وداع؛ نوشته جلال آل احمد
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ
قطار، صفیر کشان از تونل خارج شد .دور کوچکی زد ودر ایستگاهِ "چم سنگر"از نفس افتاد.
چهارم نوروز بود .آفتابِ درخشانِ کوهستان ، گرم ومطبوع بود. پشت ایستگاه ، رود خانه در زیر پل می غرید وکف کنان می گذشت.
ایستگاه در دامنه ی تپه ای که رود خانه در پای آن می پیچید قرار داشت،ودرآن دورها،به سمت جنوب،چشم اندازی بسیار زیبا ، تا آنجا که در زیر پرده ای از مهِ لطیف بهار محو می شد،هویدابود.
هنوز در تنگه ها و تهِ دره های اطراف،برف نشسته بود وسفیدی می زد.خورشید تازه از لب کوه با لا آمده بود.چمن، که از بارانِ دیشب،هنوز تر بود،می درخشید؛همه جا می درخشید .همه چیز،پرتوِ مخصوصِ بهاری داشت،مگر کلبه ی آنان!
در دامنه ی تپه،نزدیکِ رودخانه،کلبه ی گلیِ آنان روی خاک خیس و نم کشیده ی کنارِ رود خانه،قوز کرده بود وانگار پنجه های خود را به خاک فرو برده بود و در سرازیری آن جا خود را به زور! روی تپه نگه می داشت.
باران سر و روی آن را شسته،شیارهای بزرگی در میانِ کاه گل طاق ودیوارِ آن به وجود آورده بود وشاید در داخلِ دخمه ، همان جایی که افرادِ آن خانواده ، شب،سر به بالین می نهادند،چکه می کرد .
یک بز کوچک،در کناری،زمین را بو می کرد و دو خروس، به سر و کول هم می پریدند.بچه های آنان،کوچک وبزرگ ، دسته های کوچکی از بنفشه های ریزِ کوهی وشقایق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند و در اطـرافِ قطار می پلکیدند و دائم مسافرین را به خرید هدیه های ناچیزِ نوروزیِ خود دعوت می کردند.
همه برهنه بودند.پاهای لختِ آنان درآبِ بارانی که در گوشه وکنار،جمع شده بود فرومی رفت، وآنانی که دائما سرِ خود را به طرفِ پنجره های قطار،بالا نگه داشته بودند،هردم به سکندری رفتن تهدید می شدند.
کسی به دسته گلهای ناچیزشان توجهی نداشت.هرکس دسته گلِ بزرگتر و بهتری از صحرای خوزستان،از ایستگاه های اندیمشک واطراف آن،تهیه کرده بود.عطرِ تازه ی نرگس های پر گل که از پشتِ شیشه ی هراتاق قطار پیدا بود،هوای آنجا را نیز خوشبو ساخته بود.
بچه ها در پای قطار می دویدند و پشتِ سرِ هم متاعِ خود را عرضه می داشتند ودر حالی که"ق" را از مخرج "خ" ادا می کردند،بهای گلِ ناچیز خود را از دو قِران به یک قِران پایین آورده بودند وبی شک اگرقطار معطل می شد،به ده شاهی هم می رساندند.
رفیق هم اتاق من،شکم بزرگ خود را لبِ شیشه ی قطار گذاشته بود ودرحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود،گویا حسابِ صدقه هایی را می کرد که از آغاز سفرِ خودش تا کنون به این وآن داده است.همو؛ دیشب که از تکان بیجای قطار،بی خوابی به سرش زده بود و شاید برای اولین بار در عمرش یک شب بی خوابی می کشید ، داستانِ سفراخیر خود به فلسطین وسوریه را برای ما،هم اتاقی هایش،تعریف می کرد.
از این سفر دور و درازِ چهار ماهه،جزمرکباتِ عالی ودرشتِ فلسطین،چیز دیگری را به یاد نداشت که برای ما نقل کند؛و درهرجمله اش ، چند بار ذکرِ" پرتقال هایِ ملسِ حیفا" دهان انسان را آب می انداخت.
من با او از دبیرستان آشنایی داشتم ودر این سفر،وقتی در راهِ قطار به او برخوردم ، پس از سلام و تعارف معمولی،هر چه فکر کردم،چیز دیگری نداشتم تا به اوبگویم.او نیز گویی حس کرد و زود رد شد و شماره به دست،پیِ اتاق خود می گشت.
نزدیک بیست ساعت بود که در یک اتاق کوچک قطار نشسته بودیم .ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطین خود را نقل می کرد،دیگران را مخاطب قرار می داد .انگار می ترسید به من چشم بدوزد.من هم به سکوت وتنهایی،بیشتر علاقه داشتم.فقط یک بار به من پیشنهاد کرد که پوکر بازی کنیم ومن هم که نمی توانستم دعوت او را اجابت کنم،گویا باعث دلتنگی اش شده بودم.ولی دلتنگی او زود رفع شد وهم بازی خوبی پیدا کرد.
قطار سوت کشید وتکانی خورد.شکم رفیق من که هنوز لب پنجره ی قطار بود سُر خورد و تنه ی سنگین او روی من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد ومعذرتی خواست.
کودکانِ برهنه پا،به جنب و جوش افتاده بودند.متاعشان هرگز خریداری نیافته بود شعاع چشم من،خشک و بی حرکت به روی آنان و کلبه ی ویرانشان،که در آن دور، زیر نور گرم خورشید بخار می کرد،دوخته شده بود.گویا جواب معذرت رفیقم را نیز ندادم؛ یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز قدم آهسته می رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن می دویدند.پای یکی از آنان " دخترکی لاغر و پوست به استخوان کشیده" در گودال آبی فرو رفت و سکندری، در نیم وجبی خطِ آهن نقش برزمین شد،ودسته گل پلاسیده اش درگودال آب گِل آلودِ پهلویی افتاد.
حتی ناله ای هم نکرد، گویا نــــا نداشت!
رفیق من که هنوز شکم خود را ازپنجره ی قطار برنداشته بود،از ترس و وحشت، صدایی کرد ومرا سخت تکان داد. من ساکت ماندم و او که سخت وحشت کرده بود،گفت:
-دیدی بیچاره رو ؟ ...نزدیک بود بره زیر قطار !...خدا خیلی بهش رحم کرد
-رحم؟ !
جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم .او باز هم حرف می زد ولی من گوش نمی دادم.
قطار پیچ خورد؛دخترک دیگر پیدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از دور بخار می کرد و بزِ کو چکشان هنوز در اطراف می پلکید وعلف های تازه را بو می کشید .
کودکانِ برهنه پا ، در یک آن ، به کلبه ی خود فرو رفتند ودر آن دیگر،با یک زن ،با مادر خود، بیرون آمدند؛ وهرسه دست های خود را بلند کردند که با قطار ما وداع کنند.
قطار دور شده بود؛ تونل دیگری نزدیک شده بود؛چیز تماشاییِ دیگری پیدا نمی شد.
همه، سرهای خود را از پنجره تو برده بودند؛ یا پوکر می زدند و یا در خواب بودند؛ یا برای هم از کِیفها و خوشگذرانی ها ی خود تعریف می کردند و می خندیدند.
چیزِ تما شایی دیگری پیدا نبود،جز کلبه ی آنان از دور، ومادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطارِ ما وداع می کردند؛این نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع کردند.برای اینکه اسکناسی از این قطار به آنان رسیده بود ویا شاید برای اینکه می پنداشتند همین قطار،دخترکِ مردنیشان را، که از او، نه به کوه رفتن علف چیدن برمی آمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن وجاده صاف کردن، به زیر گرفته وراحت کرده است.
عصرِ روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم، در پیرامونِ شهر، پیر مرد الاغ سواری را پشت سر گذا شتیم.وقتی قطار از پهلوی او،می گذشت همه با او که به روی اهلِ قطار خنده ی نمکینی می کرد،وداع می کردند و برای او دست تکان می دادند.
یکی دو نفر حتی به صدای بلند از او احوال پرسی هم می کردند وبی شک،اگر درخواستی ازاهل قطار میکرد،هر چه داشتند برایش می ریختند؛ دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی ومسخرگی، فقط وسیله می خواستند.ولی امروز در چم سنگر؟!
هیچ کس جواب وداع آنان رانداد!سرِ پیچ که از سر تا تهِ قطار پیدا بود، یک بار دیگر درست دقت کردم؛تمام پنجره ها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی و یا دستمالی تکان بدهد.کلبه ی آنان که در زیر نور خورشید، بخار می کرد،باز هم نمایا ن بود. و آنها هنوز دستهای خود را برای ما تکان می دادند .
هنوز وقت نگذشته بود.
دستِ من به جیبم فرو رفت؛ دستمالم را بیرون کشیدم ؛ سرِ پنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجره ی قطار بالا کشیدم و دستمال را در هوا، دمِ باد به اهتزاز در آوردم ... شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد ومرا عقب کشید.از پنجره دورم کرد وشیشه ی آن را بالا برد. قطار وارد تونل شده بود واگر او دیرتر می جنبید،شاید دست من شکسته بود.