نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد

وبلاگ اختصاصی سیاوش اکبریان

نیک‌شاد، نامی ابداعی است که از دو آی دیِ مسنجرِ یاهو در سال‌های دور، گرفته شده که امروز به نوعی، شاید نام مستعارم هم شده باشد. وبلاگ نویسی رو ابتدا در پرشین بلاگ در سال 83 آغاز کردم و از آذر 83، در بلاگفا با نشانی "شاد باشید.بلاگفا.کام" ، ادامه دادم. از سال 90 در نشانی "نیکشاد.بلاگفا.کام" به نوشتن ادامه دادم که بعد از مشکلات اخیرِ بلاگفا، به " بیان" آمدم. اینجا هم قرار بر این دارم که از موسیقی و شعر و داستان و از این دست، بنویسم.

درباره نویسنده

هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیوچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد و تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند سپس به کرمان رفت. دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستان‌های شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. و دوره ی دانشکده هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و در همین مدت در رشته ی ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت. وی فعالیتهای هنری خود را از سال ۱٣٤٠ با رادیو کرمان آغاز کرد و بعد این فعالیت را در تهران ادامه داد. نویسندگی را از سال 1347 با مجله خوشه آغاز کرد سپس قصه های مجید را برای برنامه «خانواده» رادیو ایران نوشت . همین قصه ها ، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال1364» را نصیب وی ساخت .

از هوشنگ مرادی کرمانی تا کنون نه کتاب داستان انتشار یافته است که برخی از آنها به زبانهای آلمانی ، انگلیسی ، فرانسوی ، اسپانیایی ، هلندی ، عربی ، ارمنی ترجمه شده و هم چنین هجده فیلم تلویزیونی و سینمایی بر اساس داستانهای او به تصویر درآمده است.

آثار ترجمه شده وی جوایزی را از مؤسسات فرهنگی و هنری خارج از کشور به دست آورده است. از جمله : جایزه ی دفتر بین المللی کتابهای نسل جوان (۱٩٩٢ ) . (IBBY) جایزه ی جهانی هانس کریستین آندرسن.

برخی از آثار او:

1- قصه های مجید پنج جلد 38داستان انتشارات سحاب چاپ دوازدهم 1373

2- بچه های قالیباف خانه دو داستان انتشارات سحاب چاپ چهارم 1372

3- نخل یک داستان بلند انتشارات سحاب چاپ سوم 1372

4- چکمه داستان برای کودکان 6الی 10ساله انتشارات سحاب چاپ سوم 1372

5- داستان آن خمره داستان بلند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ سوم 1373

6- مشت بر پوست داستان بلند انتشارات توس چاپ دوم 1374

7- تنور مجموعه داستان انتشارات پروین چاپ اول 1373

8- کوزه نمایشنامه نشر نی چاپ اول 1373

9- مهمان مامان داستان بلند نشر نی چاپ اول 1375

 

چکمه

 

 

 مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌گذاشت پیش همسایه و می‌رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود.

لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی می‌کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.

یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌گفت:

ـ هر چه دلت می‌خواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.

لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:

ـ مادر، مادر، من عروسک می‌خوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم می‌خری؟

مادر گفت:

ـ نه، نمی‌خرم.

لیلا گفت :

ـ چرا نمی‌خری؟

ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.

ـ من دختر خوبی هستم، مادر.

ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی می‌افتد، می‌گویی: من آن را می‌خواهم؟

ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرف‌شنویی باشی یک چیز خوب برایت می‌خرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.

من که نگفتم برایت عروسک می‌خرم.

ـ پس می‌خواهی برایم چه بخری؟

ـ برایت چیزی می‌خرم که هم خیلی به دردت می‌‌خورد و هم خیلی ازش خوشت می‌آید.

ـ مثلاً چی؟

چکمه.

چکمه؟

بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد،‌ توی برف و باران می‌پوشی. پایت گرم گرم می‌شود. می‌توانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسه‌ات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمی‌کند.

لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمی‌توانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:

ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.

مادر گفت:

ـ من حالا خسته‌ام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم می‌رویم و چکمه می‌خریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:

ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمی‌خرم. وقتی می‌گویم تو دختر خوب و حرف‌شنویی نیستی، قبول کن.

لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.

روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید،‌ خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:

ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.

مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،‌هم، داشت.

لیلا و مادرش دَم دکانها می‌ایستادند،‌ و کفشهای پشت شیشه‌ها را نگاه می‌کردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را می‌شد از پشت شیشه‌ها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.

لیلا دلش می‌خواست، اولین چکمه‌هایی را که دید، بخرند. از همه چکمه‌ها خوشش می‌آمد و می‌ترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:

ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایده‌ای ندارد.

خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمه‌ای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همین طور.

مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.

لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمه‌ها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمه‌ها نخودی خوشرنگ بودند.

لیلا چکمه‌ها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:

ـ راه برو.

لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه می‌رفت. حیفش می‌آمد چکمه‌ها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:

ـ پاهایت راحت است؟

لیلا گفت:

بله،‌ راحت است.

فروشنده گفت :

مبارک باشد.

لیلا گفت‌:

فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق می‌کند.

فروشنده خندید. مادر گفت:

ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت می‌پوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که می‌خواهی مدرسه بروی به پایت نمی‌روند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ می‌شود.

مادر پول چکمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبه‌ای. ولی، لیلا نمی‌خواست چکمه‌ها را بکند. می‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. می‌خواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:

ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپایی‌هایش را می‌گذارم تو جعبه.

مادر راضی شد. لیلا دمپایی‌هایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو می‌رفت. راه که می‌رفت، پاهایش توی چکمه‌ها لق لق می‌کرد،‌ و صدا می‌داد. لیلا چند قدم که می‌رفت می‌ایستاد و چکمه‌ها را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زودتر به خانه بروند و چکمه‌ها را نشان مریم بدهد.

هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:

ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.

لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام می‌رفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمه‌هایش برنمی‌داشت. اتوبوس مثل گهواره می‌جنبید و یواش یواش،‌ از میان ماشینها، می‌رفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:

ـ ایستگاه پل!

اتوبوس ایستاد. زن چاق و گنده‌ای، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمه‌های لیلا خورد. یکی از لنگه‌های چکمه، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت می‌زد.

اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:

میدان احمدی!

اتوبوس ایستاد.

چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس می‌خواست راه بیفتد. مادر،‌ لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیاده‌رو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.

مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. می‌خواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمه‌های لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیاده‌رو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.

از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمی‌رفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمه‌اش گم شده، چه کار می‌کند.

آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز می‌کرد و زیر صندلیها را جارو می‌کشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچه‌ای است، که تازه برایش خریده‌اند. چکمه نو و نو بود. دلش می‌خواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمی‌شناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار می‌شوند و پیاده می‌شوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ

شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.

بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکه‌اش، که وقتی مسافرها می‌آیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.

روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.

هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیاده‌رو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش می‌شد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.

صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:

ـ لیلا، بلند شو. روز شده.

لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:

چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.

لیلا گفت :

ـ مادرم برایم خریده.

ـ لنگه‌اش کو؟

ـ نمی‌دانم.

مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:

ـ چرا اتاق را به به هم می‌ریزید؟ بیایید بیرون.

مریم گفت :

ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا می‌گردیم.

مادر گفت :

ـ بیخود نگردید. لنگه‌اش،‌ دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.

ـ لیلا گریه‌اش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشه‌ای نشست و هق‌هق گریه کرد.

مریم، آهسته،‌ به لیلا گفت:

ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.

لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا می‌روند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:

شاید چکمه‌ات توی خیابان افتاده باشد.

پیاده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.

مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس می‌رسید می‌گفت که «دو دخترکوچولو را ندیده‌ای که توی این کوچه بروند؟»

بعضی‌ها می‌گفتند که آنها را ندیده‌اند،‌ و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»

لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیاده‌رو را نگاه کردند. از خانه و کوچه‌شان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم،‌ بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.

عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمی‌دانستند دیگر کجا بروند. می‌خواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریه‌اش بگیرد.

پیرزنی که ازپیاده‌رو رد می‌شد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شده‌اند. ازشان پرسید:

ـ بچه‌ها، خانه‌تان کجاست؟

بچه‌ها نمی‌دانستند خانه‌شان کجاست. پیرزن گفت:

ـ اسم کوچه‌تان را می‌دانید؟

مریم فکر کرد و گفت:

ـ اسم‌... اسم کوچه‌مان «سروش» است. اما نمی‌دانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچه‌ها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.

مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیاده‌رو می‌دوید و همه جا را نگاه می‌کرد چشمش افتاد به بچه‌ها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو می‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بی‌اجازه از خانه بیرون رفته‌اند.

بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیه‌اش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.

آدمها می‌آمدند و می‌رفتند. لنگه چکمه را نگاه می‌کردند، با خود می‌گفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش می‌گردد.»

لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را می‌پوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را می‌پوشید، که بگومگویشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند.

هر وقت که مادر لیلا به خانه می‌آمد،‌ لیلا می‌دوید جلویش و می‌گفت:

ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟

ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر می‌خرم.

کی می‌خری؟

ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.

وقتی که چکمه را خریدی،‌ من همانجا نمی‌پوشمشان. خواب هم نمی‌روم که لنگه‌اش را گم کنم.

لیلا آن قدر لنگه چکمه‌اش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچه‌های همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. می‌خواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان می‌آمد. چکمه نوی نو بود.

بلیت فروش، هر وقت تنها می‌شد،‌ لنگه چکمه را نگاه می‌کرد. خدا خدا می‌کرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که می‌خواست دکه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چکمه را برمی‌داشت و می‌گذاشت توی دکه.

یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.

صبح زود، رفتگر محله داشت پیاده‌رو را جارو می‌کرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچه‌ای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.

پسرکی شیطان و بازیگوش از پیاده‌رو رد می‌شد، از مدرسه می‌آمد، دلش می‌خواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ می‌گرفت. هر چه را سر راهش می‌دید با لگد می‌زد و چند قدم می‌برد؛ قوطی مقوایی،‌ سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها،‌ لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.

آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیاده‌رو را گرفت، مردم وقتی از پیاده‌رو رد می‌شدند. کفشهایشان خیس می‌شد و زیرلب قـُر می‌زدند و بد می‌گفتند.

رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمی‌آورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.

رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیه‌اش داد تا صاحبش پیدا شود.

لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد می‌شد آن را می‌دید. دعا می‌کرد که صاحبش پیدا شود.

لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بی‌صاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.

چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچه‌ها زیرش لگد می‌زدند و با آن بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپایی‌سازی» کار می‌کرد. توی کارخانه، دمپایی‌های پاره و چکمه‌های لاستیکی کهنه را می‌ریختند توی آسیا. خردشان می‌کردند. آبشان می‌کردند و می‌ریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو می‌ساختند.

هر روز که مادر لیلا از کوچه‌شان می‌گذشت، پسرکی را می‌دید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانه‌شان می‌نشست. فرفره می‌فروخت و بازی کردن بچه را تماشا می‌کرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.

مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:

لیلا،‌ این چکمه به درد تو نمی‌خورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانه‌شان روبروی خانه ماست.

لیلا گفت:

ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او،‌ تو برایم یک جفت چکمه دیگر می‌خری؟

ـ بله که می‌خرم. حتماً می‌خرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.

ـ کی می‌خری؟ کی فرصت داری؟

تا آخر همین هفته می‌خرم. آن قدر چکمه‌های خوشگل تودکانها آورده‌اند که نگو!

ـ خودم می‌خواهم چکمه را به آن پسر بدهم.

باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.

ـ چشم.

لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».

پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره می‌خواهی؟»

لیلا گفت :

ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.

پسرک ناراحت شد،‌ و گفت:

ـ من چکمه تو را نمی‌خواهم.

مادر رفت جلو و گفت :

ـ قابل ندارد. ما همسایه‌ایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر می‌کنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.

پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش می‌کرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» و دوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».

پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش می‌خورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمی‌خورد. خنده‌اش گرفت.

پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر می‌کرد چه کارش کند. نمک‌فروش دوره‌گردی، با چهارچرخه‌اش از کوچه می‌گذشت.

نمک‌فروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره می‌گرفت و به جایش نمک می‌داد.

پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»

ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.

نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخه‌اش؛ روی چکمه‌ها و دمپایی پاره‌هایی که از خانه‌ها گرفته بود.

کارخانه «دمپایی‌سازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمه‌های کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند.

نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگه‌های چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».

کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:

ـ چی را نگاه می‌کنی؟

ـ چکمه را. لنگه‌اش پیدا شد.

کارگر گفت:

ـ صاحبش را می‌شناسی؟

بله، مال بچه‌ای است که خانه‌شان توی یکی از کوچه‌های بالایی است.

نمکی چکمه‌ها را آورد پیش پسرک.

پسرک جفت چکمه را برد در‌ِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمه‌ها را داد به او، وگفت:

ـ دیدی لنگه چکمه‌ات پیدا شد!

لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگه‌اش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه،‌ صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمه‌هایم پیدا شد. چکمه‌هایم پیدا شد».

و برگشت در‌ِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.


,

  • سیاوش اکبریان

سرگذشت موسیقى سنتى ایران در جریان نوسازى ها و نوآورى هاى یک­صد سال اخیر چهره هاى ریز و درشتى را به ما مى نمایاند که هر یک به سهم خود نقشى ایفا کرده اند. ولى جاذبه چهره هاى درشت، دیگران را در سایه قرار داده است تا آن جا که مى روند که فراموش شوند.چندى پیش به تصادف با «یحیى معتمد وزیرى» آشنا شدیم که نامش را در گوشه هایى از «سرگذشت موسیقى ایران» نوشته روح الله خالقى دیده بودیم. او از خوانندگان سنتى و بومى در نخستین ارکستر انجمن موسیقى ملى بوده و در نخستین کنسرت انجمن، در مهر ماه سال ۱۳۲۳ شرکت داشته است. سینه اى پر از خاطره دارد. باید در فرصتى مناسب با او بنشینیم و بشنویم. دیدار با او، ولى، ما را به یاد خواننده اى دیگر برد که زودتر از او- و از دیگران- کار خود را آغاز کرده و بعد به کلاس ها و کنسرت هاى انجمن موسیقى ملى نیز رونق بسیار بخشیده است. او «عبدالعلى وزیرى» نام دارد که اینک در خرداد ماه، شانزده سال از مرگش مى گذرد. «عبدالعلى»، پسر عموى «علینقى وزیرى» -استاد نام آور موسیقى ملى- به روایتى در سال ۱۲۹۰- و به روایتى دیگر ۱۲۹۳- در تهران زاده شده و در همان نوجوانى، به محض آن که پسر عمویش مدرسه موسیقى خود را- در سال ۱۳۰۲- بنیاد کرده در آن نام نوشته و به آموختن تار و آواز پرداخته است.

هنگامى که دو سال بعد، در سال ۱۳۰۴ «کلوب موزیکال» وزیرى نیز گشایش یافته، عبدالعلى آن قدر توانایى داشته که آفریده هاى پسر عموى خود را بخوانداهمیت این همکارى از این روست که وزیرى بزرگ (علینقى) در آن سال ها دربدر در جستجوى خوانندگانى بود که بتوانند از عهده اجراى آفریده هاى- نه چندان آسان- او برآیند. او خواننده اى مى خواست که حنجره اش معتاد به اجراهاى مطلقاً سنتى نشده باشد. «قمر» را مى ستود ولى صداى او را مناسب براى اجراى آهنگ هاى خود نمى دید. پیش از هر چیز اندیشیده بود که مى تواند صداى پسر عموى خود را آنگونه که مى خواهد پرورش دهد. شور و شوق عبدالعلى براى آموختن او را در این اندیشه استوارتر مى ساخت دکتر ساسان سپنتا، موسیقى شناس مى گوید که شور و شوق عبدالعلى چنان بود که در همان مدرسه اقامت گزیده بود. در نتیجه خیلى زود زیر نظر مستقیم وزیرى، ... به دقایق خوانندگى آهنگ هاى او واقف گشت و بهترین اجرا کننده آثار او به شمار مى آمدکوشش و جستجوى وزیرى براى یافتن «خواننده مناسب زن» نیز به زودى به نتیجه رسید. «حسین استوار»، آموزگار تار در مدرسه موسیقى، «روح انگیز را یافته و کوشیده بود او را در قالب همان خواننده اى درآورد که وزیرى مى خواست.

عبدالعلی وزیریوزیرى به یارى این دو خواننده یعنى روح انگیز و عبدالعلى وزیرى، در آغاز کار توانست، آفریده هاى خود را و از آن راه طرح ها و شیوه هاى خود را به جامعه بشناساند. شاید به دلیل همین نیاز مبرم مدرسه وزیرى به «خواننده» بود که عبدالعلى به ساز اصلى خود که تار باشد توجه کمترى نشان داد و به قول روح الله خالقى «هر چند در تار پیشرفت کرد... و تارش زنگ تار استادش را داشت».... ولى پشتکار چندانى به خرج نداد و نتوانست از نظر تار نوازى جانشین استاد شود. این جانشینى ولى در آوازخوانى پیش آمد. پیش از آن که عبدالعلى آوازخوانى بیاموزد، علینقى وزیرى، خود آفریده هاى خود را مى خواند. صدایى گرم در مایه «باریتون» داشت و در سفر تحصیلى پاریس و برلین، یکى دو کلاس آواز را نیز با موفقیت گذرانده بود. نمونه هایى از صداى او، تنها یا همراه با صداى روح انگیز، در قالب «دویت»، در صفحات قدیمى ضبط شده است. عبدالعلى که پرورده شد، وزیرى جانشینى براى خود در آوازخوانى پیدا کرد که صدایش شاید از نظر سازگارى با موسیقى ایران، بر صداى خود او نیز برترى داشت خالقى صداى عبدالعلى وزیرى را بسیار ستوده و گفته است: «صوت هدیه اى است، خداداد و «عبدل» هم از بندگان طرف توجه و مهر خداوند بوده است! با تعلیمات استادانه کلنل علینقى وزیرى صدایش لطف خاصى پیدا کرد که براى خواندن آهنگ هایى که به سبک موسیقى وزیرى ساخته شده باشد «منحصر به فرد» است. تاکنون هیچ خواننده اى نتوانسته است آهنگ هاى کلنل را به خوبى او بخواند.» خالقى براى این «خوب خواندن» به جز صداى خوش و تعلیمات کافى، دلیل دیگرى را نیز پیش مى کشد؛ درک و دریافت خواننده از آن چه که مى خواند- «عبدالعلى وزیرى آهنگ هاى کلنل را خوب مى فهمید و چون از آغاز کار خوانندگى با استاد مأنوس بود و روش خواندن خود او را هم دیده بود، به سبک او علاقمند و دلبسته شد و بهتر از دیگران توانست از عهده خواندن ساخته هاى او برآید«عبدالعلى» با صداى «مطبوع گرمى» که داشت، به زودى بر رونق کار ارکستر مدرسه موسیقى افزود. «شنوندگانى که صداى او را مى پسندیدند»، به گواهى خالقى، راحت تر آهنگ هاى نوآورانه کلنل را «به دل پذیرفتند». سامان گرفتن کار آوازخوانى، شاید سبب شد که عبدالعلى که «تار» را در سایه قرار داده بود، از نو با پشتکار به سراغ آن برود و علاوه بر تار حتى به نواختن «تار باس» در ارکستر مدرسه مشغول شود

 

-عبدالعلى وزیرى در سال ۱۳۰۸ آموزشگاهى براى موسیقى بنیاد کرد و یک سال بعد، در «مدرسه موسیقى دولتى» که بعدها به هنرستان ملى موسیقى (کنسرواتوار تهران) تبدیل شد، به آموزاندن آواز پرداخت. در واقع به هر کجا که کلنل مى رفت، عبدالعلى نیز با او همراه مى شد. با این همه از سال ۱۳۱۴ به مدت شش سال مدرسه هاى موسیقى را ترک گفت و به استخدام مؤسسات دولتى و نیمه دولتى درآمد. دو سالى را در بانک سپه، دو سالى در بانک ملى و دو سه سالى را در «بنگاه راه آهن دولتى» گذرانید. ولى باز از سال ،۱۳۲۰ به «اداره موسیقى کشور» و هنرستان عالى موسیقى، که سرپرستى هر دو از نو به کلنل واگذار شده بود، بازگشت.

عبدالعلى وزیرى از سال ۱۳۲۲ به همکارى با رادیو ایران پرداخت و مى گویند، نخستین خواننده مردى است که در برنامه گل هاى جاویدان- پیش از بنان- شرکت جسته است

 

*عبدالعلى وزیرى، واسطه بهره ورى جامعه موسیقى ایران از دو صداى ناب نیز شده است. نخستین صدا از آن غلامحسین بنان بود. او را که با «حُسن خداداده اش در رادیو آشنا شده بود، به اداره موسیقى کشور برد و به روح الله خالقى معاون اداره معرفى کرد. خالقى نیز ماجرا را براى «کلنل» تعریف کرد و به این ترتیب بنان از «اداره کل غله و نان» به اداره رادیو منتقل شد!

-دومین صدا از آن دختر جوانى بود که از بابل به تهران آمده و معلم موسیقى مدرسه، صداى خوشش را کشف کرده بود. معلم دختر جوان را به اداره موسیقى کشور و باز نزد خالقى برد و خالقى او را به دست عبدالعلى سپرد. یکى دو سالى بعد صدا، با دقت و مراقبت عبدالعلى، پرورش یافت و خواننده اى را به جمع خوانندگان رادیو افزود. بعدها خالقى بر او نام برازنده «دلکش» را نهاد. از جمله خوانده هاى معروف عبدالعلى وزیرى مى توان از «خریدار تو»، با شعر سعدى، «نیم شب»، با شعر حافظ و غمگین با شعر رودکى، همه در پیوند با آهنگ هاى نوآورانه اى از کلنل، یاد کرد

این نکته را هم بگوییم که مى گویند آلودگى هاى اعتیادى عبدالعلى وزیرى را از پیشرفت بیشتر بازداشته است. خالقى تنها به اشاره مى گوید که «حیف! قدر صداى خود را ندانست و چنان که شایسته بود از این نعمت الهى توجه و نگهدارى نکرد

اشاره آشکارتر از آن «مرتضى عبدالرسولى» است، موسیقیدان غالباً پشت پرده و سنتور نواز- «با اعتیادات خانمان برانداز و عیش و نوش هاى شبانه که تا صبح ادامه مى یافت، از آن نعمت پر ارزش الهى چیزى باقى نگذاشتبا این همه نام او در لابلاى برگ هاى تاریخ موسیقى سنتى نوآورانه مى ماندعبدالعلى وزیرى در چهارم خردادماه سال ۱۳۶۸ در تهران درگذشت.

آواز شماره یک

آواز شماره دو

آواز شماره سه

آواز و ترانه نمی دونی

پی نوشت:از دوستانی که اشتباهات تایپی رو گوشزد می کنند صمیمانه سپاسگزارم.

 

  • سیاوش اکبریان

یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می آمد.از پله های مسجد شاه به عجله پایین آمد و از میان بساط خرده ریز فروش ها و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی آنان، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند، می گشتند، داشت به زحمت رد می شد.

سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر، سیم های آن را می پایید که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نبود وقتی به مجلسی می خواهد برود، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد. موهایش آشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت.گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت، وقتی سر وجد می آمد، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد. ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در آن اطراف می لولیدند، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه

 می­توانست­ بکند؟ از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود. فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال آمد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند . از این فکر راحت شده بود. فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد .
حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود آن طور که خودش میخواهدبنوازد. همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده و گریخته ی خود را در صدای تار او و درته آواز حزین او می جستند . اینهمه شبها که در مجالس عیش و سرور آواز خوانده بود و ساز زده بود، در مجالس عیش و سروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود از صدای خودش به گریه بیفتد . نتوانسته بود چنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد. یا مجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند، و یا خود او از ترس این که مبادا سیم ها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و آهسته تر از آنچه که می توانست بالا و پایین می برد. این را هم حتم داشت، حتم داشت که تا به حال، خیلی ملایم تر و خیلی با احتیاط تر از آن چه که می توانسته تار زده و آواز خوانده .
می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد . می خواست که دیگر احتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول های به قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به آرزوی خود رسیده بود. حالا ساز مال خودش بود . حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد . سه سال بود که آواز خوانی میکرد . مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود . همیشه ته کلاس نشسته بود و برای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی نمیدادند و ملتفت نمیشدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود . و از زمزمه ی او چنان بدش می آمد که عصبانی می شد و از کلاس قهر میکرد. سه چهار بار التزام داده بود که سر کلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟
فقط سال آخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید . آن قدر خسته بود و آن قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهر در رختخواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید . ولی این داستان نیز چندان طول نکشید و به زودی مدرسه را ول کرد .
سه تار جلال آل احمدسال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود و هر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعدها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود و هفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت . کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند . مردم او را شناخته بودند و دم در خانه ی محقرشان به مادرش می سپردند و حتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق، شب خوشی را خواهند گذراند . با وجود این، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود. خود او به این مسئاله توجهی نداشت . فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .و بتواند با تاری که مال خودش باشد،آن طوری که دلش می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود. فقط در این اواخر،با شاباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود،توانسته بود چیزی کنار بگذارد و یک سه تار نو بخرد. و اکنون که صاحب تار شده بود نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد. لابد می شد آرزوهای بیش تری هم داشت. هنوز به این مساله فکر نکرده بود. و حالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساند و سه تار خود را درست رسیدگی کند و توی کوکش برود . حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زیر دستش بود،و با آهنگ آن آوازی را می خواند، چنان در بی خبری فرو می رفت و چنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خواست تار را زمین بگذارد .ولی مگر ممکن بود ؟
خانه ی دیگران بود و عیش و سرور دیگران و او فقط می بایست مجلس دیگران را گرم کند. در همه ی این بی خبری ها،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش را گرم کند .درشب های دراز زمستان، وقتی از این گونه مجالس، خسته و هلاک بر می گشت و راه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود آن، نتواند خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار در این گونه مواقع وحشت کرده بود و به دنبال این گمگشته ی خود، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود.
خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تربه یک آدم تریاکی می ماند . ولی شوری که امروز در او بود و گرمایی که از یک ساعت پیش تا کنون – از وقتی که صاحب سه تار شده بود – در خود حس می کرد، گونه هایش را گل انداخته بود و پیشانیش را داغ می کرد. با این افکار خود، دم در مسجد شاه رسیده بود و روی سنگ آستانه ی آن پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد،
دکان خود را می پایید، و به انتظار مشتری، تسبیح میگرداند، از پشت بساط خود پایین جست و مچ دست او را گرفت .
-لا مذهب! با این آلت کفر توی مسجد ؟! توی خانه ی خدا؟! رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید . هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت و آمدها زیاد نبود. همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را رها کند و به راه خود ادامه بدهد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود. مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت می فرستاد و داد و بی داد می کرد:
-مرتیکه ی بی دین،از خدا خجالت نمی کشی؟! آخه شرمی … حیایی.
او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است .هنوز کسی دخالت نمی کرد .او خیلی معطل شده بود. پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد .اما سرمایی که دل او را می گرفت دوباره بر طرف شد. گرمایی در دل خود، و بعد هم در مغز خود، حس کرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد وبا دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت .نفس پسرک برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد.یک دم سرش گیج رفت .مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دو دست می مالید. ولی یک مرتبه ملتفت شده و از جا پرید .او با سه تارش داشت وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دوباره گرفت. دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند. پسرک هنوز فریاد میکرد، فحش می داد و به بی دین ها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود، جوش می خورد و مسلمانان را به کمک می خواست. هیچ کس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش، در هم پیچیده و لوله شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را خوب انجام داده است، آسوده خاطر شد .از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او، هم چون سیم های سه تارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد، یخ زده بود و در گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پیاله امیدش همچون کاسه ای این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد.

 

  • سیاوش اکبریان

ناصر عبدالهی در   دهم دی ماه 1349 خورشیدی در محله­ی سید کاکل در بندر عباس به دنیا آمد.  نام پدرش عبدالرحمن عبدالهی و کارگر بازنشسته بود و مادرش مهرنگاربندری نیایی خانه دار. سیزده ساله بود که به موسیقی علاقه­مند شد  و به این ترتیب از سال­های نوجوانی، فعالیت‌های هنری خود را در صدا و سیما و حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی استان هرمزگان آغاز کرد.

وی کار حرفه‌ای را به طور جدی از سال ۱۳۷۴ خورشیدی آغاز کرد. در سال ۱۳۷۵ همراه با همسرش به تهران آمد. محمدعلی بهمنی شاعر هرمزگانی و دوست نزدیکش، وی را به انتشارات دارینوش معرفی کرد. پس از آن آلبوم‌های ناصر را این انتشارات ضبط و منتشر کرد.

ناصرعبدالهی در سوم آذرماه ۱۳۸۵ در بندرعباس به دلایل نامشخصی بی هوش و به کما رفت و پس از گذراندن ۲۷ روز در کما (بیمارستان هاشمی نژاد تهران) سر انجام در ۲۹ آذر ۱۳۸۵ در ۳۶ سالگی درگذشت.

او چهاربرادر و یک خواهر دارد. ناصر در هیجده سالگی با فهیمه غفوری اهل بندرعباس، ازدواج کرد و حاصل آن سه فرزند (دو پسر و یک دختر) به نامهای نوید،  نازنین و نامی است . نینا فرزند چهارم ناصر حاصل ازدواج او با فاطمه فهیمی است.

عبدالهی در ترانه‌های خود از کسی تقلید نمی‌کرد و صدایی منحصر به فرد داشت . بیشتر اشعار ترانه‌های او از سروده‌های محمدعلی بهمنی بود. در کار موسیقی به گفته خود وی تحت تأثیر سبک موسیقی ابراهیم منصفی بود. طوری که در سال‌های آغازین کار هنری ترانه‌های منصفی را بازخوانی می‌کرد.

پس از ارائه ترانه ناصریا منتقدان عبدالهی گفتند که این کاری اسپانیولی است و از ملودی‌های جیپسی کینگ برگرفته شده‌است، اما وی معتقد بود که چنین نیست، و این کار ریتم عربی دارد، ریتمی که بارها با سازهای دیگری نظیر عود، دهل، و دف نواخته شده‌ بود. اما تاکنون هرگز با گیتار نواخته نشده ‌بود، اما عبدالهی این کار را انجام داد.

ملودی ترانهٔ ناصریا سال ۱۳۷۶ ساخته شد. شعر این آهنگ به گویش بندری است و به گفته عبدالهی هدف از ساخت آن اعتراض ضد ظلم در جهان و نیز همدردی با ستمدیدگان جهان بوده ‌است . بر اساس متن شعر ناصریا اگر کسی قصد یاری مظلومی را داشته‌ باشد پس از تحمل سختی بسیار و دشواری‌های این راه در پایان پیروز خواهد شد.

آلبوم­های ناصر عبداللهی

بوی شرجی

هوای حوا

عشق است (همراه با پرویز پرستویی و محمدعلی بهمنی)

دوستت دارم

ماندگار

وی در ۲۹ آذر ۱۳۸۵ در بیمارستان هاشمی‌نژاد تهران درگذشت و در زادگاهش، بندرعباس به خاک سپرده شد. دلیل مرگ وی هرگز اعلام نشد و همچنان در ابهام است.مجری مراسم در مراسم سومین سالروز ناصریا ادعا کرد ناصر عبدالهی به قتل رسیده بود.

بر گرفته از ویکی پدیای پارسی

ناصر عبداللهی از زبان خودش (به نقل از خبرگزاری دانشجویان ایران_ایسنا)

زنده‌یاد ناصرعبدالهی می‌گفت: من بچه‌ی جنوب و بندرعباس هستم و طبیعتا از سبک موسیقی موجود در این منطقه تاثیر پذیرفته‌ام. سبک موسیقی من (به اعتقاد خودم) پاپ معنوی نام دارد، سبکی که مشتمل است بر ترکیب موسیقی پاپ، موسیقی سنتی و موسیقی محلی بندرعباس.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این خواننده موسیقی پاپ در گفت‌وگویی تفصیلی در اواخر سال 80، از نحوه ورودش به این عرصه و خاطرات‌اش سخن گفته بود. 

وی در ابتدا به تولدش در بندرعباس اشاره کرده و گفته است: دهم دی ماه سال 1349، ساعت 10 صبح! درشهر بندرعباس متولد شدم؛ در یک خانواده‌ی ساده، معتقد و هنردوست. یک خواهر و چهار برادر دارم و فرزند سوم خانواده‌ام. پدرم همواره احیا کننده‌ی موسیقی در خانه‌ی ما بود و درکنار تشویق ما برای پرداختن به موسیقی، قرآن را نیز سفارش می‌کرد و آن را با صوتی خوش تلاوت می‌کرد.

درباره‌ی سالهای نوجوانی

تحصیلات خود را در بندرعباس گذرانده‌ام و از سالهای نوجوانی در صدا و سیما، در حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی و امور تربیتی استان هرمزگان فعالیت‌های هنری خود را با اجرای برنامه‌های هنری و فرهنگی آغاز کردم.

باید بگویم که در خانواده‌ای هنر دوست زاده شده‌ام و از همین رو تک تک افراد خانواده‌ام همواره در این زمینه حامی و مشوق من بوده‌اند.

خانواده‌ی من 

سال 1367 با همسرم آشنا شده و ازدواج کردم، به نظر من، شاعر باید عاشق باشد. برای رسیدن به درونش باید به چشمه‌ی الهی معرفت متصل شود.

اول بار که شعر گفتن را آموختم مربوط می‌شد به زمانی که عاشق همسرم شدم. دیدن او حس عشق را در من تقویت کرد و مرا به شعر رساند. عشق من به همسرم که با رسیدن به مرحله‌ی ازدواج وارد سطح تازه‌ای از آگاهی شد، طی سالهای 70 و 71 مرا به سوی عشق اصلی‌تر، رهنمون ساخت. عشق به خدا، از آنجا به بعد بود که تم‌های معنوی وارد سرودهای من شد. من و همسرم اواخر 1375 از بندرعباس به تهران آمدیم. اوایل زندگی در تهران برای ما دشوار بود اما تدریجا به آن عادت کردیم. پسر بزرگم نوید 11 ساله، دخترم نازنین 9 ساله، و پسر دومم نامی 6 ساله هستند.ناصر عبدللهی

به گفته‌ی مادر گرامی‌ام

به گفته‌ی مادر گرامی‌ام، هنگامی که نوزادی بیش نبودم، ایشان متوجه می‌شود که من همیشه با نوای موسیقی آرام می‌شوم و بدان توجه خاصی نشان می‌دهم. از همان دوران نوزادی، به گفته‌ی مادرم، با شنیدن موسیقی نگاهم را به نقطه‌ای می‌دوختم و سراپا به آن گوش جان می‌سپردم.

 

نخستین استاد من

از هنگام کودکی تا زمان حاضر، ارتباطم با موسیقی به هیچ وجه قطع نشده است و می‌توانم بگویم که نخستین استادم در این زمینه، برادر بزرگ آقای محمد طیب عبداللهی بوده است. او با ساز ملودیکا مسلط بود و آن را به خوبی می‌نواخت. هنگامی که او سرگرم نواختن بود، ‌من با حرص و ولع عجیبی به انگشتانش خیره می‌شدم و با چشم و گوش فواصل موسیقیایی را درک می‌کردم و به خاطر می‌سپردم، از اینجا بود که با یک ساز واقعی آشنا شدم، هر روز که می‌گذشت، تشنگی‌ام بیشتر و عشق من به ساز و موسیقی افزون‌تر می‌شد.  

اجازه نداشتم به این ساز دست بزنم

«ملودیکا»ی برادرم برایش بسیارعزیز بود. زیرا هدیه‌ای بود از سوی پدرم به او، تا بدین وسیله برادرم را به فعالیت درعرصه‌ی موسیقی بیشتر تشویق کرده باشد و الحق که همین گونه هم شد. من که تشنه‌ی موسیقی بودم، اجازه نداشتم که به این ساز عزیز! دست بزنم، گرچه برادرم از سر مهر، گاه گاهی به من اجازه می‌داد که از آن استفاده کنم.

بزرگتر که شدم

پس از آن، به اتفاق یکی از دوستان عزیزم، آقای عظیم قادری نژاد به تمرین موسیقی پرداختم، آن هم با سازی تقریبا همانند ملودیکای برادرم، ولی بزرگتر و مجهزتر از اکوتوریسم، در مدرسه‌ی راهنمایی بودم که به تشویق یکی از معلم‌هایم، عهده‌دار تشکیل گروه سرود مدرسه شدم. همزمان دوست عزیزم عبدالله سعیدی،‌ دستگاه ارگ خودش را در اختیار ما گذاشت و ما نیز با این دستگاه به مناسبت‌های گوناگون به اجرای برنامه می‌پرداختیم.

 پاپ جنوب

در ادامه‌ی فعالیت‌های موسیقیایی‌ام در بندرعباس، با شادروان استاد رضا روضه خوان واستاد احمد توحدی که در عرصه‌ی موسیقی پاپ جنوب جایگاه ویژه‌ای دارند، آشنا شده و همکاری‌های مشترکی با آنها انجام دادم. بدین ترتیب، فعالیتهای هنری من به گونه‌ای جدی‌تر ادامه یافت. من در محضر این استادان ارجمند به فراگیری موسیقی پرداختم و پس از فراگیری متدهای اولیه‌ نوشتن و خواندن نت و گام‌ها نزد شادروان استاد روضه خوان ریتم، را نیز نزد استاد توحدی آموختم.

در مرحله‌ای از فعالیت‌های موسیقیایی‌ام احساس کردم که باید ملودی‌ها را برای خوانندگان گروه سرودمان زمزمه کنم و گاه گاهی با صدای بلندتر به صورت آواز بخوانم. همزمان با این مرحله، تحت تاثیر سبک موسیقی و اجرای گیتار شادروان ابراهیم منصفی قرار گرفتم که شاعر، آهنگساز و خواننده‌ای کهنه‌کار در بندرعباس بود. آهنگ‌ها و ترانه‌های او غالبا محلی و بومی بودند و تاثیر فوق‌العاده و خاصی بر روی من باقی می‌گذاشتند. من ضمن علاقه‌مند شدن به گیتار، آهنگ‌های وی را تمرین می‌کردم و سعی داشتم از این استاد الگو بگیرم و سبک ایشان را دنبال کنم. با دقت در خوانندگی آن بزرگوار، متوجه ویژگی‌های ایشان می‌شدم و تلاش داشتم روی همن تکنیک‌ها کار کرده و حنجره‌ام را تقویت کنم.

چرا پاپ را انتخاب کردم؟

همانگونه که می‌دانید سبک‌های گوناگونی در موسیقی وجود دارد و هر کسی هم به فراخور ویژگی‌های فردی و شخصیتی‌اش به یک یا چند گونه از این سبکها علاقه‌ی بیشتری پیدا می‌کند. من هم از این قاعده مستثنی نبوده‌ام و طبعم بیشتر پذیرای موسیقی پاپ بود.

پاپ ایرانی، یک حرکت نوین

موسیقی پاپ ایرانی، حرکت نوین و تازه‌ای است که پویایی دارد و به جرات می‌توان اذعان کرد که روند این حرکت تا بدین جا خوب بوده و توانسته است جایگاه ویژه‌ای میان جوان‌ها ایجاد کند. این حرکت در راستای مقابله با تهاجم فرهنگی موفق بوده است وامیدوارم که سیر صعودی این هنر، خدای ناکرده به حرکتی نزولی بدل نشود.

به گزارش ایسنا، زنده یاد ناصرعبداللهی در بخشی از این گفت‌وگو که به نقل از «کتاب ستارگان موسیقی پاپ» در ادامه می‌آید معتقد است: برای پیشبرد موسیقی پاپ می‌بایست موارد زیرا را در دستور کار قرارداد:

1-نظارت دقیق و کارشناسانه‌ در مورد این سبک

2-تبلیغ گسترده برای شناساندن جایگاه واقعی این سبک به مردم

3-سرمایه‌گذاری یا اعطای وام به هنرمندان مستعد و کارآمدی که توانایی مالی برای ارائه اثر خوب را ندارند. نقطه ضعف موسیقی پاپ این است که بستر مشخصی ندارد و از هم گسیخته است و نقطه‌ی قوت آن نزدیک بودن به سلیقه و خواسته‌های جوان ایرانی است که بخش عمده‌ای از جمعیت ایران را تشکیل می‌دهد.

حس ششم دارم!

یک بار در دوران نوجوانی برای اینکه سر به سر مادرم بگذارم، به او گفتم چند نفر دارند دنبال نشانی منزل ما می‌گردند و قصد دارند به خانه‌ی ما بیایند بعد، همینطوری نشانی کامل این افراد خیالی را دادم و خودم از ترس فرار کردم و به منزل دایی‌ام رفتم، بعد از یک ساعت پدرم به دنبالم آمد وگفت: ‌تو چرا خانه نیامدی که به مادرت کمک کنی؟ من از ترس دروغی که به مادرم گفته بودم، ‌زدم زیر گریه. پدرم گفت: چرا می‌ترسی، بعدا فهمیدم که دقیقا همان افراد با همان مشخصاتی که من داده بودم به منزل ما آمده بودند. من این حس ششم را از همان موقع در وجود خودم شناسایی کردم.

اگر هنرمند نمی‌شدم 

اگر هنرمند نمی‌شدم و به موسیقی رو نمی آوردم، قطعا الان یک نجار بودم زیرا بوی چوب حس غریبی به من می‌دهد.

  ناصر عبداللهی

دو آلبوم من

تاکنون دو آلبوم مستقل به بازار موسیقی عرضه کرده‌ام: "عشق است" و "دوستت دارم". عشق است" زمستان 1378 به بازار عرضه شد. غزلیات این آلبوم که حال و هوایی عرفانی دارد توسط محمدعلی بهمنی سروده شده و تنظیم آهنگ‌ها را دکتر چراغعلی، شادمهر عقیلی، بهنام ابطحی و محمد رضا عقیلی انجام داده‌اند. صدای دلنشین و گرم دوست عزیز و هنرمند بسیار توانای سینما، پرویز پرستویی،‌ما بین ترانه‌ها، ‌غنا بخش آلبوم است. آلبوم "دوستت دارم" نیز کار بعدی من بود. خواننده‌ی همه‌ی ترانه‌ها خودم هستم. تنظیم آهنگها را نیز دوست عزیزم ابطحی و همین طور خودم انجام داده‌ایم.

محبوب‌ترین آلبوم من

با نظرسنجی‌هایی که تاکنون صورت گرفته، مشخص شده است که محبوب‌ترین و پرمخاطب‌ترین آلبوم من "دوستت دارم" است و گمان می‌کنم که دلیل این محبوبیت، متفاوت بودند آن با کارهای موجود است.

ناصریا

همه می‌گویند "ناصریا" کاری اسپانیولی است و از ملودی‌های جیپسی کینگ برگرفته شده است، در حالی که واقعیت غیر این است و "ناصریا" به هیچ وجه تعلقات اسپانیایی ندارد. این کار ریتم عربی دارد، ریتمی که بارها توسط عود،‌دهل،‌دف عربی نواخته شده و تاکنون هیچ گاه توسط گیتار نواخته نشده بود. اما من این کار را انجام دادم. ملودی ترانه‌ی "ناصریا" سال 1367 ساخته شد. آن سال من به کنکاشی در مورد ظلم رسیده بودم؛ ظلمی که در دنیا وجود داشته و دارد و برای همدردی با مظلومان جهان این کار را ساختم. در متن شعر "ناصریا" می‌گویم اگر کسی به اسم ناصر بودن قصد یاری مظلومی را داشت باید سختی بسیاری را متحمل شود و مبارزات بسیاری با نفس خویش داشته باشد و در نهایت در سایه‌ی توجهات پروردگار پیروز خواهد شد.

پاپ چگونه به وجود آمد؟

به صورت خودرو و خود جوش، یعنی در سال‌های بعد از انقلاب در این دوران نه منابع تئوریکی در اختیار علاقه‌مندان قرار داشت، نه فرهنگی که بشود براساس آن رشد کرد و به بلوغ رسید. پس خواننده‌های ما با رجوع به درونیاتشان، این موسیقی را که ریشه در پاپ سالهای پیش از انقلاب دارد، متولد ساختند. در نتیجه اگر کسی شباهت صدای خود به یک خواننده قدیمی را تقویت کرده و از این طریق پا به عرصه‌ی موسیقی گذاشته، به سبب شرایط مورد بحث، نمی‌توان او را در این زمینه محکوم کرد و مقصر دانست،‌ زیرا چنین هنرمندی اقتضای طبیعت را رعایت کرده و بس.

مرا هم متهم کرده‌اند

من را هم به "شبیه خوانی" متهم کرده‌اند! می‌گفتند: لحظاتی از صدای تو شبیه فلان خواننده است، بعضی وقت‌ها نیز از فلان خواننده تقلید می‌کنی و مواقعی هم کارهایت شبیه کارهای نعیم افغانی است در مقابل این اتهامات شروع به تحقیق کردم و نهایتا به این موضوع پی بردم که چرا برخی اینگونه درباره‌ی صدای من می‌اندیشند. من اساسا دنبال حرفهای تازه و کارهای نو هستم و از تقلید و شبیه خوانی خوشم نمی‌آید.

خوانندگان محبوب من

از میان خوانندگان موسیقی سنتی دوستدار کارهای استادمحمدرضا شجریان و علیرضا افتخاری هستم، ضمن اینکه برای من جاذبه‌ی موجود در صدای عبدالرسول کارگشا بیشتر از سایرین است. از میان خوانندگان موسیقی پاپ نیز صدای علیرضا عصار را بیش از همه دوست دارم. کار او، ملودی‌هایش و سبک خواندنش در کاست اول نو بود، اما از کاست دومش فقط یک قطعه را پسندیدم. ملودی های کاست اول محمد اصفهانی در عین دلنشین بودن، غم‌انگیز و محزون بود. در آلبوم "فاصله" کارهای قشنگ‌تری از ایشان شنیدم.  

پیشگامان موسیقی پاپ

فضای کار موسیقی پاپ توسط عزیزانی همچون فرید شب‌خیز ، کوروش یغمایی و علی درخشان باز شد. البته در آغاز آنچه که اجرا می‌شد موسیقی پاپ نبود، بلکه اجرای ردیف‌های آواز ایرانی بود، با سازهای مدرن، از آن هنگام، من مشغول مطالعه و بررسی روی سبک‌های موسیقی بودم و براساس مطالعات تئوریک واحساسات درونی‌ام، پروسه‌ای را در خصوص طرح‌های فرهنگی و موسیقیایی در ذهنم تدوین کردم که امروز به مسیر حرکت من در عرصه‌ی هنر تبدیل شده است.

انتخاب اشعار ترانه‌هایم

اشعار ترانه‌هایم را براساس مطالعاتم انتخاب می‌کنم، در میان شعرای معاصر آثار محمدعلی بهمنی و پرویز اعتصامی را خوانده‌ام. در بین شعرای قدیمی نیز عاشق آثار حافظ و مولانا هستم. تا به امروز سطح معلوماتم ایجاب نمی‌کرد از اشعار این دو بزرگوار استفاده کنم. اما از امروز به بعد به طور قطع گریزهایی به دیوان شاعران عارفی که بر تارک تاریخ ادبیات ایران قرار دارند، ‌خواهم زد.

ملودی‌های شرقی من

ملودی‌های ترانه‌های من شرقی هستند مثل "یانی"‌و "پیترگابریل" و دیگر استادانی که با این نوع ملودی‌ها در جهان مطرح شدند، دوست دارم با ملودی های مشرق زمین کار کرده و حرف‌هایم را بزنم.

تقاضاهای من 

به‌عنوان یک بندرعباسی از اهالی این شهر می‌خواهم "جنوبی" زندگی کنند؛ با راستی و بدور از دوز و کلک، مردم جنوب از اصالت واقعی برخور دارند، اصالت‌هایی که پرورش آنها می‌تواند ختم به راه معنویت شود.

از آنهایی که از شنیدن صدایم لذت می‌برند و سبک مرا قبول دارند خواهشم دارم: "دعا کنند همسرم در کنارم پایدار بماند" اگر او همفکر من نبود، اصلا پیشرفت نمی‌کردم منزل جایی است که انسان در آن رشد می‌کند و همسر من صبورترین زنی است که تا به امروز دیده‌ام،‌ پایداری و همراهی او باعث رشد ناصر عبداللهی شده است.

دعا کنند بتوانم در مسیر ارتقا و تقویت روحی باقی بمانم تا روز به روز بیشتر و بهتر خدمتگزار خلق باشم. 

کاست‌های بعدی

طرح چهار کاست بعدی‌ام را به طور کامل در ذهن دارم. بعد از "دوستت دارم"‌"بوی شرجی" را وارد بازار خواهم کرد. "بوی شرجی" در بردارنده قطعاتی به سبک پاپ محلی و قطعاتی فارسی با تمی‌ شاد است. در این کاست، از سبکی به نام "جعله" استفاده می‌شود که نوعی پاپ محلی است.

جعله" یعنی سفال نوازی، زمانی که موسی کمالی و احمد روان برای اولین بار در بندرعباس شروع به جعله نوازی کردند، نمی‌دانستند که "سفال نوازی" یک هنر جهانی است و در بسیاری از مناطق دنیا متداول است.

پرویز پرستویی را من انتخاب نکردم

من پرویز پرستویی را برای دکلمه کردن اشعار در کاست دوستت دارم انتخاب نکردم، ایشان توسط موسسه‌ی فرهنگی دارینوش که تاکنون کاست‌های مرا تهیه و منتشر کرده، انتخاب شدند. بعدا در حین کار،‌آشنایی بیشتری با پرویز پرستویی پیدا کردم و احترام من به ایشان چند برابر شد. زیرا او انسانی است که بی‌نهایت متواضع و فروتن است و به رغم موقعیتی که دارد هرگز خودش را نمی گیرد و در یک جمله "خیلی خاکی" است. من معتقدم صدای پرویز پرستویی به کاست "دوستت دارم" اعتبار خاصی بخشیده است.

ناصر عبداللهی همچنین معتقد بود: ساز وجودی مقدس بوده و اصولا موسیقی ریشه‌های معنوی فراوانی دارد. آنچه مسلم است، زایش موسیقی یک امر الهی بوده است و برای آرامش بشر و توجه دادن او به عمق وجود و عرفان، پدران سازهای امروزی در اعصا گذشته، ساکنین آفریقا و هند بوده‌اند، آن دسته از سازها و تم‌هایی که روشن کننده‌ی نقاط شادی آور روح بشر هستند، از آفریقا و دسته‌ای که نقاط معنوی روح انسان را جلا می‌بخشند از هند و مشرق زمین می آیند و در این بین، موسیقی اعراب و ایران نیز جایگاه ویژه‌ای دارند.

توصیه‌ به جوانها

جوانهای علاقه‌مند به کار در عرصه‌ی موسیقی پاپ، ابتدا باید مطمئن شوند که آیا واقعا به این نوع موسیقی علاقه‌مند هستند و یا فقط برای رسیدن به شهرت و معروفیت قصد فعالیت در این سبک از موسیقی را دارند. اگر صرفا به مورد دوم (شهرت) علاقه‌مند هستند، بهتر است که به دنبال این کار نیایند، چرا که به بیراهه خواهند رفت. اما اگر واقعا به این نوع موسیقی علاقه دارند، ابتدا باید با پشتکار‌، عزمی قوی و شکیبایی بسیار گام به جلو بگذارند.

چند ترانه­ی به یاد ماندنی از ناصر

ستاره بود، از آلبوم بوی شرجی

من خودمم، از آلبوم دوستت دارم

یکی از همین روزا، از آلبوم دوستت دارم

ناصریا، از آلبوم دوستت دارم

پشت این پنجره­ها، از آلبوم دوستت دارم

یه روز دلم گرفته بود، از آلبوم دوستت دارم

نقاشی، از آلبوم هوای حوا

هوای حوا،از آلبوم هوای حوا

دلتنگ دلتنگم، از آلبوم ماندگار

منو ببخش، از آلبوم ماندگار

نارد ز یادم، از آلبوم ماندگار

راز، از آلبوم ماندگار

نارد ز یادم، (غیر رسمی با صدای ناصر و صدیقه عبداللهی و اسحاق احمدی)

 

  • سیاوش اکبریان

آغاز آشنایی ایرانیان با موسیقی علمی یا چند سرایی به 150 سال پیش بر می گردد.

ناصرالدین شاه در سفرش به فرانسه یا آنچه در آن ایام "فرنگ" خوانده می شد به موسیقی نظام علاقه مند شد و از مقامات وقت فرانسوی خواست تا نظامیان ایران را نیز با این نوع موسیقی که هنگام رژه یا سلام های رسمی نواخته می شد آشنا کند.

آموزش موسیقی نظامی در مدرسه دارالفنون که به همت امیرکبیر، صدر اعظم نامدار ایران ساخته شده بود، توسط یک افسر فرانسوی به نام " لومر" آغاز شد و رفته رفته به یک رشته آموزشی تبدیل شد.

فارغ التحصیلان این رشته، بعدها رهبری دسته های موسیقی نظام را به عهده گرفتند. با آغاز مشروطیت و آشنایی بیشتر ایرانیان با تحولات دنیای غرب و بازگشت تعدادی از تحصیلکرده های ایران از کشورهای خارج، موسیقی علمی غربی در ایران رونق بیشتری گرفت.

                                          اولین مدرسه موسیقی

 ارکستر مدرسه عالی موسیقی در سال 1304 به سرپرستی کلنل علینقی وزیری

مدرسه موسیقی تاسیس شد و آموزش موسیقی علمی، ابتدا به صورت سرود و سپس به صورت یک رشته درسی در هنرستان موسیقی تدریس شد. در این میان آهنگسازان ایرانی به صرافت تلفیق این موسیقی با موسیقی سنتی ایرانی افتادند و موسسه ها و انجمن هایی نظیر انجمن فیلارمونیک تهران به اشاعه بیشتر موسیقی اروپایی در ایران کمک کردند.

بعد از وقفه کوتاهی در جریان جنگ جهانی، با مراجعت فارغ التحصیل ایرانی رشته های موسیقی و آواز به ایران، رونق بیشتری گرفت و گروه هایی برای اجرا اپرا و تشکیل دسته های کر بوجود آمد.

 

در وزارت فرهنگ، اداره کلی برای توسعه امور فرهنگی بوجود آمد و با تاسیس وزارت فرهنگ و هنر و تالار رودکی، ایران دارای ارکستر سمفونیک و سازمان اپرا شد و ارکستر مجلسی برای رادیو تلویزیون ایران در نظر گرفته شد.

                                           علینقی وزیری

مدرسه ای برای تربیت خوانندگان اپرا تاسیس شد و چند ارکستر مختلف در وزارت فرهنگ و هنر بوجود آمد. بطوری که در پنج - شش سال آخر پیش از انقلاب، ایران به یکی از مراکز عمده موسیقی در آسیا مبدل شده بود.

چهره های سرشناسی چون یهودی مینوهین، نوری اف و یا مارگولا فونتن به ایران دعوت شدند و گروه ها و ارکسترهای معتبر جهان مثل ارکستر سمفونیک برلین به رهبری فن کاریان در تالار رودکی هنر نمایی کردند.

 

مرجع اصلی:بی بی سی

  • سیاوش اکبریان

ناستینکا نگاه کن، به آسمان نگاه کن فردا روزی شگفت انگیز خواهد بود،به ماه نگاه کن، ببین آسمان چقدر آبی رنگ است!ببین،آن ابره زرد رنگ؛ آن­طرف، روی ماه می­لغزد، نگاه کن، ببین! امّا نه، آن ابر ازجایش تکان خورد، حالا نگاه کن، نگاه کن.!

امّا ناستینکا به ابر نگاه نمیکرد در یک نقطه میخکوب ایستاده بود و هیچ نمی­گفت، به من نزدیک شد، فشار آمیخته با ترسش را بر خود احساس کردم، حس کردم که دستش در دستم میلرزد، به او نگاه کردم، او سخت تر خود را در آغوشم فشرد.

مرد جوانی گام زنان به جانب ما می­آمد.ناگهان ایستاد.نگاهی تیز و از روی دقت به ما انداخت بعد به راه خود به جانب ما ادامه داد.قلبم فرو ریخت، به آهستگی پرسیدم:

_ناستینکا، او چه کسیست، ناستینکا؟

و او در حالی­که پیوسته خودش را بیشتر به من می­چسبانید و بیش از پیش لرزان بود گفت:

ـاین اوست!!!

رمق از زانوانم سلب شد.

صدایی فریاد کرد:

ناستینکا!... ناستینکا!... این تویی؟

در یک دقیقه مرد در کنار ما بود؛عجیب...صدای فریاد و آغاز بیتابی او.... بدینسان ناستینکا از آغوشم بیرون جست و به سوی او شتافت.

به تماشای آنها ایستادم، به کلّی خورد شده بودم.... امّا او، ناستینکا به زحمت توانست دستش را به دست او بدهد، همین­قدر توانست خود را در آغوش او پرت کند.... هنگامیکه او ناگهان به سویم برگشت، به سرعت برق و همچون باد دوباره در کنارم قرار گرفت، قبل از آنکه بتوانم هواسم را متمرکز کنم، بازوانش را به دورگردنم افکنده و با حرارت و سخت مرا بوسیده بود...

سپس بدون اینکه یک کلمه با من سخن گوید؛ براه دیگر به سوی او هجوم برد، دستهایش را در دستش گرفت و او را با خود برد و دور شد.... مدّتی طولانی ایستاده و در پی آنها نگاه می­کردم..... بالاخره آن­دو از نظر دور شدند.

بخش کوتاهی از فصل پایانی داستان شب­های سپید نوشته­ی داستایفسکی

  • سیاوش اکبریان

 

 

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش سوم؛ قمرالملوک وزیری_1)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش چهارم ؛ قمرالملوک وزیری_2)

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش پنجم ؛ قمرالملوک وزیری_3)

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش ششم؛ قمرالملوک وزیری_4؛ به همراه 18 ترانه از قمرالملوک)

دکتر ناصرالدین پروین، می نوسید:

به زودی، ترانه­ی مرغ سحر به هشتاد سالگی {منظور سال نگارش این متن است؛ به تاریخ تازه، حدود نود سالگی­ست} خواهد رسید و آن گاه نیز چون امروز، سِحرِ مرغ سحر، ما را به همدلی و هم­آوازی واخواهد داشت.ناله­ی این مرغ بهاری را بهار خراسانی {ملکالشعرای بهار} در یک خزان سیاسی شنید. ناله­یی که گویی از پگاهی دور­دست آغاز شده و همه­ی شام­های پر ادبار را تا روزگار ما در نوردیده است.

                

کدام شام تاریک؟

خاطره­های شاعر و ترانه سرای نامدار، اسماعیل نواب صفا را می خواندم. دیدم اشاره­یی به آن خزان سیاسی کرده و ناله­ی بلبل هزار آوای سحر خیز؛ ملک الشعرا را مربوط به"حوادث دوران محمدعلی شاه و بستن مجلس شورای ملی و بلا تکلیفی مملکت در لحظاتی حساس" انگاشته است. وی، با اشاره به روایتی از زبان موسی نی داوود، می افزاید: "در غیر این صورت، رضا شاه پس از شنیدن این شعر و آهنگ، مجریان آن را مورد محبت قرار نمی داد"(2). گویی، نویسنده­ی ساده دل که خود در دوره­ی خودکامگی رضاشاهی زیسته، از کارهای او ناآگاه بوده، محبت او را به بازماندگان خود کامگی محمدعلی شاهی و تعیین مقرری برای سالار­الدوله، برادر خونریز و آزادی ستیزش را نمی­دانسته است. وانگهی، از زبان یکی از دو برادر سازنده­ی آهنگ مرغ سحر می گوید: " در واقع، ترانه­ایست که استاد بهار برای مخالفت با رضاشاه سروده است"(3) و این سخن با آن سخن نمی خواند.در باره­ی زمان سرودن مرغ سحر، به همین بسنده می کنم که بهار، سخنها به نثر و نظم در باره­ی دوره­ی مشروطه خواهی گفته و از سروده های آزادیخواهانه­ی خود یاد کرده است. در آنها، هیچ اشاره­ایی به آن ترانه، که بی درنگ پس از اجرایش در دلها نشست، دیده نمی شود. وانگهی، چنان­که خواهیم دید، در سال 1306 که برای نخستین بار اجرا شد، نام سراینده­ی ترانه را پنهان داشتند.

کسانی هم سرایش آن را به دوره­ی زندان یا پس از زندان و تبعید بهار منسوب داشته­اند که به کلی نادرست است. در آن هنگام، شاعر­_ اگر چه مغضوب دستگاه بود_ هنوز نمایندگی مجلس را بر عهده داشت. گفتنی ست که به روایت نیرسینا، یک ماه پس از ضبط مرغ سحر با صدای ملوک ضرابی، شهربانیِ رضاشاهی جلوی توزیع آن را گرفت(4).

  • سیاوش اکبریان

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش سوم؛ قمرالملوک وزیری_1)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش چهارم ؛ قمرالملوک وزیری_2)

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش پنجم ؛ قمرالملوک وزیری_3)

 

با گروه همایون در پنجاهمین سالمرگ قمرالملوک وزیری

سهیلا میرزایی، ٤ دی ١٣٨٨

با توجه به کنسرت‌های مختلفی که گروه‌های موسیقی سنتی ایرانی در داخل و خارج از کشور اجرا می‌کنند، این اولین بار بود که تصانیف قمر به یاد وی توسط خواننده زن، یلدا یزدانی، اجرا می‌شد. به همین دلیل با استقبال حاضرین روبرو شد.

شهرزادنیوز:

یلدا یزدانی به عنوان خواننده گروه موسیقی کلاسیک همایون در ماه نوامبر برای اجرای کنسرت‌هایی در آلمان، هلند و فرانسه به اروپا سفر کرد. این گروه به یاد پنجاهمین سالمرگ بانو قمرالملوک وزیری تصانیفی را از او انتخاب و بازخوانی کرد. با توجه به کنسرت‌های مختلفی که گروه­های موسیقی سنتی ایرانی در داخل و خارج از کشور اجرا می کنند، این اولین بار بود که تصانیف قمر به یاد وی توسط خواننده زن، یلدا یزدانی، اجرا می‌شد. به همین دلیل با استقبال بسیار و پرهیجان مردم حاضر در سالن روبرو شد.یلدا یزدانی که از کودکی با شعر و موسیقی زندگی کرده است، از دوران نوجوانی و جوانی به سرایش چهارپاره و غزل پرداخت و همزمان به خواندن آواز نیز علاقه نشان داد. اما پس از انقلاب زنان اجازه‌ی اجرا، خصوصا تک‌خوانی، نداشتند، بنابراین در این دوره نه تنها تشویقی در کار نبود بلکه این نوع استعدادها سرکوب نیز می‌شدند.به یاد قمر

از یلدا یزدانی در مورد چگونگی گرایش جدی اش به خوانندگی می پرسم.

ـ زمانی که دانشجو بودم، به علت آشنایی با دانشجوهای باتجربه تر، توانستم به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی رفت و آمد کنم و سپس در کلاس‌های استاد پریسا حضور داشته باشم و نخستین درس‌های جدی آواز را بیاموزم.

 ـ از اساتید خود بگویید، با کدامیک همخوان تر شدید و توانستید فضاهای مشترکی را تجربه کنید؟

 ـ به جز بانو پریسا از کلاس های مختلف اساتید دیگری چون هنگامه اخوان، نصراله ناصح پور، محمود خادم و محمدرضا لطفی نیز بهره برده­ام که هر یک سرشار از اطلاعات موسیقیایی خوبی بودند و من با استاد ناصح پور و استاد محمدرضا لطفی هم­خوان تر بودم ولی کسی که مرا به دنیایی که امروز در آن زندگی می­کنم نزدیک کرد، آقای مهران مهرنیا بود. آشنایی با ایشان و سپس آشنایی و شاگردی مستقیم و غیرمستقیم استاد طالع همدانی اثرگذارترین­ها در زندگی هنری من بودند. مهران مهرنیا نقش بزرگی در زنده نگاه داشتن نام تصنیف سازان بزرگی چون عارف قزوینی و امیرجاهد داشت که هم نسل بانو قمرالملوک وزیری، ملوک ضرابی و مرتضی خان نی­داوود بودند. پس با این دو همرنگ­ترم. چون من و همسرم عاشقانه با دنیای استاد طالع همدانی پیوند می­خوریم. ما هفت سال در کنار استاد خاطره­هایش را مرور می کردیم و نسل خود را به نسل او که بیش از نیم قرن از ما با تجربه­تر بود، نزدیک می کردیم.

ـ چطور شد که به بازخوانی کار قدما پرداختید و چرا قمرالملوک وزیری برایتان پررنگ تر مطرح شد؟

 ـ به قول پژمان بختیاری: صد قرن هزار ساله باید / تا یک قمرالملوک زاید

قمر اساسا پر­رنگ است. او علاوه بر شهامت و مهربانی و انسان دوستی­ای که داشت، از صدای بسیار قوی و لطیف و وسیع و پرحجمی برخوردار بود و همه­ی اینها در یک حنجره!زندگی کردن در فضایی این­چنینی تو را به دنیایی می­کشاند که پر از خاطره­هاست و طبیعی است که وقتی می­بینی آن­همه ملودی ناب از قدیم داریم که نسل ما حتی یک بار نشنیده­اند، پس چرا اجرا نشوند؟ چرا بازخوانی نشوند؟ چرا یاد قمر را زنده نگه نداریم؟ زنی که در زمان خود با شکستن تابوی حجاب زن و صدای زن، روی صحنه ظاهر می شود.

ـ با توجه به اینکه هنرمند زن فعالی هستید آیا محدودیت­هایی متوجه فعالیت­های شما می شود؟

  • سیاوش اکبریان

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش سوم؛ قمرالملوک وزیری_1)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش چهارم ؛ قمرالملوک وزیری_2)

خاطره ای از قمرالملوک وزیری از زبان بیژن ترقی:

" مرحوم پدرم،دوستی داشت از ثروتمندان معروف شهرستان یزد که هرچند یکبار، به خاطر ملاقات قمرالملوک وزیری به تهران می­آمد و هدایای گرانبها و نفیسی به او تقدیم می­کرد. یکی از دفعات که درست به خاطر دارم ایام فروردین و روزهای عید نوروز بود، با پدر قرار داشتند به ملاقات قمربروند، پدر مرا هم که پسر بچه ای ده، دوازده ساله بودم، با خود برد.بیژن ترقیهمین­قدر به خاطر دارم که اطراف منزل قمر مدتی انتظار کشیدیم، تا اینکه بالاخره با سر و رویی آراسته از منزل بیرون آمد. بلافاصله رو به دوست پدر کرد و گفت " قبل از آنکه به مهمانی برویم من کاری  دارم که پس از انجام آن  خواهیم رفت،  اول آنکه من چیزهایی سفارش داده ام که میگیریم، بعد هم یک زحمت دیگری دارم که با شرمندگی خواهم گفت". خلاصه آنکه  از مغازه ای دو صندوق در بسته تحویل گرفتند و در پشت ماشین قرار دادند. سپس خانم قمر به  دوست پدرم گفت: می دانم دیر شده ولی زود تمام می شود، زحمت بکشید، مرا به جاده­ی شهر ری برسانید، چون یک کار کوچکی دارم، تا با خیال راحت نزد مهمانان شما برویم.در نیمه­های جاده­ی شهر ری که در آن ایام بیابانی بیش نبود، مقابل دو خانه­ی مخروبه کاهگلی، ماشین را نگهداشتند.قمر در حال پیاده شدن بود که از {شنیدن}  صدای ماشین، پرده­ی مقابل آن دو خانه مخروبه کنار رفت و تعدادی بچه­های سه چهار ساله، با سر و روی ژولیده و لباس­های کهنه و مندرس، ذوق­کنان بیرون دویدند و دستهای کوچک خود را به طرف قمر باز نگه داشتند.به راستی منظره­ای بهت آور بود. قمر با آنکه به خاطر مهمانی از هر جهت خود را آراسته بود، گویی به استقبال عزیزان و فرزندان خود می­رود؛ یک­ یک آنان را درآغوش گرفته، چهره­های دود زده و موهای درهم و غبار­آلودشان را می­بوسید و می­گریست. به اشاره او صندوق ها را بیرون آوردند. کودکان حس می­کردند باز، درهای خوشبختی به رویشان باز شده. شادی با قمر آمده بود. لباس­ها ، کفش­ها، جوراب­های رنگین، بر سر دست­ها به پرواز در آمده؛ فریاد شادی کودکان نه {تنها} ما را که فرشتگان آسمان را به شادی و رقص آورده بود؛ من اگرچه کودکی بیش نبودم ولی از همان روز بود که عشق را شناختم " .

محمد جواد کسایی درباره­ی قمرالملوک می نویسد:

از سنین نوجوانی در خانه­ی شوهر­خاله­ی خود یعنی مجدالصنایع با هنرمندانی چون درویش خان،رکن­­الدین­خان مختاری،حاجی خان عین­الدوله (نوازنده­ی تنبک) و حسام­السلطنه آشنا شد. در جلسه­­ای مرتضی نی­داوود را دید و به کلاس درس او راه یافت. اولین کنسرت خود را به همراه تار نی­داوود در گراند هتل تهران به سال 1303 اجرا کرد . قمر با بسیاری هنرمندان موسیقی و شاعران،  دوستی و رفت و آمد داشت؛ از جمله میرزاده­ی عشقی. این شاعر وطن دوست، در تیرماه 1303 به دست مأموران حکومتی به قتل رسید. "قمر چند سال بعد، صفحه­ی گرامافونی در ابوعطا و حجاز به یاد عشقی ضبط کرد و همراه با ویولن حسین یاحقی این شعر را با لحن مؤثری خواند :

هزار بار مرا مرگ به این سختی است

برای مردم بدبخت، مرگ خوش­بختی است

  • سیاوش اکبریان

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش سوم؛ قمرالملوک وزیری_1)

اما قمر هر چه از رجال این چنینی دوری می جست، به محافل ادبی عشق می ورزید. شاعران پر آوازه­ی آن دوران از قبیل ملک الشعرای بهار، میرزاده عشقی، عارف، ایرج میرزا و شهریار،ایرج میرزااو را چون نگینی پر بها در حلقه­ی خود می گرفتند و هنر او را درحد یک هنرمند آزاده ارج می­گذاردند و موجه ترِین و زیباترین شعرهای خود را به او می­دادند تا بخواند و نیز در وصف او شعر های زیبا می­سرودند. در این میان، شیفتگی ایرج میرزای خوش ذوق­_که گویا گوشه ی چشمی هم به قمر داشت_از همه بیشتر بود؛ او در چندین شعر خود از قمر به صراحت نام می بَرَد. در یکی از این شعرها درستایش قمر می­گو ید که قمر اصلا ً این جهانی نیست و به اشتباه به این جهان خاکی پیوند خورده است.او می گوید که خداوند در اصل، قمر را برای دل خود آفرید، اما چون جهان را خلق کرد و پی برد که چیزی کم دارد، بخاطر {کامل کردن دنیا} دل از قمر کَند و او را به زمین فرستاد :

قمر آن نیست که عاشق برد از یاد او را
یادش آن گل نه که از یاد برد باد ا و را
مَلَکی بود قمر پیش خداوند عزیز
مرتعی بود فلک، خرّ م و آزا د او را
چون خدا خلق جهان کرد به این طرز و مثال
دقتی کر د و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در او نیست
لا جَرَ م دل ز قمرکَند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی و حسن عجبی
گر چه بس بود همان حسن خدا داد او را
بلبل از رشک وی اینگونه گلو پاره کند
ورنه از بهر چه است این همه فریاد او را ؟

قمر هم بعد از مرگ ایرج میرزا به سر ِخاک او رفت و ترانه­ی “امان از این دل…” ، سروده ی امیر جاهد را با آوازی {متاثر}، به یاد او خواند چرا که امیرجاهد، این ترانه را به نام ایرج سروده و در بندی حتی نام او را نیز می آورد :ای گنج دانش ! ایرج کجایی ؟/ در سینه ی خاک پنهان چرایی؟/ تا بوده در این دنیای فانی / کی بوده از خوبان ، بجز رنج جدایی

              

  • سیاوش اکبریان

ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش نخست؛ ترانه سرا: ملک الشعرای بهار)
ماجرای ترانه­ی "مرغ سحر" (بخش دوم؛ آهنگ­ساز: مرتضی نی­داوود)

پنجاه و دو سال و دو ماه از مرگ قمر گذشت

طرح زیبایی از بانو قمر

چه فرقی می کند که قمر را اولین خواننده ی ترانه­ی "مرغ سحر" بدانیم یا نه؟ این تصنیف نزدیک به 90 سال است که زبان به زبان، با صدای این،یا آن خواننده شنیده می­شود.در جاودانه بودن این ترانه تردیدی نیست؛ اما اجازه بدهید در پست دیگری به خود ترانه­ی "مرغ سحر" بپردازیم؛ اجازه بدهید درباره­ی "ماه آسمان موسیقی ایران" بدانیم.

به گمان من آنچه قمر را در مقام ام کلثوم ایران( به گفته ی استاد بنان) قرار داد،این ترانه نبود.تردیدی نیست که "قمر" "مرغ سحر" را خوانده؛ اما من از قمر زیاد شنیدم، تصنیف­هایش را مرور کردم و "مرغ سحری" پیدا نکردم.شاید جزو صفحاتی ­ست که پاک شده یا شاید (بعید می دانم!) من پیدا نکردم؛پس بیایید از خود قمر بدانیم.متنی که در زیر خواهید خواند، از دو منبع مختلف است که صفحاتی کاملا، و صفحاتی کمتر یکسان داشته اند و من سعی کردم مطالب کاملا مشابه را تا حدی کم کنم.

  • سیاوش اکبریان

بخش اول؛ ترانه سرای مرغ سحر: ملک الشعرای بهار

بخش دوم؛ آهنگساز:مرتضی نی داوود

مرتضی نی‌داوود (۱۲۷۹ خورشیدی در تهران - ۲ مرداد سال ۱۳۶۹) از نوازندگان برجسته ایرانی و یهودی‌مذهب بود.مرتضی نی داوود    

در کودکی استعداد موسیقی وی آشکار شد و پدرش "بالا خان" که خود اهل موسیقی بوده و با تار و تنبک آشنایی داشت، او را به درس آقا حسینقلی استاد تار برد.

مرتضی خان دو سال نزد آقا حسینقلی و سه سال نزد شاگرد برجسته­ی او درویش خان، ردیف موسیقی و تار نوازی را آموخت و موفق به دریافت نشان "تبرزین طلایی"، که به شاگردان ممتاز داده می‌شد، گردید. در اوایل بیست سالگی اقدام به تأسیس کلاسی برای تدریس تار و ردیف موسیقی ایرانی نمود که بعدها، پس از مرگ نابهنگام استاد درویش خان ادامه آموزش شاگردان استادش را نیز برعهده گرفت.

آشنایی او با قمرالملوک وزیری در یک محفل خصوصی منجر به کشف یکی از بزرگ‌ترین استعدادهای آواز ایرانی می‌شود که در ادامه به همکاری آن دو انجامیده و قمر با آموختن از او بسیاری از ترانه‌های مشهور خود را اجرا کرد. بیشتر تصنیف‌ها و آوازهای قمر از سال ۱۳۰۳ به بعد با تار مرتضی خان نی‌داوود همراه بوده است.





  • سیاوش اکبریان

برای سنجش هر ترانه ای می بایست به ترانه سرا، آهنگساز و خواننده­ی آن توجه کرد، چه رسد به ترانه­ی جاودانه­ی "مرغ سحر که با گذشت نزدیک به 90 سال از آفرینش آن، همچنان محبوب دل­ها و خاطره هاست و شاید از معدود ترانه هاییست که هر ایرانی آنرا حفظ است و این، بیانگر پیوند عمیق و قدرتمند 3 رکن اصلی این ترانه­ست.اجازه بدهید برای بررسی چرایی این همه مقبولیت، به شناخت هرچند نسبی این سه عنصر بپردازم.

بخش اول: ترانه سرا:محمدتقی بهار

محمدتقی بهار در دوشنبه، شانزدهم آبان ۱۲۶۶ خورشیدی، در مشهد متولد شد. پدرش میرزا محمدکاظم صبوری، ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی در زمان ناصرالدین شاه بود؛

                            میرزا محمد کاظم صبوری پدر بهار

 

  • سیاوش اکبریان

یک سال بعد از آشنایی‌شان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمه‌ی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علی‌آقا، نامزد لیلا جان».

*
پارچه‌فروش گفت «ژرسه‌اش حرف نداره! به درد همه چی می‌خوره. بُلیز، دامن، لباس.»
لیلا گفت «راستش نمیدونم. تو چی میگی رویا؟»
آن طرف مغازه رویا باقی پارچه‌ها را زیر و رو می‌کرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسه‌ی گلدار. گفت «من میگم خوبه، بخر.» بعد رو کرد به پارچه‌فروش. «آقا، دو متر از این بلوزی کرشه برام ببُر.»
لیلا دست کشید به ژرسه‌ی گلدار و به رویا نگاه کرد. «تو که نمی‌خواستی پارچه بخری.»
پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون کشید و رفت طرف رویا. «زرد یا قهوه‌یی؟»
رویا دست کشید به کرشه‌ی زرد، بعد به کرشه‌ی قهوه‌یی. گفت «زرد یا قهوه‌یی؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمه‌یی خوب میاد.»
لیلا گفت «تو که دامن سرمه‌یی نداری.»
رویا به لیلا نگاه کرد. «ها؟ راست میگی، ندارم.» رو به پارچه‌فروش که متر فلزی را توی دست می‌چرخاند گفت «آقا، دامنی سرمه‌یی چی داری؟»
پارچه‌فروش متر را برد طرف توپ‌های سرمه‌یی قفسه‌های بالا. بعد کرشه‌ی زرد را برید، تا کرد، ‌پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رویا و آمد طرف لیلا. لیلا دست‌هاش را کرد توی جیب و سر تکان داد. «باید با مادرم بیام.» پارچه‌فروش برگشت طرف رویا.
رویا گفت «نه، سرمه‌یی‌هات همه‌ش بوره. باز سر می‌زنم.» دست لیلا را کشید و از پارچه‌فروشی بیرون آمدند.
توی کوچه برلن ایستادند منتظر تاکسی. رویا به لیلا گفت «کیفتو بده این دست، زیپشو بکش.» بعد دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت «خجالت برای چی؟ مادرت خوب کاری کرد.» در‌ِ تاکسی را باز کرد و گذاشت اول لیلا سوار شود. «بالاخره یکی باید سیخی به علی می‌زد. هیچ معنی داره که ـ» یکنفس حرف زد.
لیلا از پنجره‌ی تاکسی بیرون را نگاه می‌کرد و ناخن شستش را می‌جوید. رویا سرش را برد جلو به راننده گفت «لطفاً همین جا.»
وقت پیاده شدن به لیلا گفت «امشب پشتشو می‌گیری. باشه؟»
لیلا شستش را از ذهن درآورد. «باشه.»

  • سیاوش اکبریان