درباره نویسنده
هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیوچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد و تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند سپس به کرمان رفت. دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستانهای شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. و دوره ی دانشکده هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و در همین مدت در رشته ی ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت. وی فعالیتهای هنری خود را از سال ۱٣٤٠ با رادیو کرمان آغاز کرد و بعد این فعالیت را در تهران ادامه داد. نویسندگی را از سال 1347 با مجله خوشه آغاز کرد سپس قصه های مجید را برای برنامه «خانواده» رادیو ایران نوشت . همین قصه ها ، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال1364» را نصیب وی ساخت .
از هوشنگ مرادی کرمانی تا کنون نه کتاب داستان انتشار یافته است که برخی از آنها به زبانهای آلمانی ، انگلیسی ، فرانسوی ، اسپانیایی ، هلندی ، عربی ، ارمنی ترجمه شده و هم چنین هجده فیلم تلویزیونی و سینمایی بر اساس داستانهای او به تصویر درآمده است.
آثار ترجمه شده وی جوایزی را از مؤسسات فرهنگی و هنری خارج از کشور به دست آورده است. از جمله : جایزه ی دفتر بین المللی کتابهای نسل جوان (۱٩٩٢ ) . (IBBY) جایزه ی جهانی هانس کریستین آندرسن.
برخی از آثار او:
1- قصه های مجید پنج جلد 38داستان انتشارات سحاب چاپ دوازدهم 1373
2- بچه های قالیباف خانه دو داستان انتشارات سحاب چاپ چهارم 1372
3- نخل یک داستان بلند انتشارات سحاب چاپ سوم 1372
4- چکمه داستان برای کودکان 6الی 10ساله انتشارات سحاب چاپ سوم 1372
5- داستان آن خمره داستان بلند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ سوم 1373
6- مشت بر پوست داستان بلند انتشارات توس چاپ دوم 1374
7- تنور مجموعه داستان انتشارات پروین چاپ اول 1373
8- کوزه نمایشنامه نشر نی چاپ اول 1373
9- مهمان مامان داستان بلند نشر نی چاپ اول 1375
چکمه
مادر لیلا، روزها، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار میکرد. لیلا با دختر همسایه بازی میکرد. اسم دختر همسایه مریم بود.
لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی میکردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.
یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همهاش پیش لیلا بود. لیلا دلش میخواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم میگفت:
ـ هر چه دلت میخواهد با آن بازی کن. ولی، عروسک مال من است.
لیلا ناراحت شد. غروب که مادرش آمد، دوید جلویش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسک میخوهم. عروسکی مثل عروسک مریم. برایم میخری؟
مادر گفت:
ـ نه، نمیخرم.
لیلا گفت :
ـ چرا نمیخری؟
ـ برای اینکه تو دختر خوبی نیستی.
ـ من دختر خوبی هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبی هستی، چرا چشمت به هر چیزی میافتد، میگویی: من آن را میخواهم؟
ـ خودت گفتی، اگر دختر خوب و حرفشنویی باشی یک چیز خوب برایت میخرم. خوب، حالا برایم عروسک بخر، عروسکی مثل این.
من که نگفتم برایت عروسک میخرم.
ـ پس میخواهی برایم چه بخری؟
ـ برایت چیزی میخرم که هم خیلی به دردت میخورد و هم خیلی ازش خوشت میآید.
ـ مثلاً چی؟
چکمه.
چکمه؟
بله «چکمه». یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان، توی هوای سرد، توی برف و باران میپوشی. پایت گرم گرم میشود. میتوانی با آن بدوی و بازی کنی. به مدرسهات بروی. عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمیکند.
لیلا قبول کرد که مادرش، به جای عروسک، برایش چکمه بخرد. اما، نمیتوانست صبر کند. گوشه چادر مادر را گرفت که:
ـ باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری.
مادر گفت:
ـ من حالا خستهام، یک روزتعطیل که سر کار نرفتم، با هم میرویم و چکمه میخریم. لیلا به گریه افتاد. هق هق کرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهی حرف گوش نکنی ومرا اذیت کنی، هیچوقت برایت چکمه نمیخرم. وقتی میگویم تو دختر خوب و حرفشنویی نیستی، قبول کن.
لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را که دید، خوشحال شد. دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت:
ـ برویم مادر، برویم چکمه بخریم.
مادر دست لیلا را گرفت، رفتند توی خیابان. از این خیابان به آن خیابان رفتند، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی،هم، داشت.
لیلا و مادرش دَم دکانها میایستادند، و کفشهای پشت شیشهها را نگاه میکردند. هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را میشد از پشت شیشهها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.
لیلا دلش میخواست، اولین چکمههایی را که دید، بخرند. از همه چکمهها خوشش میآمد و میترسید جای دیگر چکمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایدهای ندارد.
خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمهای که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا گرسنهاش شده بود. مادر هم همین طور.
مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید. با هم خوردند.
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمهها خوشش آمد. راضی شد که آنها را بخرد. چکمهها نخودی خوشرنگ بودند.
لیلا چکمهها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه میرفت. حیفش میآمد چکمهها را روی زمین بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهایت راحت است؟
لیلا گفت:
بله، راحت است.
فروشنده گفت :
مبارک باشد.
لیلا گفت:
فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق میکند.
فروشنده خندید. مادر گفت:
ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت میپوشی، باید برای جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که میخواهی مدرسه بروی به پایت نمیروند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ میشود.
مادر پول چکمهها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبهای. ولی، لیلا نمیخواست چکمهها را بکند. میخواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. میخواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپاییهایش را میگذارم تو جعبه.
مادر راضی شد. لیلا دمپاییهایش را، که توی جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو میرفت. راه که میرفت، پاهایش توی چکمهها لق لق میکرد، و صدا میداد. لیلا چند قدم که میرفت میایستاد و چکمهها را نگاه میکرد. دلش میخواست زودتر به خانه بروند و چکمهها را نشان مریم بدهد.
هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.
لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام میرفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دکانهای دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش. چشم از چکمههایش برنمیداشت. اتوبوس مثل گهواره میجنبید و یواش یواش، از میان ماشینها، میرفت. پلکهای لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و خواب رفت. صدای شاگرد راننده آمد:
ـ ایستگاه پل!
اتوبوس ایستاد. زن چاق و گندهای، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمههای لیلا خورد. یکی از لنگههای چکمه، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت میزد.
اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:
میدان احمدی!
اتوبوس ایستاد.
چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس میخواست راه بیفتد. مادر، لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو پیادهرو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. میخواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توی درگاه اتاق، خواست چکمههای لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیادهرو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید. برگشت.
از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمیرفت. فکر کرد که: اگر لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمهاش گم شده، چه کار میکند.
آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز میکرد و زیر صندلیها را جارو میکشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچهای است، که تازه برایش خریدهاند. چکمه نو و نو بود. دلش میخواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمهاش را بدهد. اما، بچه را نمیشناخت ـ روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار میشوند و پیاده میشوند. از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.
بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکهاش، که وقتی مسافرها میآیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.
روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت.
هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیادهرو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش میشد. تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.
صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت. نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:
ـ لیلا، بلند شو. روز شده.
لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:
چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.
لیلا گفت :
ـ مادرم برایم خریده.
ـ لنگهاش کو؟
ـ نمیدانم.
مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوی حیاط صدایش را بلند کرد:
ـ چرا اتاق را به به هم میریزید؟ بیایید بیرون.
مریم گفت :
ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا میگردیم.
مادر گفت :
ـ بیخود نگردید. لنگهاش، دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.
ـ لیلا گریهاش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشهای نشست و هقهق گریه کرد.
مریم، آهسته، به لیلا گفت:
ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.
لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند. مریم به مادرش نگفت که کجا میروند. توی کوچه رفتند و رفتند. رسیدند به خیابان. مریم گفت:
شاید چکمهات توی خیابان افتاده باشد.
پیادهرو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمین را نگاه کردند ورفتند.
مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند، دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه. به هر کس میرسید میگفت که «دو دخترکوچولو را ندیدهای که توی این کوچه بروند؟»
بعضیها میگفتند که آنها را ندیدهاند، و چند نفری هم گفتند که: «از این طرف رفتند.»
لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیادهرو را نگاه کردند. از خانه و کوچهشان خیلی دور شده بودند. پیچیدند توی خیابان باریکی. هر چه لیلا گفت: «مریم، بیا برگردیم.» مریم گوش نکرد.
عاقبت، رسیدند سر چهارراهی. نمیدانستند دیگر کجا بروند. میخواستند به خانه برگردند. ولی راه را گم کرده بودند. لیلا زد زیر گریه. مریم هم نزدیک بود گریهاش بگیرد.
پیرزنی که ازپیادهرو رد میشد، مریم و لیلا را دید. فهمید که گم شدهاند. ازشان پرسید:
ـ بچهها، خانهتان کجاست؟
بچهها نمیدانستند خانهشان کجاست. پیرزن گفت:
ـ اسم کوچهتان را میدانید؟
مریم فکر کرد و گفت:
ـ اسم... اسم کوچهمان «سروش» است. اما نمیدانیم که ازکدام طرف برویم پیرزن دست بچهها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.
مادر مریم، هراسان و ناراحت توی پیادهرو میدوید و همه جا را نگاه میکرد چشمش افتاد به بچهها، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو میآمدند. مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد. با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بیاجازه از خانه بیرون رفتهاند.
بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه. تکیهاش داد به دیوار روبرو، که بیشتر جلوی چشم باشد.
آدمها میآمدند و میرفتند. لنگه چکمه را نگاه میکردند، با خود میگفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است، که گمش کرده و حالا دنبالش میگردد.»
لیلا، روزها، یک لنگه چکمه را میپوشید و یک لنگه دمپایی. گاهی هم مریم لنگه چکمه را میپوشید، که بگومگویشان میشد و با هم قهر میکردند.
هر وقت که مادر لیلا به خانه میآمد، لیلا میدوید جلویش و میگفت:
ـ مادر، لنگه چکمه را پیدا نکردی؟
ـ نه، مادر. برایت یک جفت چکمه دیگر میخرم.
کی میخری؟
ـ یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم.
وقتی که چکمه را خریدی، من همانجا نمیپوشمشان. خواب هم نمیروم که لنگهاش را گم کنم.
لیلا آن قدر لنگه چکمهاش را به این طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مریم و بچههای همسایه بگومگو کرده بود که مادرها ـ مادر لیلا و مادر مریم ـ از دست آن به تنگ آمدند. میخواستند بیندازنش بیرون. اما، حیفشان میآمد. چکمه نوی نو بود.
بلیت فروش، هر وقت تنها میشد، لنگه چکمه را نگاه میکرد. خدا خدا میکرد که یک روز صاحبش پیدا شود. و هر شب، که میخواست دکهاش را ببندد و برود خانهاش، لنگه چکمه را برمیداشت و میگذاشت توی دکه.
یک شب، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه. لنگه چکمه، شب، کنار دیوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پیادهرو را جارو میکرد. لنگه چکمه را دید. نگاهش کرد. برش داشت و زیرش را جارو کرد. باز گذاشتش سر جایش. فهمید که لنگه چکمه مال بچهای است که آن را گم کرده. آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود.
پسرکی شیطان و بازیگوش از پیادهرو رد میشد، از مدرسه میآمد، دلش میخواست توپ داشته باشد. همه چیز را به جای توپ میگرفت. هر چه را سر راهش میدید با لگد میزد و چند قدم میبرد؛ قوطی مقوایی، سنگ، پوست میوه، تا رسید به لنگه چکمه. نگاهش کرد، و محکم لگد زد زیرش. با آن بازی کرد و بُرد و برد. در یکی از این پا زدنها، لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود. پسرک سرش را پایین انداخت و رفت.
آب چکمه را بُرد. چکمه به آشغالها گیر کرد. جلوی آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توی خیابان و پیادهرو را گرفت، مردم وقتی از پیادهرو رد میشدند. کفشهایشان خیس میشد و زیرلب قـُر میزدند و بد میگفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو درمیآورد، که راه آب بازشود. لنگه چکمه را دید. فکر کرد که آن را دیده. کم کم یادش آمد که چکمه، صبح، کنار دیوار، بالای خیابان بوده.
رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت. پاکش کرد. بُرد، به دیوارمسجد تکیهاش داد تا صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت. هر که رد میشد آن را میدید. دعا میکرد که صاحبش پیدا شود.
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت، همان جور بیصاحب مانده بود. باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین.
چکمه گِلی و کثیف شده بود. بچهها زیرش لگد میزدند و با آن بازی میکردند. یکی از بچهها، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توی کارخانه «دمپاییسازی» کار میکرد. توی کارخانه، دمپاییهای پاره و چکمههای لاستیکی کهنه را میریختند توی آسیا. خردشان میکردند. آبشان میکردند و میریختند توی قالب، و دمپایی و چکمه نو میساختند.
هر روز که مادر لیلا از کوچهشان میگذشت، پسرکی را میدید، که یک پا بیشتر نداشت. همیشه جلوی خانهشان مینشست. فرفره میفروخت و بازی کردن بچه را تماشا میکرد. مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او. شاید به درد او بخورد.
مادر به خانه که آمد، با لیلا حرف زد، و گفت:
لیلا، این چکمه به درد تو نمیخورد. بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد، و خانهشان روبروی خانه ماست.
لیلا گفت:
ـ اگر لنگه چکمه را بدهم به او، تو برایم یک جفت چکمه دیگر میخری؟
ـ بله که میخرم. حتماً میخرم. اگر تا حالا نخریدم، فرصت نکردم.
ـ کی میخری؟ کی فرصت داری؟
تا آخر همین هفته میخرم. آن قدر چکمههای خوشگل تودکانها آوردهاند که نگو!
ـ خودم میخواهم چکمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود.
ـ چشم.
لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک. مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد. روبروی پسرک ایستاد و گفت: «سلام».
پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام، فرفره میخواهی؟»
لیلا گفت :
ـ نه، این چکمه مال تو. نو و نو است. من یک جفت چکمه داشتم که لنگهاش گم شد. هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. حیف است که این را بیندازیم دور.
پسرک ناراحت شد، و گفت:
ـ من چکمه تو را نمیخواهم.
مادر رفت جلو و گفت :
ـ قابل ندارد. ما همسایهایم. غریبه که نیستیم. خانه ما اینجاست. پارسال، زمستان، که نفت نداشتیم، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم. یادت نیست؟ فکر میکنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد. حیف است که بیندازیمش دور.
پسرک کمی راضی شد. لنگه چکمه را گرفت، داشت نگاهش میکرد، که لیلا گفت: «خداحافظ» و دوید طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زیر لب گفت: «خدا کند ناراحت نشده باشد».
پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد. خواست ببیند به پایش میخورد یا نه. چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت! به دردش نمیخورد. خندهاش گرفت.
پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش. فکر میکرد چه کارش کند. نمکفروش دورهگردی، با چهارچرخهاش از کوچه میگذشت.
نمکفروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره میگرفت و به جایش نمک میداد.
پسرک لنگه چکمه را داد به او: «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت: «این که خیلی نو است. لنگه دیگرش کجاست؟»
ـ لنگه دیگرش گم شده. مال دختر همسایه روبرویی است. هر چه گشته پیدایش نکرده.
نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهار چرخهاش؛ روی چکمهها و دمپایی پارههایی که از خانهها گرفته بود.
کارخانه «دمپاییسازی» توی همان محله بود. نمکی گویی دمپایی پاره و چکمههای کهنه را برد توی کارخانه بفروشد. لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود. وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود. لنگه دیگر چکمه را آنجا دید. آماده بود که بیندازنش توی آسیا؛ خردش کنند.
نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه. خوب لنگههای چکمه را نگاه کرد. کنار هم گذاشت. لبخندی زد و پیش خود گفت: پیدا شد! حالا شدند جفت».
کارگر کارخانه، نمکی را نگاه کرد و گفت:
ـ چی را نگاه میکنی؟
ـ چکمه را. لنگهاش پیدا شد.
کارگر گفت:
ـ صاحبش را میشناسی؟
بله، مال بچهای است که خانهشان توی یکی از کوچههای بالایی است.
نمکی چکمهها را آورد پیش پسرک.
پسرک جفت چکمه را برد درِ خانه لیلا. در زد. لیلا آمد دَم در. پسرک چکمهها را داد به او، وگفت:
ـ دیدی لنگه چکمهات پیدا شد!
لیلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسید که لنگهاش کجا بوده و چه جوری پیدا شده. دوید توی خانه، صدایش را بلند کرد: «مریم، مریم، چکمههایم پیدا شد. چکمههایم پیدا شد».
و برگشت درِ خانه را نگاه کرد. پسرک رفته بود.
,
- ۰ نظر
- ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۰۰
وزیرى به یارى این دو خواننده یعنى روح انگیز و عبدالعلى وزیرى، در آغاز کار توانست، آفریده هاى خود را و از آن راه طرح ها و شیوه هاى خود را به جامعه بشناساند. شاید به دلیل همین نیاز مبرم مدرسه وزیرى به «خواننده» بود که عبدالعلى به ساز اصلى خود که تار باشد توجه کمترى نشان داد و به قول روح الله خالقى «هر چند در تار پیشرفت کرد... و تارش زنگ تار استادش را داشت».... ولى پشتکار چندانى به خرج نداد و نتوانست از نظر تار نوازى جانشین استاد شود. این جانشینى ولى در آوازخوانى پیش آمد. پیش از آن که عبدالعلى آوازخوانى بیاموزد، علینقى وزیرى، خود آفریده هاى خود را مى خواند. صدایى گرم در مایه «باریتون» داشت و در سفر تحصیلى پاریس و برلین، یکى دو کلاس آواز را نیز با موفقیت گذرانده بود. نمونه هایى از صداى او، تنها یا همراه با صداى روح انگیز، در قالب «دویت»، در صفحات قدیمى ضبط شده است. عبدالعلى که پرورده شد، وزیرى جانشینى براى خود در آوازخوانى پیدا کرد که صدایش شاید از نظر سازگارى با موسیقى ایران، بر صداى خود او نیز برترى داشت خالقى صداى عبدالعلى وزیرى را بسیار ستوده و گفته است: «صوت هدیه اى است، خداداد و «عبدل» هم از بندگان طرف توجه و مهر خداوند بوده است! با تعلیمات استادانه کلنل علینقى وزیرى صدایش لطف خاصى پیدا کرد که براى خواندن آهنگ هایى که به سبک موسیقى وزیرى ساخته شده باشد «منحصر به فرد» است. تاکنون هیچ خواننده اى نتوانسته است آهنگ هاى کلنل را به خوبى او بخواند.» خالقى براى این «خوب خواندن» به جز صداى خوش و تعلیمات کافى، دلیل دیگرى را نیز پیش مى کشد؛ درک و دریافت خواننده از آن چه که مى خواند- «عبدالعلى وزیرى آهنگ هاى کلنل را خوب مى فهمید و چون از آغاز کار خوانندگى با استاد مأنوس بود و روش خواندن خود او را هم دیده بود، به سبک او علاقمند و دلبسته شد و بهتر از دیگران توانست از عهده خواندن ساخته هاى او برآید«عبدالعلى» با صداى «مطبوع گرمى» که داشت، به زودى بر رونق کار ارکستر مدرسه موسیقى افزود. «شنوندگانى که صداى او را مى پسندیدند»، به گواهى خالقى، راحت تر آهنگ هاى نوآورانه کلنل را «به دل پذیرفتند». سامان گرفتن کار آوازخوانى، شاید سبب شد که عبدالعلى که «تار» را در سایه قرار داده بود، از نو با پشتکار به سراغ آن برود و علاوه بر تار حتى به نواختن «تار باس» در ارکستر مدرسه مشغول شود
سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود و هر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعدها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود و هفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت . کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند . مردم او را شناخته بودند و دم در خانه ی محقرشان به مادرش می سپردند و حتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق، شب خوشی را خواهند گذراند . با وجود این، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود. خود او به این مسئاله توجهی نداشت . فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .و بتواند با تاری که مال خودش باشد،آن طوری که دلش می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود. فقط در این اواخر،با شاباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود،توانسته بود چیزی کنار بگذارد و یک سه تار نو بخرد. و اکنون که صاحب تار شده بود نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد. لابد می شد آرزوهای بیش تری هم داشت. هنوز به این مساله فکر نکرده بود. و حالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساند و سه تار خود را درست رسیدگی کند و توی کوکش برود . حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی، وقتی تار زیر دستش بود،و با آهنگ آن آوازی را می خواند، چنان در بی خبری فرو می رفت و چنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خواست تار را زمین بگذارد .ولی مگر ممکن بود ؟




همینقدر به خاطر دارم که اطراف منزل قمر مدتی انتظار کشیدیم، تا اینکه بالاخره با سر و رویی آراسته از منزل بیرون آمد. بلافاصله رو به دوست پدر کرد و گفت " قبل از آنکه به مهمانی برویم من کاری دارم که پس از انجام آن خواهیم رفت، اول آنکه من چیزهایی سفارش داده ام که میگیریم، بعد هم یک زحمت دیگری دارم که با شرمندگی خواهم گفت". خلاصه آنکه از مغازه ای دو صندوق در بسته تحویل گرفتند و در پشت ماشین قرار دادند. سپس خانم قمر به دوست پدرم گفت: می دانم دیر شده ولی زود تمام می شود، زحمت بکشید، مرا به جادهی شهر ری برسانید، چون یک کار کوچکی دارم، تا با خیال راحت نزد مهمانان شما برویم.در نیمههای جادهی شهر ری که در آن ایام بیابانی بیش نبود، مقابل دو خانهی مخروبه کاهگلی، ماشین را نگهداشتند.قمر در حال پیاده شدن بود که از {شنیدن} صدای ماشین، پردهی مقابل آن دو خانه مخروبه کنار رفت و تعدادی بچههای سه چهار ساله، با سر و روی ژولیده و لباسهای کهنه و مندرس، ذوقکنان بیرون دویدند و دستهای کوچک خود را به طرف قمر باز نگه داشتند.به راستی منظرهای بهت آور بود. قمر با آنکه به خاطر مهمانی از هر جهت خود را آراسته بود، گویی به استقبال عزیزان و فرزندان خود میرود؛ یک یک آنان را درآغوش گرفته، چهرههای دود زده و موهای درهم و غبارآلودشان را میبوسید و میگریست. به اشاره او صندوق ها را بیرون آوردند. کودکان حس میکردند باز، درهای خوشبختی به رویشان باز شده. شادی با قمر آمده بود. لباسها ، کفشها، جورابهای رنگین، بر سر دستها به پرواز در آمده؛ فریاد شادی کودکان نه {تنها} ما را که فرشتگان آسمان را به شادی و رقص آورده بود؛ من اگرچه کودکی بیش نبودم ولی از همان روز بود که عشق را شناختم " .
او را چون نگینی پر بها در حلقهی خود می گرفتند و هنر او را درحد یک هنرمند آزاده ارج میگذاردند و موجه ترِین و زیباترین شعرهای خود را به او میدادند تا بخواند و نیز در وصف او شعر های زیبا میسرودند. در این میان، شیفتگی ایرج میرزای خوش ذوق_که گویا گوشه ی چشمی هم به قمر داشت_از همه بیشتر بود؛ او در چندین شعر خود از قمر به صراحت نام می بَرَد. در یکی از این شعرها درستایش قمر میگو ید که قمر اصلا ً این جهانی نیست و به اشتباه به این جهان خاکی پیوند خورده است.او می گوید که خداوند در اصل، قمر را برای دل خود آفرید، اما چون جهان را خلق کرد و پی برد که چیزی کم دارد، بخاطر {کامل کردن دنیا} دل از قمر کَند و او را به زمین فرستاد :
