نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

وقتی ناستینکا رفت

پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۳۰ ق.ظ

ناستینکا نگاه کن، به آسمان نگاه کن فردا روزی شگفت انگیز خواهد بود،به ماه نگاه کن، ببین آسمان چقدر آبی رنگ است!ببین،آن ابره زرد رنگ؛ آن­طرف، روی ماه می­لغزد، نگاه کن، ببین! امّا نه، آن ابر ازجایش تکان خورد، حالا نگاه کن، نگاه کن.!

امّا ناستینکا به ابر نگاه نمیکرد در یک نقطه میخکوب ایستاده بود و هیچ نمی­گفت، به من نزدیک شد، فشار آمیخته با ترسش را بر خود احساس کردم، حس کردم که دستش در دستم میلرزد، به او نگاه کردم، او سخت تر خود را در آغوشم فشرد.

مرد جوانی گام زنان به جانب ما می­آمد.ناگهان ایستاد.نگاهی تیز و از روی دقت به ما انداخت بعد به راه خود به جانب ما ادامه داد.قلبم فرو ریخت، به آهستگی پرسیدم:

_ناستینکا، او چه کسیست، ناستینکا؟

و او در حالی­که پیوسته خودش را بیشتر به من می­چسبانید و بیش از پیش لرزان بود گفت:

ـاین اوست!!!

رمق از زانوانم سلب شد.

صدایی فریاد کرد:

ناستینکا!... ناستینکا!... این تویی؟

در یک دقیقه مرد در کنار ما بود؛عجیب...صدای فریاد و آغاز بیتابی او.... بدینسان ناستینکا از آغوشم بیرون جست و به سوی او شتافت.

به تماشای آنها ایستادم، به کلّی خورد شده بودم.... امّا او، ناستینکا به زحمت توانست دستش را به دست او بدهد، همین­قدر توانست خود را در آغوش او پرت کند.... هنگامیکه او ناگهان به سویم برگشت، به سرعت برق و همچون باد دوباره در کنارم قرار گرفت، قبل از آنکه بتوانم هواسم را متمرکز کنم، بازوانش را به دورگردنم افکنده و با حرارت و سخت مرا بوسیده بود...

سپس بدون اینکه یک کلمه با من سخن گوید؛ براه دیگر به سوی او هجوم برد، دستهایش را در دستش گرفت و او را با خود برد و دور شد.... مدّتی طولانی ایستاده و در پی آنها نگاه می­کردم..... بالاخره آن­دو از نظر دور شدند.

بخش کوتاهی از فصل پایانی داستان شب­های سپید نوشته­ی داستایفسکی

  • ۹۰/۰۹/۱۰
  • سیاوش اکبریان

داستایفسکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی