یک سال بعد از آشناییشان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمهی لیلا که تازه از آمریکا آمده بود گفت «علیآقا، نامزد لیلا جان».
*
پارچهفروش گفت «ژرسهاش حرف نداره! به درد همه چی میخوره. بُلیز، دامن، لباس.»
لیلا گفت «راستش نمیدونم. تو چی میگی رویا؟»
آن طرف مغازه رویا باقی پارچهها را زیر و رو میکرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسهی گلدار. گفت «من میگم خوبه، بخر.» بعد رو کرد به پارچهفروش. «آقا، دو متر از این بلوزی کرشه برام ببُر.»
لیلا دست کشید به ژرسهی گلدار و به رویا نگاه کرد. «تو که نمیخواستی پارچه بخری.»
پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون کشید و رفت طرف رویا. «زرد یا قهوهیی؟»
رویا دست کشید به کرشهی زرد، بعد به کرشهی قهوهیی. گفت «زرد یا قهوهیی؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمهیی خوب میاد.»
لیلا گفت «تو که دامن سرمهیی نداری.»
رویا به لیلا نگاه کرد. «ها؟ راست میگی، ندارم.» رو به پارچهفروش که متر فلزی را توی دست میچرخاند گفت «آقا، دامنی سرمهیی چی داری؟»
پارچهفروش متر را برد طرف توپهای سرمهیی قفسههای بالا. بعد کرشهی زرد را برید، تا کرد، پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رویا و آمد طرف لیلا. لیلا دستهاش را کرد توی جیب و سر تکان داد. «باید با مادرم بیام.» پارچهفروش برگشت طرف رویا.
رویا گفت «نه، سرمهییهات همهش بوره. باز سر میزنم.» دست لیلا را کشید و از پارچهفروشی بیرون آمدند.
توی کوچه برلن ایستادند منتظر تاکسی. رویا به لیلا گفت «کیفتو بده این دست، زیپشو بکش.» بعد دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت «خجالت برای چی؟ مادرت خوب کاری کرد.» درِ تاکسی را باز کرد و گذاشت اول لیلا سوار شود. «بالاخره یکی باید سیخی به علی میزد. هیچ معنی داره که ـ» یکنفس حرف زد.
لیلا از پنجرهی تاکسی بیرون را نگاه میکرد و ناخن شستش را میجوید. رویا سرش را برد جلو به راننده گفت «لطفاً همین جا.»
وقت پیاده شدن به لیلا گفت «امشب پشتشو میگیری. باشه؟»
لیلا شستش را از ذهن درآورد. «باشه.»
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۸