از روی دقت به ما انداخت بعد به راه خود به جانب ما ادامه داد.قلبم فرو ریخت، به آهستگی پرسیدم:
_ناستینکا، او چه کسیست، ناستینکا؟
و او در حالیکه پیوسته خودش را بیشتر به من میچسبانید و بیش از پیش لرزان بود گفت:
ـاین اوست!!!
رمق از زانوانم سلب شد.
صدایی فریاد کرد:
ناستینکا!... ناستینکا!... این تویی؟
در یک دقیقه مرد در کنار ما بود؛عجیب...صدای فریاد و آغاز بیتابی او.... بدینسان ناستینکا از آغوشم بیرون جست و به سوی او شتافت.
به تماشای آنها ایستادم، به کلّی خورد شده بودم.... امّا او، ناستینکا به زحمت توانست دستش را به دست او بدهد، همینقدر توانست خود را در آغوش او پرت کند.... هنگامیکه او ناگهان به سویم برگشت، به سرعت برق و همچون باد دوباره در کنارم قرار گرفت، قبل از آنکه بتوانم هواسم را متمرکز کنم، بازوانش را به دورگردنم افکنده و با حرارت و سخت مرا بوسیده بود...
سپس بدون اینکه یک کلمه با من سخن گوید؛ براه دیگر به سوی او هجوم برد، دستهایش را در دستش گرفت و او را با خود برد و دور شد.... مدّتی طولانی ایستاده و در پی آنها نگاه میکردم..... بالاخره آندو از نظر دور شدند.
بخش کوتاهی از فصل پایانی داستان شبهای سپید نوشتهی داستایفسکی